vendredi, décembre 25, 2009

مطلبی برای توجه متکبّران مدعی رهبری

مطلبی برای توجه متکبّران مدعی رهبری
ایرج شکری
این مطلب در سایت راه سبز درج شده است. خوب است آن راتازه به دوران رسیده های تنگ نظر و از خود راضی- زوجین رجوی- و نیز گروه کُر ارعابی که بارها علیه من در جلسات پشت درهای بسته به همسرایی پرداختند و آ- مهدی عربده کش و فرومایگانی که با اسمهای مستعاری از قبیل«ش.م» و «علی»،آن لات بی سرو پا، که هر نا مربوطی که می خواستند در ستون نظر کاربران در پژواک ایران زیر مقاله من و مطلبی از شکر خوار رکورد شکنی- که با اختصاص یک مقاله لبریز از مهملات علیه من شکر خواری را به شکل بلعیدن «شاخه نبات» انجام داده بود -گذاشتند، این را بخوانند و کمی به عقب ماندگی خود از درک تحولات جامعه ایران و انجماد ذهنی و فکری خود و کوتاهی افق دید خود بیاندیشند و رفتار نابخرادنه و قلدر منشانه گذشته خود را مرور کنند و دست از خودخواهی بردارند. کر ارعابی که علیه من راه می افتاد به خاطر این بود که خواسته بودم چهره یی واقعا آزادیخواه و بردبار و مدافع قربانیان جبّاریت و جنایت رژیم آخوندی از مقاومتی که شورا و مجاهدین آن را نمایندگی می کرند، به افکار عمومی ارائه کنم، از جمله به خاطر مطلبی که در ماجرای اعلام خبر مرگ سعیدی سیرجانی در زندان، نوشته بودم(مندرج در هفته نامه ایران زمین با امضای ا. شکری) که در آن تنها با نقل قولهایی از کتاب «بیچاره اسفندیار» او، بر ضد ولایت فقیه بودن آن نکات تاکید کرده بودم و با این که برای من هم مثل همه روشن بود که او توسط دستگاه امنیتی رژیم به قتل رسیده است ولی چون تنگ نظری و خود محور بینی عالیجنابان تحمل این را نمی کرد، روی این مساله تاکید نکردم. اما با این حال قشقری در یکی از همان «اجلاس» ها که همیشه در پشت درهای بسته برگزار می شود(یعنی هیچوقت گزارش زنده یی از آن مردم ندیده اند که البته شرایط و ضروت پنهانکاری و سری بودن جلسات، بهانه آن است ولی می تواست غیر از این باشد اگر تکیه گاه رهبری مجاهدین افکار عمومی بود) از سوی «سربازان مریم و مسعود»، به خاطر همان نوشته که برای محکوم کردن رژیم نوشته شده بود برپا شد، یا مطالبی در مورد اهمیت کار روشنفکران و اهل قلم در داخل کشور نوشته بودم یا مثلا در مورد فیلم یک سینماگر سابقا حزب اللهی مطلبی نوشته بودم و با اشاره به موضوع فیلمی مثل نوبت عاشقی، آن را دلیلی بر شکست ایدئولوژی و مکتب خمینی دانسته بودم. از زمان 14-15 سال می گذرد. حالا جنبش مردم علیه دیکتاتوری آخوندی، در حالی که به نحو خرد کننده رهبری متکبر و خودستای مجاهدین در آن راهی ندارند ( حتی نامه به مجلس خبرگان هم نه تنها کار ساز نبود که قوز بالاقوز بود)، در حال گسترش است و شعار مردم جمهوری ایرانی است و اینان هنوز در رویای چپاندن یک جمهوری اسلامی با دسته دموکراتیک به مردم هستند. جناب مسعود رجوی در غرق در توّهم، می خواهد ولو برای ششماه هم که شده حرف خود در این زمنیه به کرسی بنشاند. برای او بهایی که بدنه سازمان برای این قبیل خود رأیی ها و جنگ خصوصی ایشان می پردازند اصلا مهم نیست. مهم اعمال«اراده» مبارک ایشان است
********
تاریخ انتشار: ۰۴ دی ۱۳۸۸, ساعت ۱۱:۵۳ قبل از ظهر


سبزها و محمد نوری‌زاد
مهدی اورند

:  راه سبز 
تاریخ انتشار: ۰۴ دی ۱۳۸۸, ساعت ۱۱:۵۳ قبل از ظهر



کسی که سال‌ها خامنه‌ای را نه با پیشوند‌های مرسوم حوزوی که با ادبیاتی عرفانی «مولانا» خطاب می‌کرد، امروز دربند اوست. شاید او همیشه چون سال‌هایی که در کیهان می‌نوشت ادبیات عرفانی را هم شمشیر یکدمی می‌دانست و هرگز نیز حاضر نشد در این بیت خواجه شیراز (در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کان‌جا/ سرها بریده بینی بی‌جرم و بی‌جنایت) دم دیگر را ببیند و دریابد. محمد نوری‌زاد ـ که دیرگاه دم را دریافت ـ از خیل هزاران پاپس‌کشیده نظام جمهوری اسلامی‌ست. بسیاری از ما به صف بی‌شکل و توده نامنسجم روبه‌روی‌مان نگاه می‌کنیم که هر ازگاهی کسی پنهان و آشکار در تاریکی یا روشنایی پیوندهای سی ساله خود را با آن می‌گسلد و به جمعیت ما می‌پیوندد؛ آنگاه از خود می‌پرسیم: «بازگشتش را به کدام قربانی باید تهنیت گفت که او و بسیاری دیگر مثل او پیشاپیشِ خود، قربانیان بسیاری را به قربانگاه فرستاده‌اند.»

معترضان ایرانی از روزی که مهدی کروبی و میرحسین موسوی را پیشاپیش یا در کنار خود و در صف مبارزه‌ای که نالان نالان از زیرزمین سی ساله سرکوب بیرون می‌آمد پذیرفته‌اند، می‌دانند که در آزمونی تاریخی و سرنوشت‌ساز شرکت می‌کنند که در آن داعیه‌داری نیست تا با گرزهای گران ایدئولوژی، دوباره ما را به خودی و غیر خودی تقسیم کند. سبز اصیل و سبز تواب، سبز حداکثری و سبز حداقلی، سبز مطلقه یا سبز علی‌الاطلاق و ...

امروز بسیاری بر این عقیده‌اند که نباید از محمد نوری‌زاد ـ چنان‌که از دیگر اسیران جنبش سبز حمایت می‌کنیم ـ حمایت کرد و او در جرگه حکومت ریشه‌دارتر است و در بوق حکومت بیش از آن دمیده است که به چند نامه تند و سرگشاده بتوان به او اعتماد کرد. بسیاری حتی نمی‌توانند عنوان پدر جنبش سبز را برای مرحوم آیت‌الله منتظری برتابند؛ چراکه او را از بانیان دامی می‌دانند که سی سال است از پایمان باز نشده و همواره دلایلشان درهای تردید را باز می‌کند. جنبش سبز باید موقعیت حساس تاریخی خود را بازنگرد و بداند که در مقطعی ایستاده است که باید تصمیم بگیرد و چون تصمیم گرفت درهای تردید را ببندد. آیا ما سخاوتمندانه گنج رنج سی ساله‌مان را در لحظه تاریخی به هم بر آمدن زخم‌ها با این بازگشتگان از صف حرامیان سهیم خواهیم شد؟

اگر چنین نکنیم آیا خود بنای جمهوری اسلامی تازه‌ای را بنیان نخواهیم گذاشت که در آن نه دست‌های رحمت درکار بود نه گوشی تا زمزمه همنوایی را در لباس دشمنش بشنود. ما امروز در حال فتح قلعه‌هایی هستیم که بازماندگانش به ما روخواهند کرد. محمد نوری‌زاد یکی از آن‌هاست. ما باید او را دریابیم؛ حتی اگر در آخرین نامه خود به مولا و مرادش زهر را در جامی از محبت فرزندی به او نوشانده است. محمد نوری‌زاد قلم اثرگذاری دارد و وفادارانه انتقاد کرده است؛ جرم وفاداری یک منتقد ناصح بخشودنی است. ما باید خود را مهیای پذیرفتن مردان و زنان بسیاری کنیم که در آینده از توده بی‌شکل روبه‌رو جدا می‌شوند و به سوی جنبش سبز می‌آیند.

جنبش سبز پیش و بیش از آنکه جنبشی سیاسی باشد رفرمی اجتماعی‌ست که فریادش دفاع از آزادی‌های آدمی و حقوق شهروندی‌ست. شیخ ابوالحسن خرقانی می‌گوید: «هر که در این سرای در آید نانش دهید و از ایمانش نپرسید...»


