lundi, novembre 29, 2010

نوشته وشعری از شاعر بزرگ و شورشی،خانم سیمین بهبهانی

به مناسبت روز 25 نوامبر، روز جهانی مبارزه علیه خشونت نسبت به زنان



زنان در زندان چه می کنند؟
سیمین بهبهانی-7 آذر 1389

منبع: مدرسه فمینستی

یادش به خیر مادرم!



فرزانگان تنور را با شاخه های گل سرخ و سنبله های زرین گندم نمی افروزند. دیوانگان اند که با چنان کرداری دل ها را هم بر آتش کباب می کنند و سقف ها را بر سرها خراب.

زندان باید دبستان شود، افسوس که گورستان شده است! زندگان در آن جا می میرند یا در بهترین ــ یا بدترین ــ موقعیت، زنده وار از همان جا بیرون می آیند و مردگی آغاز می کنند.

زنان در زندان چه می کنند؟ این روزها شمار زنان آزاده و فرزانه در زندان های سیاهچاله وار حیرت زاست ــ زنانی که وکیل اند و دبیر، پزشک اند و دانشجو... و همگی مدافع حقوق زن.

داوران داوری نمی کنند و یاوران یاوری از یاد برده اند.

حاکمان، خود، محکوم اند... «وَ اِذا حَکَمتُم» را ناشنیده می انگارند و «خیر» و «شر» را به هم در می آمیزند و در ترازوی «ذَرّة المِثقال» می ریزند و از دکان می گریزند.

نسرین به راستی ستوده ی ما، هر دم، در سلول انفرادی، به دامن مرگ می آویزد و دو کودکش در خانه به یاد مادر اشک می ریزند و همسرش برای فرزندان جشن زادروز می گیرد تا آرام شان کند ــ و شگفتا که این دو بی گناه، هفته ای یک بار زاده می شوند تا از غم به دور بمانند!

و شما «قدرت مداران» آیا نمی دانید که امروز، روز اعتراض به خشونت علیه زنان است، روز جهانی فریاد و اعتراض زنان به خشونت است در حالی که پای مرا بسته اند و دست خواهرانم را شکسته اند و بند از بند دخترانم گسسته اند!

شمار زنان زندانی بسیار است، و سخت شرمگینم که نام و چهره همگان را به یاد ندارم.

باری، زن همتای مرد است: برابر ــ آفریده ــ شده ی او. زن و مرد را آفریدگار موجب دلگرمی و آرامش یکدیگر می داند.

«ای مردان قَدَر قدرت»! وجود این شگفتی آفرینش را پُر ارج بشمارید و بر آنان خشونت و ستم روا مدارید! آیا همین بس نبود که او را چندین قرن، نادادگرانه، «قمر خانگی»، «آهوی حصاری»، «رو پوشیده»، «ضعیفه»، «مُحَجّبِه» و حتا ــ در همین روزگاران ــ «والده ی آقا مصطفی» لقب دادید؟! یادش به خیر مادرم که این بیت از او در خاطرم به جا مانده است:

اگر «ضعیفه» منم، از چه رو به عهده ی من / وظیفه پرورش مرد پیلتن باشد؟!

فراموش نکنید که زنان ما، از روی ناچاری تاریخ مردسالارمان، در پشت و پستوی خانه و زیر چادر و مقنعه، سلطنت هم کرده اند. فخرالدوله دیلمی پادشاهی چون محمود را به سکوت و سازش واداشت. با این همه، از یک قرن پیش تاکنون، زنان دلیر ایران زمین، به سودای برابری با مرد، کوشیده اند و همچنان می کوشند تا ثابت کنند که انسان اند و از مردان هیچ کم ندارند.

ایمان دارم که در این هدف به توفیق خواهند رسید.

زن:سخت کوشی و زیبایی
با تخته پاره و تنهایی
باز و گشوده و می رانَد
بر موج ها به شکیبایی

در بی کرانیِ آبی ها
پیچیده از همه سو با او
سرسامِ آتش خورشیدی
اوهامِ سرکشِ دریایی

اوج و فرود و فرا رفتن
ناخوانده تا همه جا رفتن
در بی کرانیِ آبی ها
با موج، فاصله پیمایی.

زرد و کبود و درخشیدن
کولاک برق و شَرَر دیدن
چندان که دیده ی ناچارش
بیزار مانده ز بینایی

پیغام کشتیِِ مدفون را
بر تن رقم زده با ناخن
خطی به شیوه ی استادی
حرفی به غایتِِ شیوایی

نه دفتری که بَرَد موجش
نه جوهری که خورَد آبش
زخم است و آن همه خون ریزی
خون است و آن همه خوانایی

دریا به زمزمه ی آبش
چون گاهواره دهد تابش
مرگ است و چیرگیِ خوابش
با گاهواره و لالایی

آن زخم اگر به سخن آید
از مرگِ او چه زیان زاید
گو با کرانه که بگشاید
آغوش را به پذیرایی

ببینند زخم و پیامش را
در مرگ، جانِ کلامش را
وان خط و حُسن ختامش را
یعنی: رسالت و زیبایی

سیمین بهبهانی
تهران:5 آذر 1389

lundi, novembre 22, 2010





شاید مجید شریف پیش ما بود اگر اینترنت مثل امروز بود
ایرج شکری
من با مجید شریف سال 1364 و زمانی که به عنوان هوادار شورا، در انتشار ماهنامه شورای ملی مقاومت همکاری را شروع کردم شناختم. آن طور که در نشریه آزادی متعلق به جبهه دموکراتیک ملی (شماره 15 و 16 پاییز و زمستان 77) در مطلبی به مناسبت قتل او بدست سربازان گمنام امام زمان آمده است، او یکی از دونماینده جمعیت اقامه (که بعدا به جمعیت دفاع از استقلال ایران با اسم اختصاری جمعیت داد تغییر نام داد) در شورا بود و بعدا که در سال 65 به دلیل اختلاف از آن جدا شد به عنوان شخصیت مستقل تقاضای عضویت در شورا کرده بود و این تقاضا را آقای گنجه ای با «حق وتو»یی که سازمانها و تشکلهای عضو شورا در آن زمان داشتند وتو کرده بود( آقای گنجه ای گردانند آن «جمعیت» بود که خیلی سال است که دیگر نه اسمی از آن هست و نه نشریه یی) من او را در محل تحریریه شورا که در حومه پاریس بود می دیدم و گاه موقع برگشت به خانه بخشی از راه را در قطار با هم بودیم. دیدار ما خارج از محل تحریریه شورا یکبار زمانی بود که فیلم آخرین امپراطور ساخته برتولوچی که خیلی مورد بحث و تمجید در رسانه ها قرار گرفته بود، در سینماها به نمایش در آمده بود و او از من دعوت کرد که به دیدن آن برویم و بار دوم وقتی بود که او فرانسه را به قصد سوئد ترک می کرد( سال 66) که در آنجا مقیم شود و من او را به نهار در یک ر ستوران دعوت کردم.
مجید شریف آدم پرکاری بود. دکترای جامعه شناسی را در فرانسه از دانشگاه استراسبورگ دریافت کرد، در گزارش نشریه آزادی که پیشتر به آن اشاره شد، آمده است که موضوع تز دکترای او«بررسی انتقادی و تحلیلی تمامیت خواهی خدا سالارنه» بود. او یکبار که در مورد موضوع تز دکترایش سوال کردم گفت که این مساله را مورد توجه قرار داده است که این رژیم یک رژیم نا کامل یا نا تمام inachevé ) ) است. او نظراتی در مورد چگونگی و شرایط لازم برای استقرار دموکراسی در ایران داشت و طبعا مایل بود این نظرات را مطرح کند و به میان مردم ببرد، نبودن امکان چنین کاری در آن زمان، به گمان من عامل مهمی در تصمیم تاسفبار او به بازگشت به ایران تحت سلطه آخوندها بود ، تصمیمی که اگر سرانجامی چنین درد ناک هم در پی نداشت، باز هم در هرحال کاری اشتباه از سوی او بود که پناهنده سیاسی بود و آدم شناخته شده یی بود. به علاوه می بینم این رژیم به سر خودیهایی که هیچ تردیدی در حسن نیت و ایمانشان به جمهوری اسلامی و بقای آن نیست – کسانی مثل سعید حجاریان و تاجزاده و نبوی و دیگران- چه آورده و می آورد در زمان بازگشت او نابردباری دگراندیشان توسط رژیم، امر ناروشنی نبود. مجید شریف از تاثیر حضور خود در ایران ارزیابی مبالغه آمیز و غلطی داشت و این ارزیابی غلط هم عامل دیگری در تصیمیم به بازگشت به ایران بود. این ارزیابی را می شود از خلال جملاتی از «بیانیه بازگشت به میهن» او که تاریخ «بهار 1374» را دارد دریافت«... برای رفتن دلایل بیشتری دارم تا برای ماندن: آنچه باید بیاموزم آموخته ام ، آنچه باید ببینم دیده ام و آنچه باید دریابم دریافته ام. گرچه هنوز در اینجا چیزها برای دیدن و آموختن و دریافتن هست، برای کاربستن و بهره رساندن نیز نوبتی باید و فرصتی! و آنگاه که آتش شوق و نیاز دیدار مجدد از هر دو سو زبانه کشد، دیگر چندان مجال و رخصت درنگ و تأخیر نیست، چه، "چراغی که به خانهً شرق رواست، به غربت غرب حرام است"!». مساله اختلافات او با گروهی که او پویش را با همکاری آنها منتشر می کرد، ضربه روحی شدید برای او بود. خود او در صفحه 12 نامه اش ضمن یاد آوری بد عهدی از سوی کسانی که بعد از جدا شدنش از آنها امکانات پویش را در اختیار گرفتند، بهایی که برای آن ماجرا - که آن را «پیمان شکنیها و ناجوانمردیهای همکاران سابق» نامیده است-، می پردازد را « مادی معنوی و روحی و جسمی» ذکر کرده است. این عوامل، اقامت در خارج کشور را- که همراه با فشار سنگین مشکلات مالی هم بود-، توانسته بود برای او طاقت فرسا کند. زمانی که او در سوئد بود و بعد هم که به فرانسه آمد با هم مکاتباتی داشتیم و یکبار من فتوکپی مطلبی را که در انتقاد از نوشته یی از کاظم مصطفوی نوشته بودم و در نشریه راه آزادی که متعلق به جمعیت دفاع از دمکراسی و استقلال ایران(جمعیت داد) متعلق به آقای جلال گنجه ای درج شده بود، همراه با فتوکپی بعضی گزارشها و بعضی مطالب ترجمه شده و درج شده درآن نشریه را برای او فرستادم. او نامه یی (در 14 صفحه در قطع نصف 4A- ) برایم نوشته بود که آزردگیش را از آنچه در پویش اتفاق افتاده بود و او آنرا رفتاری «ناجوانمردانه» علیه خود نامیده بود و نیز شکنندگی و حساسیت روحی او را می شد از آن دریافت. چنان که با اشاره به سطوری از نوشته من در مطلب درج شده در نشریه راه آزادی متعلق به جمعیت (داد) با عنوان «خاکی و آسمانی» *نوشته بود که در بعضی از جملات آن در حالی که«اشک چشمانم و لرزه در دلم» مکث کردم. او در این زمان از سوئد به فرانسه برگشته بود. و نشریه یی هم به اسم "هبوط " منتشر کرد که شماره اول آن را هم همراه همین نامه برایم فرستاده بود. مکاتبه ما از مدتی قبل از تصیمیم او به بازگشت به ایران قطع شد. در اینجا قسمتی از متن صفحه اول نامه را می آورم. نامه تاریخ 12 سپتامبر 91 را دارد. تصویر نامه نیز ضمیه است.
« 12/09/90
دوست عزیز ایرج شکری سلام. نامه ات را چند روزی است دریافت داشته ام. می خواستم زودتر پاسخ بگویم، منتها صبر کردم نسخه های بیشتری ازکتابی** که حدود یکماه پیش ازاین در سوئد منتشر شده است بدستم برسد تا یکباره نسخه یی از آن را هم برایت پست کنم.
از ارسال فتوکپی مطالب راه آزادی بسیار سپاسگزارم. از خواندن آن مطالب بهرهُ فراوان بردم و بخصوص آخرین مطلب تو،"خاکی و آسمانی" که باید اذعان کنم که در بعضی از عبارات و پاراگرافهای آن مکث فراوان کردم، در حالی که اشک در چشمانم و لرزه در دلم بود و از آن جمله آنچه دربارهً در آتش رفتن و هویت جدید کسب کردن نوشته بودی و نیز ملاحظاتت در مورد کارهای که در داخل کشور می شود که به نوعی تایید مطالب مقاله ات در «آزادی»*** در مورد فیلم و سینما بود. و البته فکر می کنم طرح این مطالب و مسائل در آن فضای یی که در آن بسر می بری و به خصوص در نشریه یی چون راه آزادی، هرچقدر هم که با "ملاحظات" همراه باشد، در حد خود شهامت خاصی می طلبد، چون به منزله ً به زیر سوأل بردن بسیاری از "بدیهیات" و "مقدسات" است، در جوار و در میان متولیان آنها! همچنین آنچه در مورد الزامات و شرایط "مبارزه حاد و رادیکال اجتماعی " نوشته بودی، متین و مقبول بود...»