خانواده های زندانیان سیاسی دهه ۶٠به آیت الله منتظری چه می گفتند؟
سودابه اردوان

آیت الله منتظری در نامه ای اعتراض آمیز نسبت به وضعیت زندانیان سیاسی به خمینی می نویسد: آیا می دانید در زندان های جمهوری اسلامی به نام اسلام جنایاتی شده که هرگز نظیر آن در رژیم منحوس شاه نشده است؟
در دوران خفقان و سرکوب دهه شصت ،که البته سیاهترین و وحشتناکترین دوران جمهوری اسلامی را تشکیل میدهد٠ خانواده های زندانیان بی پناه ترین و تنهاترین زخم خوردگان این دوران بودند.فعالان سیاسی به وحشیانه ترین شکل گروه گروه از کوی و برزن، مدرسه و دانشگاه، کارخانه و ادارات دستگیر و در زندانهای مخوف جمهوری اسلامی شکنجه و هرشب دسته دسته از شعبه های بازجوئی به جوخه های اعدام سپرده می شدند و فردای آن روز در روزنامه های رسمی کشور برای ارعاب جامعه اعدام مبارزین را با تیتر درشت این جنایت را اعلام میکردند. خانواده های رندانیان سیاسی در بیرون از زندان مکررا مورد توهین و تهدید و آزار زندانبانان واقع می شدند٠ در همان اوایل دهه شصت بود که ما در داخل زندان در ملاقات‌ها این خبر را می‌شنیدیم که، خانواده ها جمع شدند و پیش منتظری رفته‌اند! این شاید تنها جائی بود که خانواده ها با توهین و ضرب و شتم بیرون رانده نمی شدند، هرچند این شکایت کردن ها چندان تفاوتی را در کار رژیم مبنی بر شکنجه و اعدام زندانیان سیاسی بر جای نمی گذاشت. و همچنان خون جوانان بیگناه بود که در زندان ها ریخته میشد. راستی این جنایاتی که منتظری یاد کرده بود و هرگز نظیرش در رژیم منحوس شاه دیده نشده بود چه بود؟در سال شصت و سه منتظری از طریق خانواده های نگران و پریشان خبردار می شود که عده زیادی (بیش از صد نفر) از زنان زندانی در داخل زندان قزلحصار ناپدید شده اند. نزدیک هشت یا نه ماه بود که خانواده های زندانیان کوچکترین خبری از فرزندانشان نداشتند، تا اینکه زندانی ای آزاد می شود و برای خانواده ها خبر می آورد که حاجی داوود رحمانی رئیس زندان قزلحصار تمام زندانیان زن را که مقاومت می کردند و حاضر به توبه نبودند به محلی در داخل زندان قزلحصار انتقال داده و بعد از ضرب و شتم شدید اولیه آنها را در جاهای مخصوصی که شبیه « قبر » است قرار داده، زندانیان در طول شبانه روز تحت نظر و شکنجه ممتد قرار دارند و اسمش را «قیامت» گذاشته‌اند. به غیر از این اسم دیگری نیز از طرف حاجی رحمانی به آن اطلاق شده بود، از جمله «دستگاه». زندانیان را در داخل دستگاه می گذاشتند و به شتشوی مغزی آنان می پرداختند٠ تک تک زندانیان باید در «قبرهای» خود با چشم بسته می نشستند. آنها حق حرف زدن نداشتند، حق دراز کردن پایشان را نداشتند و حتی حق سرفه کردن را. در صورت عدم رعایت بشدت تنبیه می شدند. تمام روز را باید به قرآن، نوحه و یا مصاحبه افراد بریده زندان که از بلندگو پخش می شد گوش می دادند. در طول مدت شکنجه هر از چند مدتی زنی تعادل روانی خود را از دست میداد و با فریاد های هیستریک انسان بودن خود را گوشزد می کرد: من انسانم، می خواهم ببینم، تکان بخورم، حرف بزنم و و….. و این بدان معنی بود که دستگاه حاج داوود کار کرد خودش را نشان داده بود٠منتظری از تمام جزئیات این شکنجه‌ها خبردار می شود، هیئتی از طرف او برای بازرسی به زندان قزلحصار فرستاده می شود. حاج رحمانی «هیئت مزبور» را گول می زند وآنها موفق به دیدن مکان شکنجه زنان زندانی نمی شوند. دوباره ارتباط خانواده ها با منتظری برقرار می شود و این بار خانواده ها با اصرار بیشتر و با ذکر جزئیات بیشتر از محل و چگونگی اجرای شکنجه که از زندانیان آزاد شده گرفته بودند به هیئت بازرسی زندانهای منتظری متذکر می شوند که حاجی رحمانی آنها را گول زده و از سرخود بازشان کرده است٠هیئت» دوباره به زندان قزلحصار می آید . آنچه را که خانواده ها گفته اند به چشم خود می بینند و با زندانیانی که نزدیک یک سال در «قبر» نشسته اند حرف می زنند. قضیه بیخ پیدا می کند. حاج داوود رحمانی که با همکاری لاجوردی جلاد طرح دراز مدت چنین شکنجه غیر انسانی را ریخته بودند مورد سئوال قرار می گیرند. هیئتی مرکب از انصاری و داماد منتظری و چند نفر دیگر به داخل بندها برای بازرسی می آیند و از زندانیان راجع به وضعیت شان سئوال می کنند. زندانیان از وحشت سرکوب و شکنجه مجدد از جواب دادن طفره می روند، چرا که قبلا هم تجربه کرده بودیم که یک بار به جواب «هیئت بررسی شکنجه» به سر پرستی دعائی پاسخ داده بودیم بعد از رفتن هیئت عده ای را به شکنجه مجدد کشانیده بودند. تا اینکه بالاخره زندانیان زبان به سخن باز می کنند و آن زمانی است که حاج داوود رحمانی از ریاست زندان قزلحصار عزل می شود، تواب ها از قدرت و سرکوب زندانیان کنار گذاشته می شوند و کم کم یخ ها آب می شود. داماد منتظری مرتبا به بند ما می آید و از چگونگی تنبیه ها می پرسد، او باورش نمی شود که در سلول هایی که برای سه نفر ساخته شده بود بیش از چهل نفر زندانی در آن قرار داده بودند، آن هم در شرایطی که تمام مدت درش قفل بود، یکباره همه بند به صدا در می آید و زندانیان در تائید این موضوع سخن میگویند و او در پاسخ برای اینکه واقعا باور کند، از زندانیان می خواهد که چهل نفر دوباره به داخل سلول بروند تا او این عمل را به چشم خود ببیند و باور کند. زندانیان از این کار سرباز می زنند و از مضحک بودن این کار به خنده می افتند٠در قبرهای حاجی داوود رحمانی برای شکنجه بیست و چهار ساعته زندانیان مقاوم از نیروی زندانیان «توبه» کرده استفاده می کردند و «تواب ها» در تمام ساعات شبانه روز نگهبانی می دادند. کوچکترین حرکتی را به حاجی گزارش می دادند و حاجی نیز با آن هیکل درشت و سنگین خود زندانیان بی رمق را زیر مشت ولگد خود می انداخت. در داخل بندها جو وحشتناکی ایجاد کرده بودند. زندانیان سعی می کردند حتی با یکدیگر حرف نزنند تا در زیر شکنجه اطلاعاتی برای «دادن» نداشته باشند. هم زمان که زندانیان سرموضعی چپ را در داخل قبرها قرار داده بودند، زندانیان مقاوم مجاهد را به داخل «خانه های مسکونی» برده بودند. جایی که شکنجه در آنجا بشکلی پیچیده تر، بدتر و غیرانسانی تر از قبرها انجام می گرفت٠هیئت بازرسی» منتظری این بار خود را به زندان گوهردشت و انفرادیهای مخوف آنجا هم می رساند و در آنجاست که متوجه میشود دختران جوانی که جرمشان فقط خواندن کتاب یا اعلامیه و همکاری نکردن با زندانبانان است سالهاست به انفرادی های مخوف گوهردشت افکنده شده اند. آنها تمام این دوران را بدون کوچکترین امکاناتی باید در سکوت محض می گذراندند، اگر احیانا صدای سرفه یا عطسه ای می آمد دلیل بر علامت دادن و ارتباط گیری با زندانیان دیگر محسوب می شد و بشدت مورد تنبیه و کتک قرار میگرفتند. جالب اینجاست که بسیاری از این دختران جوان با روحیه ای بالا تمام این شرایط سخت و غیر انسانی را تاب آورده بودند،آنچنان که بعضی ها تعریف میکنند فقط به کمک یک سنجاق قفلی و مورس های قراردادی بین خودشان از طریق دیوارهای مشترک بین سلول ها توانسته بودند رمان هایی را که خوانده بودند برای هم تعریف کنند. بعضی از زندانیان نزدیک به سه سال را در این سلول ها گذرانده بودند٠آری منتظری بخاطر ارتباط با خانواده زندانیان سیاسی همه این ها را می دانست. راستی چه مصلحت هایی در کار بود که سکوت را ایجاب می کرد و چرا این سکوت فقط در سال شصت و هفت هنگام قتل عام سراسری زندانیان سیاسی شکسته شد؟ در آن هنگام و شاید در پشت دیوارهای بلند زندان خون زندانیان سیاسی آنچنان بی رحمانه با فرمان خمینی جاری شد که مصلحت حفظ آبروی نظام و هر چیز دیگر معنی خود را برای بنیانگذار آن از دست داد٠ما زندانیان سیاسی دهه شصت جنایتهای بیشماری را به چشمان خود دیده ایم. همچنانکه فداکاری های و شجاعت های عظیمی را نیز شاهد بوده ایم، فداکاری هایی که وجود هر انسان را به تاثر وا میدارد٠جنبش اعتراضی مردم که از تابستان هشتادوهشت آغاز شده است اتفاقی است که تک تک ما بازماندگان زندانیان دهه شصت دقیقه به دقیقه در انتظار آن بوده‌ایم، جنایتهای رژیم در این چند ماه اخیر برای ما که هزاران نوع از این سرکوبها را در درون زندانها در سالهای شصت دیده ایم دور از انتظار نبود. درآن روزها و در آن سالهای پر از شکنجه و اعدام ، ما لحظه به لحظه حرکت اعتراضی توده های مردم را در آرزوهایمان انتظار می کشیدیم، حاجی داوود رحمانی در سرکشی های شبانه خود به بندها، زندانیان را به صخره می گرفت که خلق قهرمان دم در زندان برای آزادیتان آمده است و بعد می گفت: بیچاره ها آنقدر اینجا می مانید که موهایتان رنگ دندان هایتان می شود. هرچند این حرف ها هیچ گونه خللی در مقاومت زندانیان ایجاد نمی کرد٠مبارزات زنان ایران تنها به مبارزات حقوق بشری سالهای اخیر ختم نمی شود، در آن سالهای طوفانی دهه شصت هزاران زن مبارز در نقاط مختلف ایران در زندانها همچنان برای احقاق حقوق خود پافشاری و مقاومت می کردند٠شرایط سال پنجاه و هفت و جو باز سیاسی آن دوران شرایطی را برای جذب شدن جوانان در گروه ها و تشکیلات های سیاسی فراهم آورد، چیزی که در هر زمان دیگر و حتی حالا اگر جو جامعه بازتر شود تشکلات سیاسی با سرعت زیاد در جامعه پا خواهند گرفت. زندانیان سیاسی دهه شصت و یا لااقل هزاران زندانی ای که من در طول هشت سال زندانم با آنها هم بند بوده ام همه اسحله به دست نگرفته بودند، اغلب این زندانیان از دختران جوانی تشکیل می شدند که بخاطر اعتقاداتشان به آزادی و حرمت انسانی و جامعه برابر به مبارزه برعلیه جهوری اسلامی کشانده شده بودند. مادران بیشماری بودند که اصلا سیاسی نبودند و فقط بخاطر اعتقادات فرزندانشان دستگیر شده بودند. همین مادران غیر سیاسی چهره های مقاومی را در درون زندان ها تشکیل داده بودند که الگوی مبارزه و انسانیت برای بقیه زندانیان جوان شده بودند. مادر ملیحه هفتادوسه ساله که فقط بخاطر پسر فراری اش سال ها در زندان بسر می برد، برای رفتار و مقاومت اش که حتی حاضر نبود تعهد نامه امضا کند مورد احترام همه زندانیان بود. شمار زیادی از روشنفکران بودند که اساسا اتهام گروهی نداشتند و بشدت زیر فشار و شکنجه رفته بودند. مدیران مدارس مختلف، دانش آموزان زیر هیجده سال خود را پنجاه تا پنجاه تا به اوین فرستاده بودند. این دانش آموزان اغلب اگر هم هوادار گروه های سیاسی بودند که مشی مبارزه مسلحانه را در برابر رژیم قبول داشتند هرگز روی اسلحه را ندیده بودند و بجز اعلامیه و کتاب خواندن و مخالفت با جمهوری اسلامی کاری نکرده بودند. خوب است در مورد تعریف از زندانیان دهه شصت فعالان حقوق بشری دقت بیشتری را بعمل بیاورند و بدون دلیل هواداران ساده را که اکثریت زندانیان در بند را تشکیل می دادند به عملی که انجام نداده اند منسوب نکنند٠سخن گفتن در مورد زندانیان دهه شصت سخت است نه فقط بخاطر شکنجه ها و اعدام هایش، بلکه بخاطر سکوت و یا همکاری کسانی که امروزه چهره عوض کرده اند و رهبران جنبش سبز شده اند٠در اسفند ماه سال شصت و هفت بعد از آزادی از زندان در یکی از کلاسهای آزاد مجسمه سازی دانشگاه تهران ثبت نام کردم. روزی که همه مشغول کار ساختن مجسمه های گلی خود بودیم، خانمی با مقنعه و مانتوی بلند مشکی و دمپایی با جوراب پاره که شصت پایش از آن بیرون می زد وارد سالن کار ما شد. از دیدن او دلم لرزید، از لباسهایش و نگاهش که اخمو و در هوا دو، دو میزد تا کسی را نگاه نکند به یاد زندانبانان زن داخل زندان اوین افتاده بودم با خودم گفتم: این باید «کسی» باشد. خانم مقنعه پوش از سالن کاری ما رد شد و به اتاق دیگری رفت. من از همکلاسی هایم پرسیدم او کیست؟ گفتند مگر او را نمی شناسی! زهرا رهنورد است. از روی کنجکاوی به اتاقی که زهرا رهنورد رفته بود سرازیر شدم، مجسمه بزرگی را که «مادر» نامیده می شود و بعدا آن را در میدان محسنی قرار دادند، کار می کردند. کارگران افغانی آنرا قالب گیری کرده بودند و دختران دانشجو مشغول صیغل دادن آن بودند و زهرا در کنار به آنها می گفت چه بکنند. از دیدن او دلم سنگین شده بود. هنرمند و بی اعتنا بودن به قتل هزاران نفر انسانهای بیگناه. نمی توانستم هضمش کنم. داشتن این همه امکانات دانشگاه هنرهای زیبا و پوشیدن جوراب پاره. نا خوداگاه به یاد بازجویم افتادم. هر روز دهها نفر را در اتاق کار خود با کابل و لگد و …. و غیره شکنجه می کرد و تن آش و لاش شده آنها را به راهرو زندان می انداحت. روزی که خودم را با کابل و لگد حسابی شکنجه کرده بود و در گوشه ای از اتاق کار این آقا افتاده بودم به من گفت: می بینی خانم دارم نان خشک می خورم. من جوابش را ندادم اما دریایی از جواب در ذهنم بود، این همه امکانات، این همه قدرت و خوردن نان خشک. و حالا این امکانات برای کارهای هنری، این همه قدرت برای اجیر کردن انسانها برای کمک و اما جوراب سوراخ٠به یاد خودم و بچه های دیگر زندان افتادم که در این مدت هشت سال هر چه را که نقاشی می کردم یا باید پاره می کردم یا بدست زندانبانان می افتاد و تنبیه می شدم. به یاد دختران هم بندم افتادم که برای دوختن پاره‌گی لباس‌شان حق داشتن سوزن را در مقاطعی از زندان فقط یک ربع در طول روز آن‌هم با نظارت تواب‌ها داشتند٠اگر حوصله شنیدن درد زندانیان دهه شصت را ندارید و فعال حقوق بشر هستید لطفا مثل رژیم جمهوری اسلامی این زندانیان را همگی تروریست خطاب نکنید. در بندهایی که من با صدها وهزاران زندانی زن زندگی کرده‌ام آنهایی که عملیات مسلحانه داشتند یا پایشان به بند‌های عمومی نمی رسید و در همان شعبه های باز‌جویی زیر شکنجه می رفتند یا عمرشان در بند‌های عمومی بسیار کوتاه بود و سریع اعدام می‌شدند. مقاومت زنان و دختران جوان در سالهای سیاه شصت که آن زمان رهبران سبز در قدرت بودند باعث افتخار تاریخ ماست و این زمانی آشکار خواهد شد که ما دست از تبعیض زندانیان اصلاح طلب و زندانیان دهه شصت برداریم٠


سودابه اردوان استکهلم۲۰۰۹/۱۲/۲۴





dimanche, décembre 20, 2009

بخشوده و نا بخشوده به مناسبت در گذشت منتظری



ایرج شکری


بخشوده و نا بخشوده



به مناسبت در گذشت منتظری

آیت الله منتظری در سن 87 سالگی در روز 28 آذر درگذشت. او در یکی دو ساله گذشته، و به ویژه از بعد از انتخابات به این سو، با اظهار نظرهایش که بطور آشکاری در تقابل با ولایت مطلقه خامنه ای بود، در صحنه سیاسی داخل کشور حضور فعالی یافته بود. اظهار نظر های اخیر او را اگر با سکوت آیت الله عظمی هایی مثل وحید خراستانی و صافی گلپیاگانی یا ارشادات «آسته برو آسته بیا » از سوی آیت الله دم کلفتی مثل مکارم شیرازی، یا کناره گیری منفعلانه آخوند جوادی آملی از برگزاری نماز جمعه در قم را مقایسه کنیم، به روشنی می بینم که موضعگیریهای او تهاجمی بوده است. حتی آیت الله صانعی که اصلاح طلبان درون نظام خیلی او را حلوا حلوا می کنند، عافیت جویی است که در مقایسه با آقای منتظری یا حتی آیت الله دستغیب، که از دوسه مورد استثنایی از آیت الله های منتقد در رویدادهای اخیر است ، فرسنگها از فاصله دارد. اما نقشی که منتظری را از دیگر آخوندهایی که همراه خمینی ولایت فقیه را به مردم ایران تحمیل کردند و نیز همه آیت الله ها و غیر آیت الله های منتقد و مخالف خامنه ای، از جمله خاتمی و کروبی و میرحسین موسوی و امثال نبوی ها و تاج زاده ها، متمایز می کند، شجاعت او در اعتراض به خمینی به خاطر آزار و کشتار زندانیان سیاسی، در تابستان 67 بود. بعد از آن نیز انتقادات علنی منتظری در مورد اوضاع و روشهای بکار گرفته شده برای اداره کشور و به ویژه انتقاد از پافشاری در ادامه جنگ که در سخنان او در سالگرد انقلاب در بهمن 67، وجود داشت،دیگر حضور او در صحنه سیاسی را برای خمینی غیر قابل تحمل می کرد. به خاطر همین مساله عزل او از جانشینی خمینی، به شکل استعفای منتظری، در 7 فروردین 68 صورت گرفت.
منتظری در نامه یی به خمینی به تاریخ 9 مرداد 67 در انتقاد و اعتراض به موج اعدامها ( که بعد از پذیرش آتش بس به دستور خمینی صورت گرفت)، نوشته بود:« محضر مبارک آیت الله العظمی امام خمینی مدّ ظلّه العالی، بعد از سلام و تحیّت، به عرض می رساند: راجع به دستور حضرتعالی مبنی بر اعدام منافقین موجود در زندانها، اعدام بازداشت شدگان حادثه اخیر[عملیات فروغ جاویدان] را ملت و جامعه پذیراست و ظاهرا اثر سویی ندارد ولی اعدام موجودین از سابق در زندانها: اولا در شرایط فعلی حمل بر کینه توزی و انتقام جویی می شود، ثانیا خانواده های بسیاری را، که نوعا متدّین و انقلابی می باشند، ناراحت و دغدار می کند و آنان جداَ زده می شوند، و ثالثا بسیاری از آنان سر موضع نیستند ولی بعضی از مسئولین تند، با آنان معامله سر موضع می کنند». وی یاد آور شده بود که اعدام کردن زندانیانی که قبلا به مجازات کمتر از اعدام محکوم شده اند، «بی اعتنایی به همه موازین قضایی است». منتظری در آن نامه تاکید کرده بود که «دادستانی و اطلاعات ما در سطح مقدس اردبیلی نیستند و اشتباهات و تأثیر از جوّ بسیار و فراوان است و با حکم اخیر حضرتعالی، بسا بیگناهانی و یا کم گناهانی هم اعدام می شوند»*. منتظری در پایانِ نامه خود از خمینی خواسته بود که :« اقلا دستور دهید ملاک [برای اعدام کردن] اتفاق نظر قاضی و دادستان و مسئول اطلاعات باشد، نه نظر اکثریت، و زنان هم استثنا شوند مخصوضا زنان بچه دار و بالاخره اعدام چند هزار نفر در چند روز هم عکس العمل خوب ندارد و هم خالی از خطا نخواهد بود». این نامه در زمان نگارش و ارسال به خمینی علنی نشده بود اما یکی دوماه بعد، به بیرون درز داده شد. بعد از استعفای منتظری، احمد خمینی در یک نامه سرگشاده طولانی به آیت الله منتظری که با عنوان «رنجنامه» او به منتظری از جمله در سه شماره روزنامه رسالت(25و26و27 اردیبهشت 68) منتشر شد* به شرح اسباب و علل برکناری منتظری پرداخت. احمد خمینی برای کوبیدن منتظری بیشتر به اعترافات مهدی هاشمی که دو سال پیشتر اعدام شده بود استناد کرده بود. احمد خمینی در این نامه در واکنش به آن قسمت از نامه 9 مرداد 67 منتظری به خمینی که نوشته بود مسئولین قضایی و اطلاعات ما که مقدس اردبیلی نیستند...، چنین واکنش نشان داده بود:«البته می دانید که من افراد اطلاعات و بچه های دادستانی را که با ضد انقلاب در ستیزند مانند مقدس اردبیلی می دانم و معتقدم اگر مقدس اردبیلی هم حکومت دستش بود و می خواست حکم خدا را جاری کند، بهتر از اینها عمل نمی کرد. علاوه بر این آیا اگر افراد اطلاعات و سپاه و مقدس اردیبلی نیستند معنایش این است که ما احکام خدا را تعطیل کنیم و همه را بی دین فرض کنیم؟ واقعا قضات همه باید مقدس اردبیلی باشند که اگر نبودند تشکیلات قضایی مشروعیت نداشته باشد؟ اگر مقدس اردبیلی در جریان قضیه مهدی هاشمی بود آیا کاری غیر از کار بچه های اطلاعات ودادستانی می کرد؟ و آیا شما در آن صورت او را متهم نمی کردید که مقدس اردبیلی روی ساواکیهای شاه را سفید کرد؟ چرا؟ برای این که مهدی هاشمی را اعدام نمود؟». حاج احمد آقایی که چنین از جنایات «بچه های اطلاعات و دادستانی» حمایت می کرد، نمی دانست که چندی نخواهد گذاشت که «بچه های اطلاعات» او را بی سرو صدا به دیار عدم خواهند فرستاد و خمینی پلید شاید فکرش راهم نمی کرد که روزی چون این روزها فرا خواهد رسید که در «جمهوری اسلامی» که او بنیانش را با سوء استفاده از جهل و عقب ماندگی و تعصب مذهبی بخشی از مردم پی ریخت و با « دروکردن» دگر اندیشان، دیوارهای آن را بالا برد، نوه او هم دیگر احساس امنیت نخواهد کرد.
اکنون منتظری بعد از مرگش بی تردید بر فراز تمام آیت الله العظمی های رژیم قرار گرفته است و مساله یی که آیت الله ها و مراجع تقلید بیشعور و زبون با آن مواجهند این است که در برابر مرگ او چگونه موضع بگیرند. اگر در زنده بودنش به عنوان آدمی که با رژیم مساله دار بود از او فاصله می گرفتند، در مرگ این «مرجع بزرگ تقلید»، سکوت کردنشان، ضربه یی به معیارها و خدشه دار کردن فرهنگی است که این جماعت به آن اهمیت زیادی می دهند. اگر از او تجلیل بکنند که این هم کار مشکلی است و عوارضش از جمله محکوم کردن ضمنی بی تفاوتیهای گذشته شان نسبت به حرمت شکنی ها و آزار منتظری است. به هرحال مرگ منتظری مثل زنده بودنش معضلی است برای ولایت مطلقه فقیه.
اگر چه بر این عقیده ام که اگر آقای منتظری به صراحت مساله تحمیل ولایت فقیه را به مردم ایران که خود نیز در تدوین قانون اساسی آن دست داشت، کاری غلط می شمرد و از مردم ایران به خاطر شرکتش در این کار پوزش می خواست و تاکید می کرد بهترین راه برای حفظ حرمت دین و رعایت حقوق مردم، جدایی دین از دولت و بر قراری حکومت غیر دینی است (که بر خلاف تلاش شیادان جیره خوار نظام ولایی، به مفهوم حکومت ضد دینی نیست)، دین خود را به مردم ادا کرده بود و بی تردید نام و یادش از سوی گروه بزرگتری از مردم و نسل جوان و آگاه، به نیکی یاد می شد. اما بی تردید این آیت الله منتظری که به تازگی درگذشت، دیگر آن آیت الله منتظری رئیس مجلس خبرگان قانون اساسی نبود که برای بخش آگاه مردم در ان روزها که مطلقا خواهان حکومت دینی نبودند، جوک بود،. بر این باورم که آیت الله حسینعلی منتظری، به خاطر آن که در برابر ظلم بزرگ کشتار زندانیان سیاسی که از آن مطلع شده بود و سکوت نکرد و در برابر شخص خمینی قد علم کرد و به خاطر فشار و رنجی که از آزار و تحقیر رژیمی که خود از معمارانش بود کشید، سزاروار بخشوده شدن از سوی مردم ایران و خانواده ها و بازماندگان جنایات رژیم خمینی است. اما خمینی بی تردید هرگز بخشوده نخواهد شد. او بزگترین جنایتکار قرن بیستم تاریخ ایران و یکی از بزرگترین خونریزان تاریخ ایران و مرتجع پلیدی است که رنج بسیاری برای مردم ایران و ویرانی و زیانهای بسیاری را برای کشور سبب شد و بی تردید روزی مقبره او ویران خواهد شد.
در زیر دو پرسش از 6 پرسش سایت «نظر شما» از آقای منتظری و پاسخ به آنها از سوی او که تاریخ 4 روز پیش از درگذشتش را دارد و احتمالا آخرین اظهار نظر او در مسائل سیاسی و اوضاع کنونی در کشور است، آمده است. برای نقل نکانتی از نامه منتظری به خمینی و نامه احمد خمینی به منتظری که در متن با علامتِ* مشخص شده است، از ماهنامه شورای ملی مقاومت شماره 47- فروردین و اردیبهشت 1368 استفاده شده است.
پرسش 4- در باب ولایت و ولایت مطلقه و آثار آن ، که در پاسخهای‏ ‏پیشین جنابعالی آن را مشکلی در باب حقوق مردمی می ‎ دانید و شیوه‏ ‏صحیح اعمال ولایت در قانون توضیح بفرمایید. ‏ پاسخ ۴ - در نوشته ها و مصاحبه های گذشته کرارا یادآور شده ام که بهترین‏ ‏شکل حاکمیت دینی همان نظریه تفکیک قوا می
‎ باشد به این نحو که کار‏ ‏اصلی فقیه یا فقهای منتخب مردم فقط استنباط احکام شرعی و نظارت بر‏ ‏قوانین جاری جهت عدم مخالفت آنها با اسلام است . تخصص فقها جز این‏ ‏نمی تواند باشد. و سایر امور کشور به دست افراد متخصصی داده می شود
‏‎ ‏که مورد قبول و انتخاب مردم هستند. در کتاب "دیدگاهها" این نظریه را به‏ ‏تفصیل شرح داده ام که می توانید مراجعه نمایید‏ ‏
پرسش ۵ - اعتقاد برخی بر آن است که نظام نباید با معترضین درگیر شود.‏ ‏از سویی براندازانی در اعتراضات مردمی دنبال قلابهای خود هستنند تا صیدی به نفع آنچه خود حکومت ضد دینی می نامند و آن را تنها راه نجات مردم معرفی می کنند، به دست آورند، که اینان به هر حال بایست توسط نظام کنترل شوند. شیوهً صحیح تمایز و تفکیک برخورد را بین مردم معترض و دشمنان ضد دینی چه می دانید؟ ‏‏ ‏ ‎ پاسخ ۵ - اتهام براندازی را مطرح می کنند تا بتوانند مردم را سرکوب نمایند‏ ‏و احیانا افرادی را هم جهت طرح شعار براندازی ‎ بین مردم می فرستند که‏ ‏نمونه هایی از آن شعارها و حتی تخریب اموال عمومی و ایجاد اغتشاش‏ ‏توسط آن عوامل برای مردم به اثبات رسیده است ; وگرنه مردم در‏ ‏راهپیمایی چند میلیونی بعد از انتخابات در تهران هرگز شعار براندازی‏ ‏ندادند. اکنون نیز حاکمیت اگر اجازه راهپیمایی آزاد و مسالمت آمیز دهد،‏ ‏خواهید دید که توده مردم جز احقاق حقوق تضییع شده خود و جبران آنها و‏ ‏تأمین آزادی های مصرح در قانون اساسی و به طور کلی اصلاح نظام از‏ ‏آفتهایی که گرفتارش شده مطالبات دیگری نخواهد داشت .‏ ‏والسلام علیکم و رحمة الله و برکاته .‏‏۲۴ آذر ۱۳۸۸‏‏حسینعلی منتظری
پ -29 آذر 1388- 20 دسامبر 2009