زمانی که مجید شریف از همکاری با نشریه شورا کناره گرفت و به سوئد رفت و در آنجا با همکاری چند تن نشریه پویش را منتشر کرد، هنوز کامپیوتر چنین پیشرفته و در دسترس همگان نبود و اینترنت هم وجود نداشت. برای انتشار یک نشریه کارهایی مثل تایپ کردن و صفحه بندی و بعد چاپ کردن و بعد توزیع و پست کردن آن به مشترکان لازم بود که هم هزینه بردار و هم بسیار وقتگیر بود. بعد از آن هم مساله یافتن مشترکان و دریافت آبونمان برای پر کردن جای هزینه های پرداخت شده باید حل می شد. طبعا برای یک نفر انجام این کارها حتی اگر مثلا به کار صفحه بندی هم وارد بود، کاری می شد، بسیار وقت گیر و فرساینده، و بازدارنده از کار اصلی که نوشتن و انتشار دیدگاهها، در مورد مسائل مختلف بود. پیدا کردن افرادی با انگیزه و توانایی برای همکاری در این زمینه هم خود مساله یی مهمی بود، چنان که اختلافات او با جمعی که در انتشار پویش با او همکاری می کردند، سبب جدا شدن وی از آنان شد. اما امروز با وجود وبلاگ نه مشکلی مثل صفحه بندی و چاپ نشریه وجود دارد نه مشکل پست کردن و نه مشکل جمع کردن آبونمان که در موارد متعدد در آن زمان با تاخیر یا فراموشی در پرداخت از سوی مشترکان همراه بود. تازه گستردگی و سرعت انتشار نوشته یی در اینترنت، اصلا با انتشار و ارسال پستی آن در قالب نشریه به مشترکان قابل مقایسه نیست. در آن زمان طولانی بودن فاصله بین نوشته شدن یک مقاله برای نشریه یی تا رسیدن آن به دست خواننده در شکل نشریه، اغلب رنگ کهنگی به مطلب می زد. با اشاره به نکات یاد شده است که من بر این باورم که اگر امکانات کنونی اینترنت در آنزمان وجود داشت، مجید شریف به ایران نمی رفت و آدمکشان خمینیست نمی تواستند آنگونه بیرحمانه داس مرگ صیقل خورده در کارگاه اسلام ناب محمدی را بر زندگیش فرود آورند. در این طرف خود محور بینانی می خواستند بما ها بقبولانند که مجید شریف (همانطور که در خبرهای ساخته شده از سوی وزارت اطلاعات رژیم نقل شده بود)، خودش به طور طبیعی و به دلیل ایست قلبی درگذشته است. چون از نظر اینان مجید شریف به آغوش رژیم رفته بود و خودی بود و دلیل نداشت که رژیم او را سر به نیست کند. یعنی خودخواهی و خود محور بینی در اینان تا آن حد است هیچ مشکلی ندارند که برای ارضای آن، وزارت اطلاعات رژیم را هم از جنایتی که کرده تطهیر کنند. جسد مجید شریف را که روز 28 آبان کشته بودند و در خیابان لارستان پیدا شده بود به عنوان ناشناس به پزشکی قانونی منتقل کرده بودند و پدر و مادرش گمان می کردند که برای مراسم تشیع علامه جعفری به مشهد رفته است و پس از این متوجه می شوند به مشهد نرفته است و بعد از یک هفته بی خبری وقتی پدر مادرش به پزشکی قانونی مراجعه می کنند ، جسد او را در آنجا شناسایی می کنند که تاریخ انتقالش به آنجا همان بود که ذکر شد. بنا بر اظهارات مادرش که در ماهنامه پیام امروز شماره 34، آبان 78 درج شد(و در نشریه آزادی جبهه دموکراتیک ملی ایران شماره 19 و20 – پاییز و زمستان 1378 نقل شده است)، کسی به اسم امیری از وزارت اطلاعات مکرر به او تلفن می کرده و مزاحمش می شده است و قراری هم از جمله در 30 شهریور 77 با او در هتل استقلال داشته است. بنا بر همین گزارش بعد از ملاقات یاد شده او به یکی از بستگانش گفته بوده که در ملاقات در هتل تهدید شده است که به نحوی که قهرمان نشود، او را خواهند کشت. بنا بر همین گزارش گویا عوامل وزارت اطلاعات او را برای نوشتن مطالبی بر ضد مجاهدین خلق تحت فشار گذاشته بوده اند. به هر حال سربه نیست کردن و قتل دژخیمانه او هم کشتن«چراغ»ی بود در کنار انواع جنایت و درنده خوئیهایی که کار سی ساله شب پرستان و آخوندهای بی پدر مادر و کارگزاران امنیتی و قضایی و انتظامی آنان بوده است . اما می بینیم که شب غمزده میهن پر از ستاره هاست و بیشک مردم ایران مرگ این رژیم اهریمنی را هم چون سرنگونی رژیم جبّار محمد رضاشاه جشن خواهند گرفت، با دست افشانیها و پایکوبیها و با انفجار شادیشان در انفجار نور افشانی و آتشبازی در جشن مرگ اهریمنان.
منابع و توضیحات:
* این مطلب همراه توضحیی در وبلاگ درفش درج شده است. لینک مطلب:
http://iradj-shokri.blogspot.com/2010/11/1369.html




** اسم کتابی که او منتشر کرده بود «باز اندیشی ضروری در مبارزهً سیاسی و طرح نهاد های دمکراتیک» بود.
*** اشاره او مقاله یی است از من که با عنوان « پاره ای از مسائل سینمای امروز ایران» در شماره10 و 11نشریه آزادی (مرداد- اسفند 1368) متعلق به جبهه دموکراتیک ملی نوشته بودم.
اول آذر 1389 – 22 نوامبر 2010