http://iradj-shokri.blogspot.com/

lundi, décembre 07, 2009

این سخن را درنیابد گوش خر



ایرج شکری

این سخن را درنیابد گوش خر


پیام اخیر میرحسین موسوی ملغمه یی است از نصحیتهای فراوان به جناح رقیب، دروغگویی و مواردی از وقعگرایی همراه با دودوزه بازی، که این دو نگرش با عدم شهامت اخلاقی در انتقاد از خود و قبول مسئولیت در ستم و بیدادی که خود هر یک از این آقایان نا محترم وقتی جایی در دایره قدرت داشتند، بر مردم روا کردند، همراه است. نصایح فراوان او به جناح رقیب، نیاز به اشاره و یاد آوری ندارد. این را قبلا هم خود او و هم کسانی چون آخوند خاتمی و کروبی بارها کرده اند و قلمزانان جناح به اصطلاح اصلاح طلب نیز، مطالب زیادی در این مورد نوشته و منتشر کرده اند. دروغگویی او در آنجا است که می گوید مردم: « علیرغم تمامی صحنه‌های تلخی که در این چند ماهه دیده‌اند همچنان اجرای بدون تنازل قانون اساسی را شعار محوری خود می‌دانند». در حالی که می دانیم که این طور نیست و شعار جمهوری ایرانی مردم شعاری «ساختار شکنانه» است که برچیده شدن جمهوری اسلامی و از این رهگذر، به زباله دان انداختن قانون اساسی را خواستار هستند. شعاری که همه اسلامگرایان خمینست ایرانی ستیز را لرزند و به خشم در آورد، چنان که « سردار سپاه پاسدار انقلاب اسلامی»، حسين سلامي، جانشین فرمانده کل سپاه آن را« زنده كردن خاطرات تلخ استعمار و بازگشت آمریکا و اسرائیل به کشور» دانست! به ادعای این پاسدار ایرانی ستیز، شعار «بالنده استقلال آزادی جمهوری اسلامی، در کشورهای جهان امروز بلاي جان مستكبران جهاني است»! حال گیریم که اینطورباشد، ولی مردم ایران در ام القرا اسلام، جمهوری ایرانی می خواهند و اگر شماها از «سبزعلوی» تا «سبز لجنی»( صفتی که رسانه های تندرو جناح هار به جنبش سبزداده است) همه مطمئن هستید که مردم عاشق نظام ولایی هستند و جمهوری اسلامی می خواهند، چرا از برگزاری یک رفراندم دوباره برای آری یا نه گفتن به این جمهوری مجبوب و ایمانی مردم مسلمان خدا جو و امت همیشه در صحنه، می گریزید؟
واقع بینی میرحسین در آنجاست که بعد از سی سال-اگر چه با دودوزه بازی و با استناد قرار دادن رفتار مردم در جریان انتخابات و بعد از آن- پذیرفته است که مردم ایران بزرگ هستند و بزرگی به آنها فروختن آنها را عصبانی می کند. از آن جهت گفتم دودوزه بازی که مردم در انقلاب بهمن و سرنگونی شاه هم بزرگی خود را به شاه تحمیل و آن متکبر خودمحور بین را واداشتند که صدای انقلابشان را بشنود و قول بدهد که بعد از آرام شدن اوضاع مثل بچه آدم رفتار خواهد کرد، ولی دیر شده بود. میرحسین گفته است:« از ما می‌خواهند که مسئله انتخابات را فراموش کنیم، گویی مسئله مردم انتخابات است. چگونه توضیح دهیم که چنین نیست؟ مسئله مردم قطعا این نیست که فلانی باشد و فلانی نباشد؛ مسئله‌ آنها این است که به یک ملت بزرگ بزرگی فروخته می‌‌شود. آن چیزی که مردم را عصبانی می‌کند و به واکنش وا می‌دارد آن است که به صریح‌ترین لهجه بزرگی آنان انکار می‌شود». حال باید گفت، راستی شما ها «همه باهم» در فردای سرنگونی رژیم شاه همین کار را نکردید؟ نگاهی به گفته ها و نوشته و عملکرد گذشته خود بیاندازید نمونه های بیشمار بیشمرمانه و جنایتکارانه فراوان خواهید یافت. جناب میرحسین کسی است که یک تشکل تخصصی مستقل مثل نظام پرشکی را تحمل نکرد، آن را منحل کرد و وزیر بهداری بیشعورش دکتر مافی را در رأس آن گماشت و پزشکان کشور را مورد سرکوبی قرار داد. و صغیر پنداشتن مردم ایران و در جای قیم قرار گرفتن برای آنان که هم در تز ولایت فقیه امام هست وهم در گفتارش و هم بدکرداریهایش. آیا تازه بدوران رسیده هایی که خود را برفراز مردم قرار داده و رؤیای مالک الرقابی و مردم را مثل موم در دست خود داشتن دارند و تمرین تحمیل سلطه و اقتدار و تمرین «پاک کردن صورت مسأله» به جای پاسخ به انتقاد ها و سئوال ها را می کنند، از این رویداد ها و اذعان متکبران و گنده دماغهای دهه سیاه 60 به این که مردم را بزرگی فروختن به آنان عصبانی می کند چیزی خواهند آموخت؟
دو دوزه بازی دیگر میرحسین، پستان به تنور چسباند برای جنبش دانشجویی و اشک تمساح ریختن به رویکرد سرکوبگرانه به آن است. وی که حالا بعد از بیست سال شاخ شکستگی کلی خط امامی ها بعد از «ارتحال امام» اندکی استحاله شده است،است فراموش کرده است که همه دست در دست همه با به راه انداختن «انقلاب فرهنگی» چه بر سر دانشگاه و دانشجو آوردند. میرحسین نوشته است:« جنبش دانشجویی در تاریخ معاصر ما همواره حاوی ‌گزارش‌هایی از شکل‌گیری جریان‌های عمیق سیاسی و اجتماعی در متن جامعه بوده است. این نقشی است که اگر حاکمان با درایت برخورد می‌کردند می‌توانست و می‌تواند برای عبور کم‌هزینه به سمت توسعه و پیشرفت بیشترین بهره‌ها را برساند، اما آنان خشمگینانه این نشانگر ذی‌قیمت را می‌شکنند؛ آنان دوست دارند به خود تسلی دهند که حرکت‌های دانشجویی جز غوغای چند جوان پرسروصدا نیستند که اگر خاموش شوند صورت مسئله از اساس پاک خواهد شد؛ داستانی تکراری از انکار واقعیت‌ها و تلاش برای تولید و تفسیر اطلاعات مطابق میل دولتمردان که تقریبا هیچ عهد تاریخی بدون شمه‌ای از آن پایان نیافته است». چرا میرحسین موسوی در دنباله همین جمله اش از فاجعه «انقلاب فرهنگی» در سال 59 یاد نکرد و به خاطر شرکت در آن (اگر چه نخست وزیر نبود اما آن روزها او در روزنامه جمهوری اسلامی، مثل حسین شریعتمداری دراین سالها در کیهان عمل می کرد از خط دهندگان و تشجیع کنندگان این گونه اعمال و حامی اوباش حزب اللهی بود و حتی از مطرح کنندگان ضروت براه انداختن تصفیه دانشگاهها، در حزب جمهوری اسلامی.
و خلاصه این که میرحسین موسوی، در این اطلاعیه یک زرنگی و دودوزه بازی دیگری هم کرده است و آن این که تلاش کرده است که 16 آذر را با عید غدیر به نوعی بهم بدوزد و رنگ ایدئولوژیک درآغاز بیانیه او خیلی به چشم می زند.
آن چه که مربوط به دوزه بازی های این پیام است طبعا خود، فرصت طلب و دروغگو و فاقد شهامت اخلاقی بودن این قبیل آدمها را برای نسل جوان آگاه و جستجوگر روشنتر می کند. اعتراف او به حقایق البته زیر ضربه واقعیتها از یک سو و شاخ شکستگی از یک سو صورت گرفته است و به خاطر آن دودوزه بازی در آن هم حق مردم ادا نشده است، اما به هر حال نشان از قدرت جامعه پویای ایران است که باد دماغهای پر باد را خالی می کند. نصایح او اما، من گمان نمی کنم کارگر باشد، چون این ویژگی قلدرمنشها و خود شیفتگان و قدرت پرستان است که تا زمانی که زیر آوار واقعیتها به حال جان کندن و مدفون شدن نیافتند، گوششان به نصایح مشفقانه و خیر خواهانه کارگر نیست. اگر غیر از این بود، این آقایان نباید آن روش دشمنانه و کینه توزانه با مهندس بازرگان را پیش می گرفتند، باید می گذاشتند او به عنوان یک اپوزیسیون قانونی در داخل نظام فعالیت می کرد و به نصایح او هم توجه می کردند. اگراین طور عمل می کردند لازم نمی شد خمینی جام زهر سربکشد و آبروی نداشته اش را با خدا معامله کند و در این ده سال گذشته و به ویژه از ماجرای انتخابات به این سو نیز نباید خامنه ای و جناح هار با برادران خود و «یاران صدیق امام راحل» این گونه رفتار می کردند. به خاطر همین من معتقدم که این نصایح نزد کارگزاران جناح رقیب از خامنه ای و جنتی و محمد یزدی تا فرماندهان سپاه جهل و جنایت اسلامی (در آرم منحوسش هم اسمی از ایران نیست و چه بهتر که نیست) که از ایران سمکوب شدنش توسط سطور اسلام را می خواهند، و ایرانی را به دار و چنگک اسلام آویخته شده، شنونده یی نخواهد یافت و در این مورد قبلا همه اینان باید به این توصیه مولانا(دفتر اول بیت1028) عمل کنند که گفت:
گوشِ خر بفروش دیگر گوش خر / کاین سخن را درنیابد گوش خر
پ – 16 آذر 1388 – 7 دسامبر 2009

samedi, décembre 05, 2009

مقدس انتقاد پذیر نیست، اطاعت طلب است

*حاشیه یی بر پرسش و پاسخ آقای ایرج مصداقی
مقدس انتقاد پذیر نیست، اطاعت طلب است
ایرج شکری

در پرسش و پاسخی که از آقای ایرج مصداقی درج شده است، به روشهای غلطی که مجاهدین در مواردی بکار برده اند و این که این روشها گذشته از نادرست بودنشان، جز نتیجه منفی نمی توانسته اند به بار بیاورند اشاره شده است. در حاشیه این پرسش و پاسخ به نظرم رسید که خوب است یک نکته مهم که چرا این روشها–که اگر با طول عمر تاکنونی و بعد از این ما اندازه گرفته شود، سالیان درازی است- بکار گرفته شده اند و می شوند و چرا انتقادات نه تنها تاثیری در تغییر این روشها نداشته بلکه در اغلب موارد با لج بازی و دهنکجی به منتقدان و تشدید در بکار گیری روشهای غلط همراه بوده است پرداخته شود. از جمله نکات انتقادی آقای مصداقی مثلا شبیه سازی تاریخی در مورد عاشورا بوده این که به قول آقای مصادقی «همه چیز ما شده عاشورا». این شبیه سازی تاریخی – عقیدتی چه مساله یی را از رهبری مجاهدین حل می کند ؟ یا این که اقای مصداقی اشاره دارد به اهمیت توجه کردن به انتقاد که سبب پیش رفت خود مجاهدین می تواند بشود اما روش بکار گرفته شده از سوی مجاهدین برچسب «مزدور» زدن به هر منتقدی است، همچنان که کار بران پژواک ایران شاهد بودند، به بیشرمانه ترین و غیر شرافتمدانه ترین شکل، در واکنش به مقالات انتقادی من صورت گرفت.
شبیه سازی برای واقعیت گریزی و نپذیرفتن اشتباه
به اعتقاد من ریشه این انحراف را باید در «نقش شخصیت» و ویژگیهای رهبری جستجو کرد که بی تردید رویدادها نیز هم در «بالا آمدن» برخی ویژگیها و هم، گاه در «بالا آوردن» برخی تمایلات و گرایشها نقش داشته است. در واقع شببیه سازی مذهبی از قتلگاه و عاشورا، و خود را در جایگاه چهره های حماسی مذهبی قرار دادن و لعن نفرین و «بیزاری» نثار دیگران کردن به دیگران و نفرت افشانی نسبت به دیگران (کاربرد چسب تشکیلاتی دارد)، تنها برای توجیه ارزیابیهای غلط و اقدامات غلط رهبری مجاهدین و فرار از پذیرفتن واقعیت و پذیرفتن اشتباهات و پیوسته از همه طلبکار بودن، کار گشا است و گرنه این همانی شرایط کنونی با مساله عاشورا، قیاس مع الفارقی است که از بیخ بن غلط است. قیاس مع الفارق است برای این که اولا یک مبارزه طولانی آنگونه که مجاهدین با آن در گیر هستند( و تاکنون، 28 سال بعد از 30 خرداد 60 ادامه داشته)، با یک مبارزه در یک مقطع سرنوشت ساز که بین تسلیم و پذیرش ذلت یا مرگ سرفرازانه انتخاب دیگری نبوده(گویا شرایط برای امام حسین اینگونه بوده)، اصلا نمی تواند قابل مقایسه باشد. اگر قرار بود امام حسین درگیر یک مبارزه طولانی شود، به احتمال زیاد روش دیگری بر می گزید، مثلا شاید او هم مثل پدر خود علی ابن ابی طالب 20 سال صبر و سکوت می کرد و مبارز را به شکل دیگری پیش می برد. به لحاظ تاریخی آن چه از ماجرای عاشورا ثبت شده، قرار گرفتن در یک وضعیت تراژیک است که هر دوسوی آن نابودی است، یک طرف تسلیم است که نابودی هویت را به همراه دارد یک طرف حفط هویت است که کشته شدن و مرگ را در پی دارد. (به طور مثال می توان به وضوح دید که استقرار پاسگاه پلیس عراق در اشرف از این مقوله نبود. بنابراین پیش گرفتن ایستادگی در برابر آن با تا پای جان فرمان غلطی بود که رهبر مجاهدین پیشاپیش آن را صادر کرده بود و در نهایت امر نیز با پرداخت بهای سنگینی که 12 شهید و 500 تن مجروج دست و سر و پا شکسته و هزار مضروب را شامل می شد، تن به چیزی داده شده که مقابله با آن برخاسته بودند یعنی استقرار پاسگاه پلیس در اشرف).از این گذشته در جریان عاشورا مساله تعادل قوا تنها کمی بود و نه کیفی. هر دو طرف به شمشیر سپر و نیزه و تیر و کمان مسلح بودند و نه چیز دیگر و طول جنگ هم نمی توانست به ماه و سال بکشد. ماجرای عاشورا با مبارزه پیچیده کنونی و مساله افکار عمومی و عوامل دیگری که می توان در این میان دخیل شمرد و در وسط آن معرکه اصلا وجود نداشت بسیار متفاوت است. آن فریاد «هل من ناصرا ینصرنی» نه با رادیو و تلویزیون نه با درج در روزنامه قرار نبود به جایی برسد، برای همان صحنه بود، حال می شود آقایان کلی روضه خوانی هم بکنند که نخیر برای ماندن آن فریاد در تاریخ بود، بسیار خوب گیرم که اینطور بود، ولی حالا شما نمی توانید همان نقش برای جامعه ایران بازی کنید. همانطور که رویدادهای بعد از انتخابات هم آن را ثابت کرد.
بی خاصیتی شبیه سازی و انگیزه مذهبی در آیینه و محک رویدادها