dimanche, novembre 21, 2010

جدلی قلمی و قدیمی



جدلی قلمی و قدیمی

ایرج شکریبیست سال پیش در اوایل سال 1369 کاظم مصطفوی(حمید اسدیان) داستان کوتاهی با عنوان «موشها و حفره ها» نوشته بود و این داستان در نشریه راه آزادی متعلق به «جمعیّت دفاع از دموکراسی و استقلال ایران(داد)» که به اسم آقای جلال گنجه ای مهر خورده بود(و حالا سالهاست که آن «جمعیت» محو شده و اثری از آن نیست) درج شده بود. این داستان که بر مبنای تعلیمات و بینش برآمده از انقلاب ایدئولوژیک - که در جوهرش چیزی نبود، جز «خود خوار شماری» و «خود مقصر پنداری»افراد تشکیلات در برابر «فدا» ی عظیم رهبری و مبرا کردن او از هر مسئولیت و در عین حال دادن یک احساس خود برتربینی عظیم به اعضا در برابر بیرونیها و نگاه به شدت تحقیر آمیز به «غیرخودیها» بود-، نوشته شده بود. در آن نوشته البته شاعران کوبیده شده بودند اما هم چنان که کارنامه مجاهدین در این سه دهه نشان می دهد، کلا اهل قلم و روشنفکران بودند که تحقیر می شدند، روشنفکرانی که در خیمه حسینیان نبودند و «زیر چتر» رهبری مجاهدین نرفته بودند. این بینش البته به شکل فورموله شده و ایدئولوژیک و «تعلیمات کلاسیک» آن به طور مدام در «زیارت عاشورا» به شکل نفرت به هرچه بیرون از اردوگاه حسین زمان است به عنوان بهترین چسب، و ساروج برای حفط تشکیلات، تقویت شده و به تشکیلات تزریق می شود. من در آن زمان به آقای گنجه ای گفتم که در مورد آن داستان و دیدگاه ارائه شده در آن انتقاداتی دارم و اگر مانعی نباشدمی خواستم نقدی بر آن بنویسم. ایشان هم گفت مانعی ندارد و خیلی خوب است. مطلبی نوشتم که با عنوان «از سردلتتگی» با «اصلاحاتی» در راه آزادی درج شد. بعد کاظم مصطفوی در پاسخ آن مطلبی نوشت با عنوان «نه از سردلتنگی». این مطلب که از همان موضع خود با عظمت بینی و تحقیر دیگران نوشته شده بود، اصلا جوابی به نقد داستان نبود؛ بلکه پاسخی «کوبنده ومرعوب کنند» بود به هرچه منتقد مجاهدین است، حتی از نوع خیلی مسالمت جو و دوست مجاهدین، اما من هم که مرعوب شدنی نبودم، مطلبی با عنوان خاکی و آسمانی در پاسخ آن نوشتم. آقای گنجه ای حذف قسمتی از آن را ضروری دانست با این استدلال که فارغ از بحث در مورد دیدگاهی که من ارائه کرده ام، من با نویسنده به عنوان یک مجاهد برخورد کرده ام، در حالی که باید دیدگاه شخص او را مورد نقد قرار می دادم. البته نویسنده از دیدگاه یک مجاهد مطلب نوشته بود و دیگران را هم دعوت به در «آتش رفتن» کرده بود. به هر حال من هم پذیرفتم و آن قسمت را حذف کردم و جملات دیگری جایگزین کردم و باز یک بار دیگر آقای گنجه ای حذف و تغییراتی را در آن لازم دید که آن هم اعمال شد و آن مطلب در شماره مرداد ماه 1369 راه آزادی (دوره دوم شماره 6) با امضای «د. ناطقی» درج شد. من متاسفانه آن سه شماره را که « موشها و حفره ها» و نقد من و پاسخ کاظم مصطفوی در آن درج شده، ندارم، اگر داشتم ترجیح می دادم که اصل آن دو سه مطلب هم آورده شود، اما در همین مطلب اشاره ای به داستان موشها و حفره ها شده و جملاتی هم از پاسخ او به نقد من آورده شده است که نشان دهنده موضع مرعوب کننده و خود برتر بینی عظیم نسبت به «بیرونیها» ست و فاصله عظیمی را که انقلاب کرده هایی که خود را در برابر رهبری تحقیر می کنند و خوار می شمارند( در حد موش له شده و گندیده)، بین خود و دیگران می بینند را نشان می دهد. در متن زیر قسمتی که با رنگ قرمز مشخص شده، بخشی است که به خواست آقای گنجه ای حذف شد. قسمتی که به رنگ آبی است، شاید در تغییر و اصلاح برای کوتاه شدن مطلب و به خاطر ضرورتی که صفحه بندی تحمیل می کرده است، حذف شده و در متن درج شده درنشریه نیست. شرایط کنونی و انزوای مجاهدین در افکار عمومی ایرانیان که هزینه های چند صدهزار دلاری برای راه انداختن تجمعاتی نظیر اوائل تیر ماه در تاورنی در حومه پاریس تاثیری در شکستن آن ندارد، نتیجه عمل بر اساس همان بینش و لجبازی پیگیرانه در همان راه و روش است. آن تجمع بیشتر بیانگر این بود که برگزارکنندگان آن با دعوت کردن از کسانی چون جان بولتن در واقع نشان می دهند که تا کجا حاضرند برای به حساب آمدن در بازیهای دیپلماتیک و این که غرب به آنها به شکل «طعمه» نگاه کند کوتاه بیاند، به چه کسانی متوسل بشوند. باز هم روشن است که این تلاشها با تمام هزینه یی که برای آن صرف می شود و انرژی که برای آن گذاشته می شود، جای حمایت مردم را نمی گیرد و این هم یکی از آن وجوه سرنا را ازسرگشادش دمیدن است. کافی است برای درک تفاوت وزن و تاثیر واقعی این گونه تلاشهای تازه به دوران رسیده های ره گم کرده در سراب قدرت، با و وزن و تاثیر حمایت مردمی و نقش واقعی داشتن در تحولات یک کشور، به تفاوت موقعیتی که خانم اون سان سوکی رهبر مبارزات مردم برمه (میانمار) در صحنه داخل کشور خود و در جامعه بین المللی دارد، با موقعیتی که خانم مریم رجوی- «مهرتابان آزادی و مقاومت»- دارد، توجه کنیم. به هر حال مشکل من با روش و بینش غلط مجاهدین از خیلی سالهای پیش وجود داشته، حتی قدیمی تر از تاریخ مطلب درج شده راه آزادی. جدل قلمی من و کاظم مصطفوی با «خاکی و آسمانی» پایان یافت و این شاید تنها نمونه از جدل قلمی و علنی تا آن زمان بین دو نفر بود که در مجموعه فعالان سیاسی وصل به مجاهدین قرار داشتند. پنج یا شش سال بعد، یک جدل قلمی بین من و آدم فرصت طلبی از حلقه هوداران مجاهدین و شورا، به خاطر مطلب تایید آمیزی که من در مورد فیلم نوبت عاشقی در هفته نامه ایران زمین(با امضای ا.ش مفسر در یادداشت و گزارش) نوشته بودم و در ضمن از آن را نشانه شکست «ایدئولوژیک» و فرهنگی رژیم دانسته بودم چرا که گارگردانش یک حزب اللهی سابق بود، درگرفت، که در آن مورد هم که طرف خودش را سینماگر می دانست و گمان می کرد با توپخانه سنگین به میدان آمده است، موفق به مرعوب کردن من نشد.