اگر آن آن شبیه سازیهای در این ربع قرن برای آن بود که فریاد هل من ناصرا ینصرنی امام حسین -که در زمان خودش هم مساله یی در صحنه نبرد حل نکرد- از طریق جناب رجوی به ملت «مجاهد پرور» ایران برسد، می بینم که هیچ نمونه و نمادی که نشان دهنده این باشد که این اتفاق افتاده است دیده نمی شود، برعکس طلسم اختناق که اول قرار بود با عملیات مسلحانه مجاهدین در داخل و بعد با پاره شدن تور اختناق توسط ارتش آزادیبخش بشکند و عامل اجتماعی به صحنه بیاید، در واقعیتی که با آن رو به رو بودیم، «طلسم اختناق» سر تقلب انتخاباتی و بالا کشیده شدن آرای میرحسین موسوی (یکی از «یزیدیان زمان» که 8 سال به طور مستقیم در رکاب شخص خمینی خونریز بوده است و بعد 20 سال هم نقاشی و طراحی معماری می کرده و گویی زبانش را گربه خورده بوده است کسی هیچ اعتراضی از او در بیدادگریها این 20 سال از او نشنید) می شکند و معترضان میلیونی در خیابانها ابتدا فریاد می زنند، « موسوی کروبی رای ما را پس بده» چند روز بعد یا همان روز در گوشه هایی از تظاهرات که تا راهروهای ایستگاهای مترو کشیده شده است، گروه تظاهر کنندگان شعار می دهند «یا حسین میرحسین» . هفته یی بعد در 30 خرداد(شگفتی تصادف را بیبن) به رغم تهدیدات رهبر در نماز جمعه 29 خرداد علیه برگزاری تظاهرات و اخطارهای فرماندهان نیروهای سرکوبگر، مردم خیابانها را پر می کنند و شلیک گاز اشک آور از آن سو آتش زدن ظرفهای جمع آوری زباله از این سو، تیر اندازی از آن سو، جنگ و گریز از این سو در می گیرد و چند تن به شهادت میرسند. در این میان گلوله یکی از اوباش آستان ولایت فقیه، قلب دختری به نام ندا اقا سلطان را متلاشی می کند، تلاش برای جلوگیری از خون ریزی محل زخم باعث خروج خون از دهان و جاری شدن به روی صورت او می شود و با آخرین رمق حیاتش، چشمهایش می چرخد و نگاهش به سوی نقطه ای می ایستد و همانجا ثابت می ماند. این صحنه حدود هزار و چهار صد سال بعد- از عاشورا - و بیست و سه چهار سال بعد از زیارت مرقد امام حسین توسط جناب رجوی که سه بار در آنجا «هل من ناصرا ینصرنی» فریاد کرد که دفعه سوم آن هم با غیظ و خشم همراه بود(لابد علیه مردمی که هیچ حرکتی دلخواهی از انها ندیده بود) روی داد. آن زیارت و آن فریاد از طریق گزارشات تلویزیونی و رادیویی و از طریق نشریه، هم در همان زمان و هم بعدها بارها و بارها پخش شد و بعلاوه هر سال هم آقای رجوی در روز عاشورا بالای منبر رفته و تعزیه گردانی کرده و زیارت عاشورا خوانده و به نحوه خیلی روشن و بدون ابهام برای خود رسالت گرفتن انتقام خون جاری شده و انتقام گرفته نشده حسین را از یزیدیان زمان قائل شده است. در این بینش دو اردوگاهی و این شبیه سازی، خودش جای امام حسین و مجاهدین یاران حسین قرار دارند و دیگران (یزیدیان که تکلیفشان روشن است) یا کسانی هستند که اسباب و امکان برای یزیدیان فراهم کرده اند یا در برابر جنایات یزیدیان در کشتار «مجاهدین حسین» سکوت کرده اند، که بازهم این فرمایشات مکرر از رادیو و تلویزیون و نشریات مجاهدین پخش شده است. اما نه این «پرده خوانیها» از عاشورا و نه اقدامات و عملیات عاشورا گونه و نه خود سوزیهای بی منطق و دلخراش نه مظلومیت مجاهدین در اقدامات جنایتکارانه رژیم علیه مجاهدین (مثل شلیک 70 موشک به پایگاههای مجاهدین) و یا اقدام جنایتکارانه آمریکا در بمباران پایگاههای مجاهدین، نه مساله یورش جنایتکارانه نیروهای وحشی پلیس عراق به اشرف (یک هفته بعد از شهادت ندا)، که تصاویر این یورش هم مثل تصاویر شهادت ندا به سرعت روی اینترنت قرار گرفت، مطلقا سبب جوشش احساسات و همدلی، همسان آن چه تصویر شهادت ندا برانگیخت نشد. این مفهومی جز این ندارد که مبارزه ملتی با قشرها و لایحه اجتماعی گوناگون که اسلام و مذهب برای آنان مطلقا نه چیزی بوده که خمینی با کوبیدن به سرشان به آنان تلاش کرد تحمیل کند، نه جنبه «ایدئولوژی» برای آنها دارد، نه اصلا مبارزه با با رژیم با انگیزه های مذهبی برای آنان برانگیزاننده است(خوب است رهبری محاهدین نمایشنامه کنکور وقت ظهور را بخوانند. می تواند به درک این امر کمک کند**). تصویر شهادت ندا نه تنها ایرانیان را در سراسر جهان تکان داد و منقلب کرد و آتش به دل و جانشان زد، بلکه جهانیان را منقلب کرد و آنها را در کنار مردم ایران که بعد از گروگانگیری کارکنان سفارت آمریکا و سالیان دراز نمایشات ارتجاعی در داخل و اقدامات تروریستی در خارج چهره ایران و ایرانی را خدشه دار کرده بود، قرار داد و در همبستگی با مردم ایران و به یاد ندا ترانه ها سروده شد. این تاثیری بود که آن به خون تیپیدن و شهادت مظلومانه یک شهروند معمولی ایرانی و یک زن جوان که برای شرکت در تظاهرات آمده بود بر ایرانیان و برافکار عمومی جهان گذاشت. نباید کمی به این مسائل فکر کرد و از خود پرسید اشکال کار در کجاست؟