30 آبان 1389

********



خاکی و آسمانی – د. ناطقی

راه آزادی دوره دوم – شماره 6 ، مرداد 1369



دوست ارجمندم آقای کاظم مصطفوی در پاسخ به انتقادی که از سر دلتنگی از نوشته ایشان کرده بودم- دلتنگی از این که از مطلب ایشان (موشها و حفره ها) اینطور استنباط کرده بودم که شاعران باید بروند کشکشان را بسابند و هیچ جنبه ً مثبتی درکار شاعر و شعر امروز نمی توان یافت - پاسخی « نه از سر دلتنگی » بلکه بیشتر از سر عصبانیت داده است، روشی که من هیچ آنرا مفید نمی دانم. چون او هم ایجاد التهاب و تزریق تعصب به خواننده (به خصوص خوانندگان هوادار مجاهدین) را به کار گرفته و هم مطالبی را عنوان کرده که اصلا ربطی به آن چه که من در مورد«موشها و حفره ها» نوشته بودم نداشت؛از جمله مطرح کردن مطرح کردن این که هرکس با مجاهدین و مقاومت بوده «در منطق شرف به نسبت یک به صد هزار دریافت کرده» و این که « پس بهتر نیست بدون که منّتی بابت بودنمان با مقاومت بر سر آن بگذاریم، صادقانه اعتراف کنیم که این ما هستیم که برای نپوسیدن و له نشدن، زیر عدم ادای مسئولیتهای انقلابی و انسانی مان، بسا بیشتر به " مقاومت" و "مجاهدین" و در رأس همهً آنها "رهبری مجاهدین" نیازمندیم؟». دوست عزیز من در کجای نوشته ام گفته بودم شما(شاعران همراه با مجاهدین)، منّت بر مقاومت بگذارید؟ چکیده حرف من این بود که به قول معروف:«توسر مال نزیند»، امّا اگر منظور دیگری هست، چرا به صراحت بیان نمی شود؟ چند پهلو حرف زدن جز ایجاد ابهام و سوء تفاهم، نتیجه مثبتی نمی تواند داشته باشد. در واقع منیّت و تفرعن «فردی» که ظاهرا به پای آرمان و تحقق هدف «جمعی» فدا وقربانی شده است، به شکل «منیّت جمعی و گروهی» تظاهر می کند. «منیّت فردی» که معمولا خود را در هاله ای از تواضع و فروتنی استثار می کند، وقتی تکیه گاه و زمینهً ظهوری به وسعت « منیّت گروهی » می یابد، دیگر هیچ نیازی به آن گونه تواضع و فروتنی فردی ندارد. چون در ظاهر از خودش سخن نمی گوید، بلکه از یک جمع و گروه سخن می گوید. پس ایراده بر آن وارد نخواهد شد.
در چند سال گذشته، همین «منیّت گروهی»در اکثر موارد، در برخورد با منتقدان و مخالفان ( اعم از این که طرف مقابل محق بوده یا نامربوط می گفته)، در برخی نوشته ها، گفته ها، شعارها و تبلیغات مجاهدین سنگینی کرده و راه همدلی و همزبانی را بر بسیاری از ایرانیانی که منطقا باید حامی و هوادار مقاومت و مجاهدین باشند، بسته و دشوار کرده است. تبلیغات* بجای این که برای روشن کردن نقاط ابهام و جلب تعداد بیشتر ایرانیان و افشای مستدل و منطقی مخالفان باشد- که بنابراین می باید با «دلایل قوی و معنوی» صورت می گرفت – بیشتر برای خواباندن خشم و خنک کردن دل (یا جگر!)، و در جهت ارضای «منیّت گروهی»، صورت گرفته است. نتیجه آن – برخلاف آن همه صبوری و بردباری و گشاده رویی در «درون» مقاومت که در رو به رو شدن با مصائب و مشکلات مبارزهّ مسلحانه و کار روزانهً طاقت فرسا حاکم است- در بیرون،ارائه چهره یی پرخاشگر، متفرعن و کم ظرفیت از مجاهدین بوده است. به گمان من اگر این «منیّت گروهی» ترک نشود و به پای منافع انقلاب و خلق، فدا و قربانی نشود، نه تنها دستاوردهای فرهنگی مجاهدین زمینه چندان وسیع تری از محدودهً «اجتماع گروهی» برای گسترش خود نخواهد یافت، بلکه «همین منیّت گروهی» مانع از آن خواهد شد که مجاهدین(به فرض کسب قدرت) در آن «ابتلای بزرگ»، یعنی پس از کسب قدرت سیاسی، بتوانند، به کارنامه درخشانی که شایسته وبایسته شان است، دست یابند. البته فدا کردن «منیّت گروهی» بزرگترین فدا وقربانی و به مثابه یک انقلاب فرهنگی عظیم خواهد بود.
من در نوشته قبلی خود(از سر دلتنگی) نوسیندهً داستان «موشها و حفره ها» را به عنوان یک آدم اهل فن مورد انتقاد قرار داده و تنها در یک جا به مجاهد بودن او اشاره کرده بودم، اما متاسفانه دوست ارجمندم کاظم مصطفوی در پاسخ خود دیدگاههای مجاهدین را در مورد مسائل مقاومت مطرح کرده و خود نیز به عنوان مجاهد به صحنه آمده است، که پاسخ دادن به برخی از آنها وارد شدن به بحث و جدل به بحث و جدل در زمینه دیدگاههای ایدئولوژیک است که اختلاف نظر ما با هم در این زمینه زیاد است و مسلما مطرح کردن آن در حال حاظر هم به نتیجه ای منجر نخواهد شد، و هم این که زمان برای این کار مناسب نیست.
حال بپردازیم به نوشته کاظم مصطفوی . داستان موشها و حفره ها این طور تمام می شود که شاعر«موش» آفرین که یکی از آخرین موشهای پیدا شده در شعرش را زیر لیوانی محبوس کرده است، برای این که دیگر شعرهایش «موش» نداشته باشد، به جنگ شعرهای ناسروده خود می رود و برای این کار اسباب و اثاثیه و دفتر و کتابهای خود را به آتش یم کشد، و خود نیز به میان آتش می رود، بوی گوشت سوختهً بدن شاعر که «بوی آشنایی است» بلند می شود،«بوی موشهای گندیده له شده». یعنی شاعر موجودی تا این حد متعفن بوده است. وی همچنان در درون آتش می ایستد تا استخوانهایش هم می سوزد. در یان موقع دودی آبی رنگ ازشبح شاعر بر می خیزد، شاعر استخونهایش را در آتش می تکاند و ز آن سوی آتش بیرون می آید وب طرف اتاق می رود تا با «موش» - که در زیر لیون محبوس بوده و به شاعر گفته بود به هیچوجه از دست موشها خلاصی نخواهد داشت، حرف بزند اما می بیند که از موش خبری نیست و «در لیوان دود آبی رنگی ته نشین شده». حالا چطور می شود نتیجه گرفت که شاعر آدم دیگری شده است. البته «موش» دود شده اما این معنی «آدم دیگری شدن» شاعر را به خواننده نمی رساند. یا لاقل اثری که پایان داستان در ذهن من گذاشت چنین نبود. چون به محض این که شاعر لیوان را بر دارد، «دود» در فضای همان اتاق ناپدید خواهد شد(و احتمالا بوی ناخوشایندی هم به جا خواهد شد). اما اگر شاعر بعد از به آتش رفتن و بیرون آمدن از آن، می آمد و در زیر لیوان مثلا پروانه یی با بالهای رنگین و زیبا می دید که با برداشتن لیوان در پهنه بی کرانهً آسمان به پرواز در می آمد و نگاه شاعر را، در امتداد رنگین کمان مسیر پروزاش، تا افقهای دور دست، به دنبال خود می کشید، با چنین حسن ختامی ، می شد نتیحه گرفت که این در آتش رفتن و سوختن، تولدی چنین فرخنده و زیبا در پی دارد. فکرش را بکنید که یک جوان یا نوجوان از درون یا بیرون مقاومت، که علاقه یی هم به شعر و داشته و ذوق شعر سرودن داشته باشد، اگر آن داستان «موشها و حفره ها» بخواند، چه اثری روی او می گذارد؟ به گمان من، چنین کسی از هرچه شعر و شاعرست، حالش بهم می خورد.
کاظم مصطفوی معتقد است که «باید تابن استخوان ایمان بیاوریم که همه مان آلوده به لجن ارتجاع – در شکلهای گوناگون – بوده و هستیم و اوّلین کارمان این است که در یک مبارزهً حاد رادیکال و اجتماعی خودمان را هم پاک و هم رها کنیم». من در این مورد که همهً ما به لجن ارتجاع در شکلهای گوناگون آلوده هستیم، با کاظم مصطفوی موافقم و حتی معتقدم این آلودگیها، آلوگیهای قرون و اعصار ، هم آلودگیهای ارتجاعی نوع دوره آریامهری و هم ارتجاع نوع خمینی را شامل می شود. این هم کاملا امکان پذیر است که یک فرد یا نیروی انقلابی هم در مورد یا مواردی تمایلات و یا مواضع ارتجاعی داشتع باشد. اختلاف نظر من با کاظم مصطفوی در بر سر «موشها و حفره ها» بیشتر در این است که، راه درست مقابله با چنین تمایلات ارتجاعی، این نیست که کسی این لجن را به صورت خود بمالد و بعد دیگران را به سر سفره اش دعوت کند.
اما در مورد مبارزهً حاد رادیکال اجتماعی» - که من معنی آن را درست نفهمیدم و فکر می کنم نیاز به توضیح دارد – اگر منظور مصطفوی کل اجتماع و مبارزه برای دگرگون کردن مناسبات آن است، اولا این زمانی امکان پذیر است که «ما» در اجتماع حل شده باشیم و در درون آن باشیم تا بتواینم چنین مبارزه ای را به پیش ببریم. چرا که ماهیّت هر نیرو با نوع روابطی که با پدیده ها و موضوعات بیرون از خود برقرار می کند؛ تبین می شود(**) . ثانیا این مبارزهً رادیکال اجتماعی وقتی واقعی تر و با تاثیرات گسترده همراه خواهد بود که «ما» قدرت سیاسی را در دست داشته باشیم. حال آن که در حال حاظر مبارزهً «ما» مبارزه ای سیاسی- نظامی آنهم به طور عمده از بیرون جامعهً خودمان است. از این باید نتیجه گرف که فعلا و تا زمان به دست آوردن قدرت سیاسی، «ما» درتبلیغات خود علاوه بر هدف بهم پیوسته تر و گسترده تر کردن صفوف دوستانمان، باید شکاف و تزلزل در صفوف دشمنانمان را هم در نظر داشته باشیم. اگر روشهایی به کار بگیریم که مخالفان و دشمنان، بهتر بتوانند در برابر ما صف متحد تشکیل دهند، بعدا با هر عنوان برحقی هم که آنها را مورد حمله قرار دهیم، هدر دادن انرژی است و به عبارتی «سرنا را از سرگشادس دمیدن» است.