ضرورت تقدس زادیی و پذیرفتن انتقاد

وقت آن است که رهبری مجاهدین، بعد از 28 سال تلاش بی حاصل برای زور چپان کردن مبارزات مردم در جوال تنگ و کوچک ایدئولوژیک بریده و دوخته شده با الگوی ازدواج پیامبر با همسر پسرخوانده اش و رویای قرار گرفت در جایگاه رهبری سیاسی – مذهبی امام گونه و متولی اسلام شدن، چشم به واقعیتها بگشاید، از جایگاه تقدس پایین بیاید و انتقاد بپذیرد و به انتقاد از خود بپردازد. این قرار گرفتن در جایگاه رهبری عقیدتی و امام، در عمل هرگونه اشتراک مساعی و تلاش برای به وجود آوردن یک جهبه واقعی و شورای واقعی را غیر ممکن می کند. به یک دلیل روشن که رهبر مقدس نمی تواند انتقاد ببپذیرد یا خودش را همطراز دیگران قرار بدهد، چون در این صورت خودش به دست خودش زیرآب «رهبری عقیدتی» بودنش را زده است. ممکن است گفته شود که نخیر این طور نیست رهبری عقیدتی برای سازمان مجاهدین تعیین شده، نه برای خارج از آن. پاسخ این است که بله درست است اما با این حال رهبر عقیدتی که در یک تشکل و گروه شیعه هیچ معنایی به جز امام و تالی امام معصوم ندارد، اگر انتقاد بپذیرد، دیگر چگونه می تواند رهبر عقیدتی و در نقطه تقدس بماند. به همین دلیل است که رهبری برخوردار از تقدس، انتقاد پذیر نیست، اطاعت طلب است. همین مساله تقدس رهبری، آن تعصبات و پرخشگریها و مزدور خطاب کردن هر منتقدی را هم توضیح می دهد و قابل فهم می کند و خوب است به یاد بیاوریم که در آن نامه های بیعت با «رهبری نوین»، مریدان چگونه در برابر رهبران مقدس که تازه کشفشان کرده بودند، خود را تحقیر می کردند. خب اینان چگونه ممکن است انتقاد از رهبرشان را قورت بدهند؟ یک نمونه برای مستند کردن این ارزیابی و انتقاد خودم، اینجا ارائه می کنم تا روشن بشود که برداشت من از عامل اشکال بزرگ در کار تشکیلات مجاهدین، تحلیل ذهن گرایانه و مغرضانه نیست. همان گونه که من در آن نامه سرگشاده اعتراضی برای اطلاع دوستانی شورایی و هموطنان، در 5 سال پیش*** در مورد کنار کشیدن از شورا شرح داده بودم، اوج گیری اختلاف من با دستگاه رهبری مجاهدین به خاطر این صورت گرفت که در پی نوشتن نامه 52 صفحه یی در انتقاد از عملکرد آقای مسعود رجوی مسئول شورای ملی مقاومت، که در آبان ماه 82 داده بودم دبیرخانه به ایشان منتقل کند( و تنها به چهار تن از دوستان خیلی نزدیک و قدیمی شورایی نسخه یی برای مطالعه داده بودم)، دستگاه رهبر مجاهدین در خارج که تحت مسنولیت خانم رجوی است، در تابستان سال 83 از ارسال بیانیه سالانه شورا برای اظهار نظر من که عضو شورا بودم، خود داری کرد و بعد بیانیه را با قید تصویب شده به «اتفاق آرا» و ذکر تعداد آرا انتشار داد. من روی سایت همبستگی بیانیه را دیدم. در پی آن بعد از صحبت با سه تن از اعضای سرشناس و قدیمی شورا، که این چه حرکتی است، آنها اظهار بی اطلاعی کردند و گمان نمی کردند که بیانیه به من فرستاده نشده باشد . در پی این امر من نامه یی به خانم رجوی- که در غیاب مسئول شورا براساس مصوبات شورا مسئولیت شورا را عهده دار بود-، نوشتم و در آن ضمن تجلیل زحمات مجاهدین و برخی نقاط قوت بیاینه صادر شده، انتقادات خودم را هم از آن بیان کردم ضمنا یاد آور شدم که رای من به آن منفی است و تاکید کردم که اگر امر ندادن بیانه برای اظهار نظر به من آگاهانه صورت گرفته باشد، این «پا گذاشتن جای پای شاه و خمینی است» و هشدار دادم که اگر این کار با اطلاع ایشان صورت گرفته باشد(می خواستم این خوشبینی یا خوشباور بودن یا این «ساده اندیشی» را داشته باشم که ممکن است بدون اطلاع ایشان بوده)، من هیج حرفی برای گفتن با هیچ کس ندارم، واکنش نشان خواهم داد. پاسخ از دبیرخانه و با امضاء دبیر ارشد چند روز بعد رسید، یک سرهم بندی و دروغبافی 5 صفحه یی که من جوابش را در 21 صفحه دادم و پیشنهاداتشان رد کردم و مصرانه و البته با احساس مسئولیت و با نیت رسیدن به تفاهم، خواهان انتشار اطلاعیه از سوی دبیرخانه برای اصلاح قید تصویب « به اتفاق آرا» بودم. یعنی خواسته بودم که در اطلاعیه قید شود که بیانیه با اکثریت قریب به اتفاق آرا تصویب شده و یک رای مخالف متعلق به فلانی اشتباها منطور نشده است. حالا دیگر از شرح بقیه ماجرا صرفنظر می کنم این مقدمات را گفتم تا به جملاتی در آن جوابیه 5 صفحه یی دبیرخانه اشاره کنم تا مفهوم تعصب در مورد رهبری مقدس و این که با چنین گرایشاتی کار جبهه یی و شورایی واقعی نمی تواند انجام بگیرید و چنین تشکلی نمی تواند منعکش کننده «بیشماران» باشد ذکر کنم و آن جملات:«[...] خانم رجوي [...]از اين رفتار شما بويژه در حق مسئول شورا، بغايت آزرده شد. مطمئن هستم كه هر كس ديگري بجاي ايشان بود بلادرنگ با به جريان انداختن تقاضاهاي اخراج شما از شورا و راي گيري مكتوب در اين باره طبق آئيننامه و اساسنامه شورا موافقت مي كرد. اما شخصا شاهد بودم كه با خويشتن داري و تحملي شگفت انگيز، ما را به آرامش و كنترل اعصابمان فراخواند و از هرگونه واكنش خود به خودي بر حذر داشت. سپس با ياد آوري يك نمونه از تعليق عضويت در شورا از دبيرخانه خواست تا برگزاري اجلاس رسمي شورا با حضور خودتان از بجريان اندختن تقاضاي اخراج شما صرفنظر و وضعيت شما را تعليق تلقي كنيم[...]» ملاحظه می شود که حضرات چنان در برابر انتقادات من از مسئول شورا که «رهبری عقیدتی» آنها از خشم و تعصب به حالت انفجار سیده بوده اند که اگر «تحمل شگفت انگیز» آن بزرگوار در آرام کردن آنها و توصیه کنترل اعصابشان نبود، معلوم نبود چه کار می خواستند بکنند. من در دو دهه همکاری با این مسلمانان«ترقیخواه» ندیدم یکبار از کارهای بی منتطق و اعمال سلیقه های بی منتطق مورد انتقاد، دست بردارند. مثلا این دوستان سابق مراسم تحویل سال را با پخش تلاوت آیات قرآن( منطورم دعای تحویل سال نیست که تازه آن هم جای حرف دارد) که تنها مناسب مراسم سوگواری و مجلس ترحیم است برگزار می کردند و آنوقت زوجین رجوی یکی به عنوان مسئول شورا و یکی به عنوان «رئیس جمهور برگزیده مقاومت» برای مردم پیام سال نو می فرستاد. با این که این اقدام از بیرون از جمله زمانی که یک برنامه رادیویی از لندن پخش می کردند، مورد انتقاد قرار گرفت، ولی «میخ آهنین نرود برسنگ» چیز تغییر نکرد، به همان دلایلی که قبل اشاره شد. بیراه رفتها در امر تبلیغات که آقای مصداقی به مواردی از آن اشاره کرده است، وجوه تاسفبار دیگری هم دارد که من به یکی از آنها اشاره می کنم که خود آن هم ناشی از تحلیل ها و تئوری بافیهای غلط فرصت طلبانه است. نمی دانم سه سال یا چهار سال پیش بود که یک هیات عزاداری در اصفهان که نام خودش را گمان هیات عزاداری مسلم بن عقیل گذاسته بود، از زنجیرهای خار دار در دسته های سینه زنی استفاده کرده بود و خامنه ای به نیروی انتظامی دستور داد بوده که دیگر نگذارند این گروه دست به چنین اقدامی بزند و در یک سخنرانی هم برخی از کارهایی را که «وهن» اسلام و عاشورا بود، مورد انتقاد قرار داد. چون سینه زنیهاو نوحه های مبتذل هم خیلی زیاد است. بعدا که در روز عاشورا نیروی انتظامی براری پرکنده کردن همان گروه که با زنجیر تیغ دار یا خار دار به زنجیر زنی می پرداخت وارد عمل شد و زد و خوردی هم صورت گرفت، دستگاه تبلیغاتی مجاهدین داد هوار سرداد که «عزاداران حسینی » مورد یورش و سرکوب قرار گرفته اند. خب سوال اینجاست که آخر با چه محاسبه یی یک چنین مواضعی اتخاذ می شود؟ فکر نمی کنند که مردمی که از ماهیت هیتات مذکور و لمپن های متشکل در آن و نمایش توحش در عزاداری آگاهاند و قتی این نوع موضعگیریها از سوی دستگاه تبلیغاتی مجاهدین را می بینید، متاسف و متآثر خواهند شد که مجاهدین را چه شده و به کجا می روند. و از سوی دیگر فکر نمی کنند که کسانی که با زنجیرها تیغ دار به عزاداری برای امام حسین می پردازند به طور کلی نمی توانند که با کسانی که «انقلاب ایدئولوژیک» کرده اند، دست به یک کاسه ببرند؟
به این دلیل است که من معتقدم دستگاه رهبری مجاهدین باید دست به یک خانه تکانی اساسی ایدئولوژیک – سیاسی بزند و دست از این رفتار و زبان دوگانه بردارد در بالای منبر رفتن در برابر خارجیها بخصوص، ادعایِ جدایی دین از دولت می کنند در عمل، پا در یک کفش کرده اند که برای شش ماه هم شده یک جمهوری اسلامی با دسته دمکراتیک به جامعه ایران زورچپان بکنند آنهم با این همه تحولاتی که در جامعه ایران اتفاق افتاده است مردم شعار جمهوری ایرانی سرداده اند. دستگاه رهبری مجاهدین، باید دست از تمایلات قیِّم مابانه و مالک الرقابی بردارد، دستگاه رهبری مجاهدین باید به جای سرنا را از سرگشادش دمیدن و اعتبار خود را در روابط دیپلماتیک و تعارفات سیاسی پارلمانتر ها جستجو کردن، به هرچه گسترده کردن حمایت خود در بیان ایرانیان بیاندیشد. کاری که در پیش روست یعنی سرنگون کردن رژیم و استقرار دموکراسی در ایران هنوز هم کاری غول آساست و دموکراسی هم یعنی همزیستی با مخالفان و منتقدان این ظرفیت را باید در راه سرنگونی با رژیم هم نشان داند نه این که در این اوهام فرو رفت که سرنگونی تنها از خود ما بر می آید و آزادی را ما به دیگران مرحمت خواهیم کرد. اما غول آسا تر از امر سرنگونی، سامان دادند اوضاع بعد از آن و تغییر کل سیستم بیمار و نا کار آمد برپا شده در این سی است. این دیوان سالای به شدت باد کرده، آن همه جوانان جویای کار، دومیلون معتاد و هزاران مساله دیگر. جامعه بزرگ ایران را نمی شود با نظم تشکیلاتی اداره کرد. این نوع اداره جامعه تنها به شکل « تک صدایی» در آوردن جامعه امکان پذیر است و ابزار آن هم یک دستگاه گسترده پلیس و پلیس مخفی و است شکلهای گوناگون فاشیستی و استالینستی و نوع بعثی اسدی و صدامی ، شکلهای اسلامی آن را همه می شناسیم. بنابر این باید رفتار دمکراتیک و تمرین مدارا را، در منش و بینش و کنش کنونی خود باید در در دستور قرار دهیم.
از کارهای دیگری هم که در عرصه تبلیغات قابل دسته بندی است و به عقیده من دستگاه رهبری مجاهدین نباید بکند، تعیین قهرمان ملی و شهید ملی و«شاعر ملی» و نیز روز ملی است. در مورد افراد اگر نقش آنان واقعا دارای تاثیر در سطح ملی و ماندگار بود، این عمل خود بخود ضمن عبور از مرحله یی که شخصیت مورد نظر صاحب نقش بوده است، ضمن بررسی و داوریهای اندیشمندان و مورخان و اهل قلم و اجماع داوریها در این زمینه، این عنوان خود به خود برای افراد تعیین می شود. در مورد رویداد ها هم روزملی نامگذاری کردن برای آنها، باید از سوی مراجع مشروع و ملیِ مثلا ریاست کشور یا از سوی مجلس ملی صورت بگیرد که طبعا نمی تواند در چارچوب حزبی و گروهی قرار بگیرد، بلکه باید چنان باشد که مورد وفاق و تایید عموم مردم باشد. این چیزی جز نشانه تمایلات قیم مابانه و انحصار طلبانه نیست که گروهی بخواهد برای مردم یک کشور از این عنوان گذریها و آیین گذاریها بکند.
اگر کار خانه تکانی در روش و بینش رهبری محاهدین صورت نگیرد، باز هم بدنه مجاهدین در برابر هزینه های بسیار سنگینی که برای مبارزه خصوصی رهبری می پردازند، هیچ چیز بدست نخواهند آورد و رهبری مجاهدین نیز در انزاویی برای خود آفریده اند خواهد ماند. به جز این من بر این باور که رهبری مجاهدین باید چند سالی خارج از دایره قدرت در ایران و در بین مردم زندگی کند، تا احترام به دیگران و درست حرف زدن را بیاموزد و در یابد که نمی توان به منتقدان توهین کرد و حرمت وحیثیت افراد را لگد مال کرد و در نظر مردم محترم ماند. احترام به دیگران از ضرورتهای غیر قابل صرفنظر کردنی، برای کسب حمایت مردم است و توجه به این امر سالها به بوته فراموشی سپرده شده، برای رهبری مجاهدین فوریت دارد، آیا دست از سر در زیر برف فرو کردن و خود محبوب
بینی برخواهند داشت ؟
:منابع