کاظم مصطفوی لطفی هم به من ابراز داشته و اظهار علاقه کرده است که من هم «در آتش» بروم. امّا من اولا باید بگویم برادر! صحبت از شعر و شاعری بود، چرا «پیاز» را قاطی «میوه ها» کردی. از آن گذشته من مطمئنا خصوصیات سوزاندنی بسیار دارم، که حتما دیگران موارد بسیار بیشتری را که برای خود من نامکشوف است بهتر می بینند، اما اگر چه از خودم نا امیدت می کنم، باید بگویم:«مانیستیم داداش». می دانی چرا؟ برای این که من معتقدم در آتش رفتن وقتی خوب است که کسی عمیقا ایمان داشته باشد که هویت جدیدی کسب خواهد کرد و در پی کسب آن باشد. پس اگر چنین اعتقاد و علاقه یی نداشت، بهتر است که همان ناخالصیها را حفط کند، اما برای خودش دارای هویتی باشد، هویتی که ضعفها و جنبه های منفی آن هم جزء آن است. از اینها گذشته، چنانچه موضوع را در محدودهً همان ادبیات و هنر بررسی کنیم، من نمی دانم از شاعران و بزرگان ادب ایران که آثارشان جزئی از گنجینه ادب پارسی است، مگر چند نفر و چند درصد آنها در آتشی از نوع که کاظم مصطفوی به سوختن در آن دعوت می کند، وارد شده اند؟
چون آتش مورد نظر آقای کاظم مصطفوی در ارتباط و متاثر از شرایط کنونی، یعنی وجود رژیمی سفاک و مقاومتی خونین در باربر آن (که آقای مصطفوی عضوی از این مقاومت است) از یکسو، و از سوی دیگر متاثر از تحولات درونی سازمان مجاهدین است. این دومی که اخیرا مرحلهً دیگری از آن با تغییراتی در راس سازمان مجاهدین پشت سر گذاشته شد – پنج سال پیش ( در مرحله اول) به کورهً گدازان و پرتاب از آبشار نیاگارا تشبیه شده بود- حتما انگیزه اصلی به آتش رفتن آقای مصطفوی است. تحولات مذکور البته برای اکثر غیر مجاهدین نه چندان قابل درک بوده است نه انگیزاننده، بلکه برای بعضی اثرات ضد انگیزه یی داشته است. بنابراین، به نظر من به آتش رفتنی از نوع، قابل تعمیم به بیرون از سازمان مجاهدین نیست.
در این دهساله که مجاهدین درگیر مبارزه ای خونین و شکنجه های باور نکردنی حتی در مورد فرزندان خردسال خود بوده اند، پنجاه میلیون مردم ایران هم زیر خفقان و سرکوب به زندگی خودشان ادامه داده اند. در یک چنین دوره هایی ازتاریح هر جامعه یی نیز، زندگی افراد جامعه، نیازهایی در ابعاد گوناگون دارد که پاسخ به آنها نه بر عهدهً انقلابیون است و نه در توان و در حد امکاناتشان. از سوی دیگر پاسخ دادن به چنین نیازهایی حتی تحت ضوابط تحمیلی یک حکومت ارتجاعی و ضد انقلابی، الزاما عملی ضد انقلابی و ارتجاعی نیست. به طور مثال ، مترجمی در همین اوضاع و احوال دوسه اثر از کارهای سلمان رشدی را ترجمه کرده است، یکی از آنها هم از طرف وزارت ارشاد رژیم به عنوان بهترین ترجمه، جایزه گرفت. گمانم یک سال بعد از این ماجرا بود که سلمان رشدی از طرف خمینی حکوم به مرگ شد. آیا می شود گفت که چون رژیم به ترجمه اثری جایزه داده است، پس این کار در خدمت رژیم بوده؟
نمونه دیگر این که، محمود دولت آبادی بنابر تاریخی که در جلد آخر اثر درخشان و عظیم خود «کلیدر» ذکر کرده است آن را در 20 فروردین سال 62 به پایان رسانده است. یعنی در تمام روزها و ماههای خونین بعد از خرداد سال 60 و تمام سال 61، سالهای کشتارها و اعدامهای سیاسی دستجمعی توسط رژیم خمینی ، او مشغول نوشتن قسمتهای آخر کتابش بوده است. حالا چون او به طور مستقیم و آشکارا موضع سیاسی نگرفته و در سفر اخیر به خارح هم هیچ حرفی علیه رژیم نزده است، ما می توانیم کار و زحمتی را که او پانزده سال را صرف آن کرده و اثر درخشانی به گنجینه ادبیات فارسی افزوده است، ندیده بگیریم؟
آن دعوای «مکتبی»، «غیرمکتبی» دورهً رجایی را مصطفوی حتما به یاد دارد. آخوندها اگر می خواستند استخدام کنند- فرق نمی کرد چه حرفه ای باشد - از او امتحان «فقهی » بعمل می آوردند. غیر مکتبی را، اگر یکانه متخصص رشته خودش هم بود قبول نداشتند. همین آخوندها در سال 67 به یک عده از هنرمندان سینما و موسیقی درجه دکترای افتخاری دادند. هنرمندانی که سالها عرصه را از هر طرف برآنها تنگ کرده بودند. التبه هنوز هم هنرمندان و روشنفکران زیر فشار و اختناق هستند، اما این در واقع رژیم ارتجاعی بود که در برابر حرکت خرد کننده تاریخ مجبور شد چند گامی به عقب بنشیند و در برابر هنرمندان و نویسندگان و روشنفکران متعهدی که دلشان با مردمشان بود و خودشان را به رژیم نفروختند، سر تعظیم فرود بیاورد. به خاطر همین من نقش و اهمیت فوق العاده ای برای رنج و تلاش چنین هنرمندان و روشنفکرانی قائلم که تحت حاکمیت رژیم ارتجاعی و با تحمل شرایط سخت و فشارهای گونان، مقاومت فرهنگی چشمگیری را در سطح ملی در برابر ارتجاع آخوندی، محقق ساخته اند.
در واقع به نظر من اگر قرار باشد «دسته گلی» داده شود بابد به آنها داد؛ چرا که انقلابی جان برکف که خود را فدا می کند تا راه را برای رهایی و رشد و شکوفایی خفق خویش باز کند، انتظاری برای خود از کی ندارد. امّا کسانیکه نتوانستند یا نخواستند مبارزه انقلابی را انتخاب کنند، چنانچه شرافتمند و در کنار مردم باقی ماندند، شایسته است که انقلابیون آنها را در جبهه خود بدانند و به آنها ارج بگذارند.
نکات دیگری هم در نوشته کاظم مصطفوی هست که باید به آن پرداخت. ایشان نوشته است من روشن نکره ام تناقض «موش ها و حفره ها» با نوشته اودر مورد «بهداد » در کجاست. در حالی که من فکر می کنم به نحو خیلی روش این موضوع را در چند خط بیان کرده ام و حالا هم تکرار می کنم در آنجا (مطلبی از مصطفوی با عنوان «بهداد» که نام شاعر مجاهد شهیدی است) هرچه خواننده شعر را در دارای قدر و منزلت می یابد، در «موشها و حفره ها»، حال آدم از هر چه شعر و شاعر است- مثل موشهای له شده و گندیده هستند- بهم می خورد.
کاظم مصطفوی ایرادها و انتقاد مرا «اتهام» تلقی کرده و خواسته آنها را ثابت کنم. من در نوشته قبلی خود هیچ اتهامی به کاظم مصطفوی نزده ام. اما یاد آوری می کنم که وقتی در یک اثر هنری – اعم از داستان، فیلم یا نمایشنامه - زبان سمبلیک و تمثیلی به کار گرفته می شود، جای هرگونه تعبیر و تفسیر برای مخاطبان باقی می ماند، بنا بر این من برداشت خود از آن داستان را بیان کرده ام. آنجا که گفته ام «ممکن است موشی هم در شعر اسماعیل وفا یغمایی یا کاظم مصطفوی باشد»، این را در حد یک احتمال (ممکن است)، بیان کرده ام آنهم به خاطر «تاثیر مثبت»! تبلیغ منفی خود کاظم مصطفوی بود. فکر کردم چنانچه در مورد بی «موش» بودن شعرهای دوستان خودم تعصب نداشته باشم بهتر است.
امّا در آنجا که نوشته ام مگر اسماعیل وفا یغمایی، و کاظم مصطفوی قرار بود چکار بکنند که نکرده اند – که کاظم مصطفوی سعی کرده همین را به عنوان چرتکهً محاسبات و مطالب من به خواننده ارائه کند- منظورم این بود که این دو که از چهره های فرهنگی مقاومت هستند (صرفنظر از جنبهً قوت و ضعف صرفا فنی کارشنان) اگر مثل همان شاعری هستند که وجود و ماهیتش مثل «موش له شده و گندیده» متعفن بود،(فشراموش نکنیم که زیر تیتر مطلب نوشته بود «به خودم و اسماعیل و بقیه ...»)، پس نمونه های خوب که قابل سرمشق قرار گرفتن باشند کجا هستند؟ البته حال بعد از خواندن «نه از سر دلتنگی»( پاسخی که مصطفوی به نوشته من داده بود) من می توانم این طور نتیجه بگیرم - اگر او خیلی دوست داشته باشد از من مچ بگیرد، این اتهام را به او وارد می کنم – او در این که نوشته بود:«به خودم و اسماعیل و بقیه...»، صمیمی نبوده است، بکله منظورش فقط «بقیه ...» بوده اند. شتر سواری دولا دولا یعنی همین. چون کاظم مصطفوی در پاسخ خود در یکجا می گوید به آتش رفتن لیافت می خواهد، و در اول مطلب هم می گوید :«به تازکی یکبار دیگر به آتش اندرون شده و مسلمان بیرون آمده» یعنی خودش پاک و پاکیزه است(در این مورد من بحثی ندارم). و بالاخره آن که کاظم مصطفوی با بازی با کلمات و نوعی آکروباسی ادیبانه، طلب آمرزش را – که در واقع ، عذر خواهی (یعنی بدهکاری) است و نه طلبکاری-، طلبکاری معنی کرده و گفته است که طلبکاری مزبور را از خدا خواهد کرد و نه از بندگان او». دوست ارجمندم آقای کاظم مصطفوی شاید خود را فقط در برابر خدا پاسخگو بداند، اما از نظر من، آن چیزی قابل ارزیابی است که در روی همین کرهً خاکی مسأله یی را حل کند. به خاطر همین من طلب آمرزش از بندگان خدا را دارای منزلت میدانم. یعنی این که «بندگان خدا»، به صرف انسان بودنشان باید به حساب بیایند و به آنها حساب پس بدهند. نباید گذاشت هیچ طلبی از مطالبات «بندگان خدا»، به خدا و قیامت حواله شود و یا آنها خودشان آن را به چنان امید هایی رها کنند، به قول حافظ:
آسمان کشتی ارباب هنر می شکند
تکیه آن به که بر این بحر معلق نکنیم
----------------
* آنچه به عنوان تبلیغات مورد انتقاد قرار گرفته است، آن بخش از تبلیغات مجاهدین است که در خارج کشور، در دسترس قرار داشته که به طور عمده تبلیغات مکتوب را شامل می شود.
** - به قول آنتونیو گرامشی « ماهیّت انسانی " مجموعهً پیچیدهً روابط اجتماعی" است.( آنتونیو گرامشی – درباره آموزش و فرهنگ ، ترجمه م.سرخ رودی و و. آروین – تجدید چاپ دیماه 1364 - انتشارات نوید، آلمان غربی)

mardi, novembre 16, 2010

ترانه ای به یاد اعدام شدگان کرد

 ترانه ای به یاد اعدام شدگان کرد.

امروز 25 شهریور 96 برابر با 16 سپتامر 2017 متوجه شدم که هکرهای فرومایه رژیم این ویدئو را غیر قابل نمایش کرده اند.در زیر دو لینک بحث و گزارش مربوط به یورش رژیم پلید خمینی به سنندج و یک ترانه کردی در ارتباط با اعدامها وکشتار در کردستان به جای این ویدئو آمده است












lundi, novembre 15, 2010

لطف الله میثمی: مشرب فکری امام و آقای طالقانی بسیار به هم نزدیک بود

این اواخر مسعود رجوی در یک محفلی گفته بود آقای طالقانی دارد موی دماغ ما می شود، زیرا در سه مورد استراتژیک با ما مخالف است.

آیت الله طالقانی تصریح کردند که تنها دلیلی که من تا کنون رابطه خوبی با مجاهدین دارم و برخی مواضع انها را تایید می کنم این است که نمی خواهم آنها به خانه تیمی بروند.
ندای سبز آزادی
ایجاد شده در: 11/14/2010 - 18:31


ندای سبز آزادی: نشریه «نسیم بیداری» در شماره آبان ماه خود گفت و گوی مفصلی را با لطف الله میثمی درباره سیره عملی و نظری مرحوم آیت الله طالقانی انجام داده است.
به گزارش خبرآنلاین لطف الله میثمی در این مصاحبه گفته است: لفظ پدر را گروه رجوی مطرح کرد. به نظر می رسید آنها از این لفظ به این سبب استفاده کردند که رابطه خود آقای طالقانی را رابطه ای عاطفی بدانند و سخنان وی را در حد توصیه های خیر خواهانه پدر دانسته، خود را ملزم به اجرای آن ندانند. این اواخر مسعود رجوی در یک محفلی گفته بود. آقای طالقانی دارد موی دماغ ما می شود. زیرا در سه مورد استراتژیک با ما مخالف است.
وی در خصوص این سه مورد توضیح داده: نخستین موردحمله به مارکسیزم بود. در آن زمان آقای طالقانی در نماز جمعه تاکید کرده بود مگر مارکسیست ها دست هایشان پینه بسته که سنگ کارگران را به سینه می زنند. دومین مساله اختلافی بحث کردستان بود. مجاهدین و برخی گروه های مسلح کرد با هم اتحاد استراتژیک داشتند در مقابل آقای طالقانی تاکید کرده بودند که اگر این مساله حل نشود من و آقای خمینی بر تانک سوار می شویم و به سرکوب اغتشاشات می رویم.ایشان معتقد بود که اگر این بحران ادامه یابد از انقلاب و ایران چیزی نمی ماند. سومین مساله اختلافی نیز آیت الله خمینی بود. در حالیکه مجاهدین نسبت به ایشان دشمنی داشتند، اما آقای طالقانی به شدت به ایشان علاقه داشت.
میثمی در رابطه با رابطه امام (ره) و آیت الله طالقانی نیز توضیح داده: مشرب فکری امام و آقای طالقانی بسیار به هم نزدیک بود.آقای دعایی نقل می کند آقا مصطفی خمینی در نجف در حال تدوین تفسیر قرآن بود.امام به ایشان توصیه می کنند که پرتویی از قرآن آقای طالقانی را مورد توجه قرار دهد. آقای دعایی می افزایند من ندیدم امام کتابی را اینگونه به صورت مطلق تایید کنند. اصولا مراجع کتابی را به صورت کامل تایید نمی کنند مگر اینکه با همه موارد طرح شده در کتاب هم نظر باشند. این تایید امام نشان از اشتراک فکری زیاد این دو فقیه بوده است.
این فعال سیاسی در بخش دیگری از این گفتگو خاطر نشان کرد: امام درباره حجاب هم همنظر با آقای طالقانی بودند. در پاریس به یادداریم که خانم ها با روسری و شلوار در محل اقامت امام حاضر می شدند. سودابه سدیفی با همان گونه حجاب برای امام روزنامه می خواندند و امام هم انتقادی به آنها نداشتند. آقای طالقانی می گفتند حجاب خانم اندیرا گاندی و وزانت او چه ایرادی دارد. خانم ها می توانند حجابی مثل ایشان داشته باشند. ایشان روسری را کافی می دانستند.
وی افزود: به یاد دارم که آقای طالقانی به من گفت من در هر بحثی که با ایشان داشتم متوجه شده ام نظر ایشان درست بوده است.در حال حاضر نیز ایشان نسبت به خطر مارکسیست ها بسیار حساس شده اند در حالیکه من این خطر را جدی نمی دانم. در آخرین دیداری که با ایشان داشتم ایت الله طالقانی تصریح کردند که تنها دلیلی که من تا کنون رابطه خوبی با مجاهدین دارم و برخی مواضع انها را تایید می کنم این است که نمی خواهم آنها به خانه تیمی بروند.
میثمی در رابطه با سازمان مجاهدین خلق گفت: هرچند که مجاهدین حرف شنوی چندانی از ایشان نداشتند اما فکر می کنم در صورت ادامه حیات آن بزرگوار، تا حدود زیادی خشونت ها کاهش می یافت. بدین صورت که ایشان نمی گذاشتند که مجاهدین خلق وارد فاز مسلحانه شوند. در صورتیکه اختلافات مسعود رجوی و آیت الله طالقانی نیز آشکار می شد بخش عمده ای از بدنه مجاهدین ریزش پیدا می کرد.
وی در بخش دیگری از سخنانش یاد آور شد: سید قطب از رهبران فکری اخوان المسلمین بود که در ده سال زندان خود با وجود دیسک کمر تفسیر قرآن بزرگی را به رشته تحریر در اورد. وی دیدگاه ویژه ای داشت مثلا معتقد بود ناسیونالیسم، امپریالیسم وصهیونیسم هم ارز هستند. این فرد به سبب اقدام برای ترور جمال عبد الناصر به زندان افتاد و سپس با فرمان ناصر اعدام شد. زندانیان زندان قصر می خواستند برای وی مراسم یادبود برگزار کنند اتقاقا اعضای نهضت از جمله آقای بازرگان نیز با این طرح موافق بودند. در این میان تنها کسی که به مخالفت با این امر پرداخت آیت الله طالفانی بود. ایشان تاکید داشتند هرچند که سید قطب مفسر قرآن است اما بار مبارزات ضد اسرائیلی بردوش عبدالناصر است و اقدام سید قطب اشتباه بوده و نباید مورد تجلیل قرار بگیرد
http://www.irangreenvoice.com/article/2010/nov/14/8455



dimanche, novembre 14, 2010

اجیر کردن عامل برای قتل فرزند، دستارود تعلیمات آخوندی و احکام شرعی

اجیر کردن عامل برای قتل فرزند، دستارود تعلیمات آخوندی و احکام شرعیایرج شکریجنایت و خشونت غیر دولتی و غیرسازمان یافته به شکل حادثه در هرکشوری اتفاق می افتد، و در این نوع رویدادها عامل روانشناختی می تواند دخیل باشد، اما عامل بیرونی و عوامل اجتماعی که سنتهای غلط و تعصبات مذهبی را هم شامل می شود، می تواند در بروز بهم ریختگی تعادل روحی، درعصبانیّت و از کار انداختن خرد و شعور افراد و راندن آنان به سوی جنایت مثل محرکی عمل کند. مثلا در هند خشونت علیه زنان به خاطر نارضایی خانواده شوهر از جهیزیه زن ، از نمونه های تاثیرات عامل اجتماعی و نوعی رسم و رابطه غلط، به عنوان محرک در این نوع رویدادهای تلخ است. بنا بر آمار جنایت در هند، در سال 2002 تعداد زنان کشته شده بر اثر رفتار خشونت آمیز در همین زمینه ۶ هزار و ۸۲۲ نفر بوده است* و در این آمار مجروحان که مثلا ممکن است بر اثر سوختگی، دچار آسیب های غیر قابل ترمیم شده باشند، وارد نشده است. در ایران آموزشهای آخوندی تعصب آمیز از دین و مذهب، و محدویتهای شدید علیه زنان و قائل شدن نقشی در حد کنیز – که زن ضمن انجام کار رفت و روب و پخت و پز، در برابر نیازهای جنسی «صاحب» خود، موظف به «تمکین» است- به اضافه تولید مثل و بچه زاییدن، نقش دیگری را برای زنان مناسب نمی دانسته، پیوسته سبب تبعیضات و تنگی عرصه برای رشد توانائیها زنان، در گستره میهن بوده، است، اما به روی کار آمدن رژیم منحوس آخوندی – اسلامی در ایران و چپاندن روابط اجتماعی در چارچوپ احکام شرعی، و دامن زدن به تعصبات مذهبی و تشدید محدودیت در روابط اجتماعی علیه زنان، وضع را برای زنان دشوار تر کرد و بی عدالتی در مورد آنان تشدید شد. اگر چه تحولات اجتماعی در ایران که بعد از انقلاب مشروطه ، در دوران سلطنت پهلوی با تاسیس مدارس و گسترش آموزش عمومی و رایگان و رشد جمعیت شهر نشین و ایجاد اشتغال برای زنان در خارج از خانه، سبب تحولاتی در موقعیت زنان در جامعه شده بود و گستردگی حضور آنان در عرصه ها و مشاغل مختلف در زمان سقوط رژیم محمد رضا شاه و ضرورت این حضور(از جمله درآموزش و پرورش و در بیمارستانها)، چنان بود که آخوندها نمی توانستند در همه جا مثل بیرون ریختن زنان از نیروهای مسلج عمل کنند و آنان را خانه نشین کنند.
خبر این بود که پدری برای به قتل رساندن دختر 18 ساله اش یک افغانی را اجیر کرده بوده و برای به قتل رساندن دخترش به او پول پرداخته بوده است دستیگر شد. خبر دستیگری آن پدر آمر قتل، خبری است که تاریخ 20 آبان را دارد که سایت آفتاب به نقل از ایسنا نقل کرده بود، اما جنایت پنج سال پیش در شهریور سال 84 اتفاق افتاده و پدر دختر در زمان وقوع جنایت با مراجعه به نیروی انتظامی وانمود کرده بوده است که دخترش ناپدید شده است. جستجوی نیروی انظامی برای یافتن دختر که فرشته نام داشته به نتیجه یی نمی رسد و رسیدگی به آن «مسکوت» می ماند. بنا گزارش یاد شده «در شهریور ماه سال جاری کارآگاهان پلیس آگاهی در پیگیری پرونده‌های معوقه بار دیگر بررسی پرونده‌ مفقودی "فرشته" را در دستور کار قرار دادند. آنان با احضار مجدد والدین "فرشته"، با سخنان ضد و نقیض پدر این دختر نوجوان مواجه شده و احتمال جنایت خانوادگی در ذهن ماموران نیروی انتظامی قوت گرفت...».خلاصه این که ماموران برای تحقیق بیشتر به خانه مرد مذکور مراجعه می کنند و متوجه می شوند که مرد بعد از خروج از فرماندهی نیروی انتظامی که برای سوال به آنجا احضار شده بود، دیگر به خانه برنگشته و متواری شده است. در ادامه تحقیقات مرد متواری بازداشت می شود و در پی اظهار ضد و نقیض نا چار به اعتراف به جنایتی که کرده بوده می شود. در این زمینه در گزارش آمده است که او به خاطر « اختلاف سلیقه» یی که با دخترش داشته، از وی دلگیر بوده و به همین دلیل برای قتل او طرحی می ریزد و اجرا می کند. این پدر بی رحم به یک مرد افغانی پولی می پردازد تا دخترش را به قتل برساند. بعد شبی دختر را به بیابانهای اطراف امین آباد می کشاند و او را به دست مرد اجیر شده که در آنجا منتظر بوده می سپارد. او نیز با ضربات چاقو دختر را که فریاد می کشیده و پدر هم در چند قدمی در حال قدم زدن بوده و این فریادها را می شنیده است به قتل می رساند و جنازه را هم در همانجا دفن می کنند. در این گزارش گفته نشده است که «این اختلاف سلیقه» چه بوده است و اتهام «روابط شیطانی و غیر اخلاقی» هم به قربانی مظلوم زده نشده است، اما روشن است که این اختلاف سلیقه مثلا بر سر نوع غذایی که در خانه پخته می شود نبوده است که کار را به چنان جنایت هولناکی کشانده است، بلکه بر مسائلی مثل نوع پوشش و رعایت حجاب و از این قبیل بوده است که تعصب در آن مرد ددخو چنان خشم و نفرتی بر می انگیزد که دختر 18 ساله را به آن وضع فجیع به کام مرگ می فرستد. در این اقدام بی تردید آگاهی مرد از حکم شرعی قصاص و مجازات اسلامی که طی سه دهه به شکلهای گونان مورد بحث قرار گرفته و حتی مساله جرم و قضا و جزا و قصاص در اسلام در برنامه های تلویزیونی توسط آیت الله هایی مثل جوادی آملی و محمدی گیلانی(فرمایشات این یکی در مورد زنا و لواط جوک شده بود) برای مردم شرح داده می شد،مشوق او در این جنایت بوده است. به یقین مرد می دانسته بر اساس احکام شرع انور، پدر که «ولی دم» است به خاطر قتل فرزندش قصاص و اعدام نخواهد شد، و خیال او از این بابت آسوده بوده است. هم چنان که می دانسته که جان زن در اسلام به اندازه نصف جان مرد ارزش دارد و زن در ارث بردن هم نصف مردم سهم می برد و در شهادت دادن هم یک زن نمی تواند گواهی دهنده باشد بلکه باید دو نفر باشند تا شهادت دادنشان مثل یک گواه مرد، مسموع و قابل شنیدن باشد. این رژیم رژیمی است که زمانی « معاون قوه قضاييه»اش آخوند اژه ای در لباس «روحانیت» در جلسه رسمی «هيات نظارت برمطبوعات» که خودش هم آگاه بود که دوربین تلویزیون آنجاست و جلسه در حال ضبط شدن است، به خاطر اختلاف نظر و شنیدن نظری متفاوت با «سلیقه» خود از یکی از کارگزاران نظام(عیسی سحر خیز) ،چنان درنده می شود که اول قندان روی میز را به قصد خرد کردن جمجمه طرف به سوی او پرت می کند و بعد هم مثل سگ هاری به او حمله ور شده و شانه اور گاز می گیرد و در همان حال دست به طرف پایین بدن او برده قصد کنده بیضه او را می کند که البته موفق نمی شود و بنابر گزارش پزشکی که وکیل او زمان وقوع این مساله درمصاحبه یی به آن اشاره کرد، قسمت بالای ران او خراش برداشته بوده است. یا مثل رویداد اخیر که خبر آن در حاشیه سفر آخوند لاریجانی به کهکیلویه و بویر احمد در 22 آبان گزارش شده، که حکایت از آن دارد که در جمع مسئولان نظام آخوندی که برای استقبال از آخوند لاریجانی در «محل استراحت»ی که در فرودگاه یاسوج در نظرگرفته شده بود گرد آمده بودند، در بگو مگویی که بین قوام نوذري استاندار و حسيني نماينده گچساران در می گیرد، نماینده گچساران که عصبانی شده بوده است بشقابی را به سوی استاندار پرتاب می کند؛این رژیمی است که در آن مسلمان موّظف است که اگر تشخیص داد کسی به اسلام یا رسول الله اهانت و «سب رسول الله» کرده است او را بکشد، بدون ارجاع مساله به دادرسی و بدون دادن امکان رد اتهام یا دفاع از خود به متهم. این جنایت را قبل از سال 60 یکبار لاجوردی مرتکب شد و به خاطر تضاد و شکافهای موجود بین کارگزاران خمینی ، مساله در دریکی دو روز نامه منعکس شد. در این رژیم تنها این که« مؤمنان»، تشخیص بدهند کسی به اسلام و قرآن اهانت کرده است برای صدور حکم مهدور الدم بودن او از سوی آخوندی که عنوان مجتهد و آیت اللهی به دمش بسته است(مثل مصباح یزدی)، کافی است و مؤمنان می توانند او را به قتل برسانند. چند سال پیش جنایت هولناک محافل خودسر در کرمان بر همین اساس به وقوع پیوست. این رژیم رژیمی است که بنیانگذار آن زمانی که تنها شش ماه از ورودش به ایران می گذشت، تاسف خورد از این که چرا از اول چوبه های دار در میدان بزرگ برای درو کردن رهبران تشکلهای سیاسی دگر اندیش و دست اندرکاران مطبوعات مستقل برپا نکرده ابراز کرد و تهدید و تاکید کرد که اگر لازم باشد مثل امیرالمؤمنین که در یک روز 700 نفر از یهود بنی قریظه را گردن زد، با منتقدان و مخالفان خود همان خواهد کرد و اسم آن را هم اجرای احکام اسلام و عمل به اسلام گذاشت. وقتی خشونت از سوی بالاترین مراجع دینی و سیاسی کشور به عنوان اجرای احکام اسلام و برای اسلام مشروع شناخته شده باشد و «رفتاری اسلامی و مؤمنانه» باشد، دیگر از یک آدم متعصب و ناآگاه سر زدن چنین خشونتهایی پدیده یی است که محرکهای بیرونی قوی در بروز آن دخیل هستند و به شکل روبه افزایش در جامعه دیده خواهد شد.
آنچه که در این گزارش البته نبود چگونگی آشنایی پدر قربانی با آن مرد افغان و توضیج در مورد خود این قاتل خونسرد بود که بدون این هیچ گونه رابطه قبلی ناشی از خشم و کینه با دختر مظلوم ، فقط در برابر دریافت پول او را به قتل رسانده بود. شاید پدر بیرحم به آن مرد گفته بوده باشد که به خاطر رفتار و یا تمایلات خلاف اسلام دخترش قصد از میان برداشتن او را دارد و آن افغانی هم که بی تردید نه از «کفار کمونیست» افغان بلکه ، از مسلمانان و احتمالا «نیروهای جهادی و مجاهدین» سابق بوده که در راه خدمت به اسلام و کمک به آن پدر مؤمن، و هم گرفتن اجر و اجرتی برای این کار خدا و شرع پسندانه، این عمل وحشتناک غیر انسانی را مرتکب شده است.
منابع و توضیحات:
http://www.radiofarda.com/content/f1_women_violence/423094.html
* آمار جنایت در هند به خاطر
جهیزیه از رادیو فراد نقل شده است. لینک مربوط به آن است
23 آبان 1389 – 14 نوامبر 2010
--------------------

دستگیری پدری که برای کشتن دخترش آدم اجیر کرده بود
http://aftabnews.ir/vdcd5s0fxyt0fx6.2a2y.html

پنجشنبه ۲۰ آبان ۱۳۸۹ ساعت ۰۹:۳۲
پدری که به بهانه اختلاف سلیقه، افغانی را اجیر کرد تا دخترش را با ضربات متعدد چاقو به قتل برساند، با گذشت 5 سال داستان جنایتش را بازگو کرد و پس از کشف جسد در بیابان‌های اطراف تهران با همدستش راهی زندان شد.
آفتاب: پدری که به بهانه اختلاف سلیقه، افغانی را اجیر کرد تا دخترش را با ضربات متعدد چاقو به قتل برساند، با گذشت 5 سال داستان جنایتش را بازگو کرد و پس از کشف جسد در بیابان‌های اطراف تهران با همدستش راهی زندان شد.

14شهریور ماه سال 84 مرد و زن میانسالی با حضور در فرماندهی انتظامی شهریار، ماموران را در جریان مفقود شدن دختر 18 ساله‌شان به نام «فرشته» قرار دادند. آنان به ماموران گفتند که دختر‌شان پس از آن که از منزل خارج شده، هرگز به منزل بازنگشته است.
با تشکیل پرونده مقدماتی، پرونده برای رسیدگی تخصصی در اختیار کارآگاهان پلیس آگاهی استان تهران قرارگرفت.

تحقیقات کارآگاهان برای روشن شدن زوایای پنهان این مفقودی ادامه داشت‌ تا اینکه در بررسی از اعضای خانواده‌ و دوستان این دختر نوجوان دریافتند که این دختر 18 ساله هیچ مشکلی با دوستان و خانواده‌ خود نداشته و بنا به دلایل نامعلومی از منزل خارج شده و دیگر بازنگشته است.
با وجود ادامه بررسی‌ها به دلیل نبود سرنخ ازاین دختر، پرونده‌ مفقودی «فرشته» راه به جایی نبرده و‌ مسکوت ماند.
در شهریور ماه سال جاری کارآگاهان پلیس آگاهی در پیگیری پرونده‌های معوقه بار دیگر بررسی پرونده‌ مفقودی «فرشته» در دستور کار قرار دادند. آنان با احضار مجدد والدین «فرشته»، با سخنان ضد و نقیض پدر این دختر نوجوان مواجه شده و احتمال جنایت خانوادگی در ذهن ماموران نیروی انتظامی قوت گرفت
کارآگاهان پلیس آگاهی با مراجعه به منزل این دختر نوجوان دریافتند که پدرش پس از این که از فرماندهی انتظامی خارج شده دیگر به خانه باز نگشته و متواری شده است.
با متواری شدن پدر این دختر شبهه که پدر این خانواده‌ از سرنوشت دختر نوجوانش با خبر است، مورد بررسی قرار گرفت.سرانجام ماموران پلیس آگاهی در اولین روز از آبان ماه سال جاری محل اختفای پدر این خانواده‌ به نام «علی اصغر» را در اقداماتی اطلاعاتی و فنی در رباط کریم شناسایی و وی را دستگیر و به پلیس آگاهی منتقل کردند.
این متهم در تحقیقات اولیه منکر هرگونه ارتباط با ماجرای مفقود شدن دختر نوجوان خود شد و به کارآگاهان، گفت که از پنج سال پیش که دختر 18 ساله‌اش مفقود شده، هیچ اطلاعی از وی ندارد.
سرانجام پدر این دختر نوجوان در دام تناقض‌گویی‌های خود گرفتار شد و پرده از راز قتل فرزندش برداشت.

وی در اعترافات خود با تاکید بر اینکه با دختر نوجوانش اختلاف سلیقه داشته، توضیح داد که بارها به دلیل اختلاف سلایق با «فرشته» مشاجره کرده است.
بنا بر اظهارات این متهم، «علی‌اصغر» به دلیل اختلاف سلیقه از دختر نوجوانش دلگیر و عصبانی بوده و به همین دلیل این پدر سنگدل، مرد افغانی 33 ساله‌ای به نام «عیسی» برای به قتل رساندن «فرشته» اجیر می‌کند عیسی در قبال گرفتن مبلغ اندکی پول قبول می‌کند که این دختر 18 ساله را به قتل برساند.
این پدر سنگدل، در ادامه اعترافات خود به کارآگاهان گفت که طبق قرار قبلی با «عیسی» شبانه «فرشته» را به یکی از بیابان‌های امین‌آباد برده و دختر 18 ساله‌اش را به دست قاتل می‌سپارد.
با اعترافات صریح این پدر سنگدل، کارآگاهان پلیس آگاهی به سراغ «عیسی» رفته و وی را در منزلش دستگیر می‌کنند
عیسی در اعترافات خود پول را انگیزه به قتل رساندن این دختر نوجوان عنوان کرد و گفت: طبق قرار قبلی پس از این که «علی اصغر»، «فرشته» را به محل مورد نظر کشاند، این دختر نوجوان را تحویل من داد و خود از محل دور شد. .
وی در ادامه اعترافات خود عنوان کرد که در حالی که این پدر سنگدل، چند متر آن طرف‌تر در حال قدم زدن بود، من بدون در نظر گرفتن فریادها و التماس‌های «فرشته» ضرباتی را به ران، قلب این دختر نوجوان وارد کردم .
بنا بر اظهارات «عیسی» وی پس از اینکه «فرشته» را با ضربات متعدد چاقو از پای در آورد جسد او را در همان حوالی دفن می‌کند
با توجه به اظهارات صریح «عیسی» کارآگاهان در بررسی صحنه جرم توانستند پس از پنج سال از اعلام مفقودی دختری 18 ساله به نام «فرشته» جسد وی را از میان خاک‌های بیابان، امین‌آباد بیرون کشند.
دو متهم این پرونده‌ پس از بازسازی صحنه جرم به همراه پرونده‌ متشکله تحویل مقام قضایی شدند.

samedi, novembre 13, 2010


«مردمی» بودن کارگزاران رژیم اسلامی درعمل
مطلب زیر در سایت آفتاب که متعلق به مجمع تشخیص مصلحت نظام شناخته می شود درج شده است که واکنش به خبری از مجروج شدن مردم به خاطر استفاده از وسیله یی بدون ایمنی برای عبور از رودخانه به خاطر نبودن پل و واکنش مقامات رژیم به این مساله است که خود روشنگر ماهیت ضد مردمی اینان است و زشتی و گندی که در واکنش مقامات رژیم بوده آنقدر آزار دهنده بوده است که سایت آفتاب هم از آن به عنوان شرم آور ترین واکنشها نام برده است، متن زیر واکنشی است که در سایت آفتاب نسبت به خبر مربوط به مشکل مردم روستای گاودانه در کهکیلویه و پاسخ و اظهارات کارگزاران رژیم، درج شده است.تیتر مطللب هم مربوطه به سایت آفتاب است.

شرم‌آور‌ترین واکنش‌ها به قطع شدن انگشتان زن و بچه مردم

http://aftabnews.ir/vdcaien6w49n6u1.k5k4.html


پنجشنبه ۲۰ آبان ۱۳۸۹ ساعت ۰۱:۴۱
روستای گاودانه در استان کهکیلویه و بویراحمد واقع است. روز گذشته خبرگزاری مهر در گزارشی مکتوب و تصویری از این روستا، به تنها وسیله ارتباطی این روستا با جهان خارج از آن پرداخت: وسیله‌ای به نام "گرگر" که روستاییان مجبورند برای عبور از رودخانه و رفتن به محل تحصیل، کار، خرید، جاده، شهر و روستاهای دیگر سوار آن شوند.
آفتاب: روستای گاودانه در استان کهکیلویه و بویراحمد واقع است. روز گذشته خبرگزاری مهر در گزارشی مکتوب و تصویری از این روستا، به تنها وسیله ارتباطی این روستا با جهان خارج از آن پرداخت: وسیله‌ای به نام "گرگر" که روستاییان مجبورند برای عبور از رودخانه و رفتن به محل تحصیل، کار، خرید، جاده، شهر و روستاهای دیگر سوار آن شوند.

به گزارش عصر ایران، گرگر، در واقع تله کابینی است که روستاییان سوار آن می‌شوند و با دست، آن را حرکت می‌دهند. در این میان شیب تند رودخانه باعث می‌شود هر از گاهی دست مردم در زیر چرخ‌های آن گیر کند و انگشتان آنها قطع شود.

تاکنون، بیش از 30 نفر از اهالی روستا دچار چنین حادثه‌ای شده و حتی برخی از آنان نیز به دلیل سقوط از گرگر دچار قطع نخاع یا مرگ شده‌اند.

در پی انتشار این خبر و تصاویر تکان‌دهنده انگشتان قطع شده اهالی روستا به‌ویژه کودکان مظلوم آن، انتظار می‌رفت مسئولان و نمایندگان استان ضمن ابراز شرمندگی از اینکه در حوزه استحفاظی آنها چنین فاجعه‌ای در حال وقوع مداوم است، نسبت به حل مشکلات مردم این روستا و جاهای دیگری که احیانا چنین مشکلی دارند اقدامات فوری انجام دهند و هر چه سریع‌تر، پلی کوچک در این روستای محروم احداث نمایند.

با این حال، آنچه امروز در همین خبرگزاری راجع به واکنش مسئولان منتشر شد، دود از سر آدمی بلند می‌کند که "خدایا اینها دیگر چه کسانی هستند؟"

به اظهارات مسئولانه آقایان دقت کنید:

- مدیر روابط عمومی استانداری کهکیلویه و بویراحمد: استاندار وقت ندارد پاسخ دهد.

- سید محمدعلی بزرگواری؛ نماینده مجلس: مسأله را بزرگ کردید... قبل از هر اقدامی باید طرح نوشته شود، اداره راه و ترابری شهرستان آن را آماده کند، اداره راه شهرستان طرح را به کمیته برنامه‌ریزی استان بدهد، کمیته برنامه‌ریزی آن را تایید کند، بعد طرح به دولت برود تا در صورت موافقت به اداره راه استان بودجه دهند. بنابراین شاید تا زمان ساخت پل چند سال طول بکشد... روستاییان اغراق می‌کنند. شما هم مسأله را خیلی بزرگ می‌کنید، همیشه می شود با شنا کردن از رودخانه عبور کرد... روستاییان از پل آن یکی روستا استفاده کنند... حواسشان جمع باشد انگشت‌شان قطع نشود.

- نصرت‌الله انصاری، فرماندار: به روستاییان توصیه شده از گرگر استفاده نکنند، مسئولیت هر کسی که از این مسیر عبور کند با خودش هست.

محمدحسین نصیری‌راد، رییس اداره راه منطقه نیز در مرداد ماهی که گذشت قول داده بود ظرف یک هفته کار ساخت پل برای روستای مذکور آغاز شود اما گویا یک هفته بعضی‌ها با یک هفته بقیه خیلی فرق می‌کند و هنوز موعدش نرسیده است!

این در حالی است که از مردادماه تاکنون، انگشتان تعداد زیادی از هموطنان مان در این مسیر قطع شده است و البته با ادامه وضعیت کنونی، تعداد افرادی که دچار سانحه می‌شوند، همچنان افزایش می‌یابد.

البته یکی دو نفر از مسئولان مصاحبه شونده توپ را به زمین مردم نینداخته‌اند مانند رییس بیمارستان امام خمینی دهدشت که گفته مراتب را به مسئولان بالاتر گزارش می‌کند تا چاره‌ای بیندیشند و ستار هدایتخواه نماینده دیگر مجلس که وعده داده موضوع را از طریق اداره راه استان پیگیری می‌کند.

حال مروری دوباره داشته باشید بر روی اظهارات "به اصطلاح مسئولان" فوق:
استانداری که وقت ندارد جواب بدهد که چرا در استان تحت مدیریت اش این فاجعه مدام در حال تکرار است، فرمانداری که می‌گوید تقصیر خودشان است که از گرگر استفاده می‌کنند و نماینده مردم (!)ی که معتقد است روستاییان و رسانه‌ها دارند بزرگ‌نمایی می‌کنند و پیشنهاد می‌کند ملت شناکنان از عرض رودخانه بگذرند و مثلا به مدرسه و مزرعه و شهر بروند!

بعد هم به جای آنکه از وضعیت اسفناک موکلین‌اش متاسف شود و مثل اسپند بر روی آتش، از جا جهد و کاری کند، خیلی آسوده‌خاطر می‌گوید که باید طرحش نوشته شود و به دولت برود تا اگر مصوب شد، پلی ساخته شود.

واقعا جای تاسف است که بعضی‌ها فکر می‌کنند برای ساختن یک پل روستایی هم باید دولت جلسه بگذارد و مصوبه بگذراند!

اگر هیأت وزیران باید به این امور مستقیما رسیدگی کنند، پس مسئولان محلی و نمایندگان مجلس، این وسط چه کاره‌اند؟

این چه حرف مضحک و چه استدلال تاسف‌انگیزی است برای توجیه تاخیر در ساخت پل؟

آن یکی مسئول هم که رسما زیر قولش زده و از مرداد تاکنون، حقوق ماهیانه‌اش را گرفته و خبری از پلی که وعده داده بود، نیست!

واقعا باید به این آقایان گفت اگر مرهمی بر زخم نیستید، لااقل نمک بر زخم مردم نپاشید. یعنی چه که تقصیر خودشان است که انگشت‌شان قطع می‌شود یا بروید شنا کنید؟!

به خدا سوگند، "خجالت" هم یکی از بزرگ‌ترین نعمت‌های الهی است!

اگر آقایان این قدر عرضه ندارند یک پل روستایی درست کنند، اعلام بی‌کفایتی کنند تا همین خوانندگان سایت‌های خبری اعم از راست و چپ و مستقل خودشان دست به‌کار شوند تا بلکه آقایان خجالت‌زده شوند!

واقعا برای کشوری که در آن سوی دنیا هم طرح‌های عمرانی دارد و پل و سد و کارخانه و نیروگاه، می‌سازد، زشت و زننده است که در داخل مرزهایش، مردمی آن هم مردمی به شرافت و مظلومیت روستاهای کهکیلویه و بویراحمد، این چنین محروم و درمانده شوند و هر روز شاهد زخم و مرگ خود یا عزیزان‌شان باشند و آن وقت آقایان پای‌شان را روی پای دیگر بیندازند و بگویند: تقصیر خود مردم است.

واقعا اگر در همین مجلس شورای اسلامی، به دلیل مثلا خرابی یک در، انگشت یک نماینده قطع شود، آقایان چه جار و جنجالی راه می اندازند و خبرش تا آن سوی دنیا می رود ولی وقتی ده ها هموطن در یک روستا، دچار چنین سرنوشتی می‌شوند، واکنش آقایان این است: بزرگ‌نمایی می‌کنید!

آیا خون تهران نشینان و مسئولان از خون بچه‌های روستای گاودانه کهکیلویه و بویراحمد رنگین است؟

دقت کنید که مردم این روستا نمی‌گویند بیایید برای ما ورزشگاه بسازید یا نیروگاه خورشیدی برایمان بیاورید، فقط می‌گویند پلی درست کنید تا انگشت‌های بچه‌های‌مان قطع نشود؛ همین!

از دولت که همواره بر رسیدگی به مناطقه محروم را تاکید دارد، انتظار می‌رود ضمن بازخواست مسئولان استان به دلیل اهمال در خدمت‌رسانی، به طور جدی پیگیر این موضوع باشد که چرا آقایان مسئول در استان کهکیلویه و بویراحمد تا این حد در برابر مشکلات مردم بی‌تفاوت‌اند. در واقع هر چند قطع مداوم انگشتان دست مردم منطقه فاجعه بار است، نوع واکنش مسئولان محلی به این مسأله، فاجعه‌ای بسیار بسیار بزرگ تر است.

فاجعه نخست را می‌توان با ساخت پل از بین برد، و می‌ماند فاجعه بزرگ‌تر دوم که باید دید چه برخوردی با مسئولان سهل‌انگار می‌شود.

مهدی یراحی؛ روسری تو در بیار موهاتو واز کن

   مهدی یراحی؛ روسری تو در بیا موها تو واز کن