پ 14 آذر 1388- 5 دسامبر 2009
http://iradj-shokri.blogspot.com

mercredi, décembre 02, 2009

بیانیه کانون نویسندگان ایران به مناسبت یازدهمین سالگرد قتل محمد مختاری و محمدجعفر پوینده - آیین تازه‌ای نبود مرگ، ما زنده‌ایم - آذر 1388


یاران! هم‌گامان! مردم آزاده! در یازدهمین سالگرد قتل محمد مختاری و محمدجعفر پوینده، جان‌باختگان راه آزادی و ستم‌ستیزی، روز جمعه ۱٣/۹/۱٣٨٨ از ساعت ۲ تا ۴ عصر بر مزارشان در امامزاده‌ طاهر مهرشهر کرج گرد می‌آییم و همراه خانواده و یاران‌شان یاد جاویدشان را گرامی می‌داریم.
کانون نویسندگان ایران۱۰ آذر ۱٣٨٨
بیانیه کانون نویسندگان ایران به مناسبت یازدهمین سالگرد قتل محمد مختاری و محمدجعفر پوینده
آیین تازه‌ای نبود مرگ، ما زنده‌ایم
.یاران، هم‌گامان، زنان و مردان آزاده !یازده سال پیش، در خزان ۱٣۷۷، در پی قتل تبهکارانه‌ی پروانه اسکندری و داریوش فروهر، فعالان سیاسی و اجتماعی، دو تن از یاران دلیر و آزاده‌ی ما، محمد مختاری و محمدجعفر پوینده، را در خیابان‌های تهران ربودند و به جرم نوشتن و گفتن و سرودن، شکستن سکوت گورستانی، گردن نگذاشتن به یوغ بردگیِ قدرتِ حاکم، کوشیدن در راه آزادی بیان و قلم و اندیشه و پیکار بی‌امان با سانسور به طرز هولناکی به قتل رساندند.در آن هنگام، حاکمیت که از سرکوب‌های خونین و گسترده‌ی دهه‌ی ۱٣۶۰ فارغ شده بود گمان داشت که با قتل و تک‌زنیِ مختاری و پوینده، غفار حسینی، حمید حاجی‌زاده و احمد میرعلایی و نیز مجید شریف و پیروز دوانی و ده‌ها تن دیگر می‌توان فریاد آزادی‌خواهیِ روشنفکریِ متعهد ایران را برای همیشه خاموش کرد. اما هنگامی که قتل‌ها از پرده بیرون افتاد و حاکمیت چاره‌ای جز پذیرش قتل‌ها ندید، کوشید با محدود کردن این کشتارها به چهار قتل، بر ژرفای این جنایت‌های ضدبشری سرپوش بگذارد و این تبهکاری‌ها را حاصل انحراف مشتی «خودسر» جلوه‌گر سازد؛ دادگاهی سر هم کرد و در پشت درهای بسته، در تاریکی و خاموشی، بدون حضور خانواده‌ها و وکیلان جان‌باختگان، سر و ته قضیه را هم آورد و سرانجام ناصر زرافشان، وکیل شجاع قربانیان و عضو کانون نویسندگان ایران را به جرم حق‌جویی و پافشاری بر محاکمه‌ی آمران و عاملان جنایت‌ها روانه‌ی زندان کرد. چندی نگذشت که آمران و قاتلان را در بافت و ساختی دیگرگونه و گسترده، و در سلیحِ کامل، روانه‌ی خیابان‌ها کردند تا این بار در رویدادهای خونینِ پس از خرداد ۱٣٨٨ به جان مردم و جوانان حق‌طلبی بیافتند که به مسالمت‌آمیزترین شکلِ ممکن خواهان اعاده‌ی آزادی‌های از دست‌رفته‌ی خود بودند. و چنین شد که خون کشتگانِ خیابان‌ها، شکنجه‌شدگان و قربانیان کهریزک‌ها، نداها و ترانه‌ها، سهراب‌ها و محسن‌ها و... با خون سلطان‌پورها و پوینده‌ها و مختاری‌ها و هزاران جان‌باخته‌ی دهه‌ی ۶۰ به هم پیوست و آزادی را فریاد کرد.مردم آزاده !کانون نویسندگان ایران در یازدهمین سالِ جان باختن محمد مختاری و محمدجعفر پوینده، بار دیگر اعلام می‌کند که با آرمان‌های پاک و آزادی‌خواهانه‌ی یاران از دست‌ رفته‌ی خود بر سر همان پیمان است که بود، و اگر هزار سال بر این بگذرد حتی یک دَم از دادخواهی خود نمی‌گذرد و تا محاکمه و مجازات آمران و عاملان جنایت‌های سه دهه‌ی اخیر و برچیدن کامل تمامی بساط شکنجه و پیگرد و آزار و آزادی‌کُشی دَمی از پای نمی‌نشیند.دیدگان خفته در گورِ یاران عزیز ما و همه‌ی ستم‌کُشتگانِ این سال‌ها چشم به راه روز دادرسی است.
کانون نویسندگان ایران

samedi, novembre 28, 2009



ایرج شکری


ستاره یی در آسمان هنر ایران و موسیقی آذربایجانی بنام پریسا ارسلانی


دستاورد این انقلاب انفورماتیک که با گشترش و پیشرفتش، امکان شگفت انگیز ارتباطی در اختیار بشر دهه پایانی قرن بیستم و آغاز قرن بیست و یکم داده است، اگر چه می تواند در زمنیه کار برد منفی و تبهکارانه به همان اندازه کارایی داشته باشد، که در امور مفید و آسان کردن زندگی، اما به باور من چیزی مثل اسلحه نیست که بگوییم اگر اصلا در دست هیچ کس نباشد خیلی بهتر است، بلکه این دستاورد دانش و فن بشر، در مجموع پدیده یی است به زیان دیکتاتوری و دیکتاتورها و جوجه دیکتاتورهای در آرزوی دیکتاتور بزرگ شدن. با این انقلاب اطلاع رسانی دیگر سانسور به مفهومی که در دهه های نیمه دوم قرن بیستم می شناختیم تقریبا در هیچ جای دنیا ممکن نیست. این را ما در اعتراضات مردم در برمه تحت دیکتاتوری نظامی دیدیدیم و در رویدادهای بعد از انتخابات ریاست جمهوری رژیم هم دیدیم. جالب این است که این پدیده گردش جهانی و بی توقف اطلاعات چنان پردامنه است که کافی است که شما کلمه یی را وارد موتور جستجوگر بکنید و آن وقت هر چیزی که نقطه اشتراکی با اطلاعات مورد جستجوی شما دارد، در برابرتان در لیست قرار می گیرد. این مقدمه را از جهت گفتم که در جستجوی سرودی تصادفا برخوردم به اسم یک خواننده زن آذربایجانی از آذر بایجان ایران، اسمی که برایم ناشناخته بود. این خانم هنرمند، پریسا ارسلانی نام دارد که در نوختن سازهای عاشقلار آذربایجان هم مهارت دارد. اما آنچه درهنر او به باور من کم نظیر و تازه است، صدای اوست. صدای او که یکی دو ترانه قدیمی آذربایجانی را خوانده و در روی یوتیوب قرار دارد، به صدای یکی دوتن از خوانندگان پر آوازه آذربایجان شوروی (سابق) نظیر زینب خانلاراُوا او نزکت محمداُوا شباهت زیادی دارد. من متولد و بزرگ شده تهران هستم ولی در خانواده یی آذری بدنیا آمده ام و مادرم متولد باکو است. مادرم بسیار علاقمند به موسیقی آذربایجانی است و من هم از طریق او با این موسیقی علاقمند شدم. بعدا هم در دوره خدمت سربازی که بعد از پایان تحصیلات دانشگاهی صورت گرفت و به عنوان افسر وظیفه مآمور خدمت در آموزش و پرورش در قرعه کشی محل خدمت نمین در نزدیکی اردبیل تعیین شد، در یکی دو دبیرستان در اردبیل و نمین تدریس می دکردم و در آنجا با چند تن از بچه های چب اردبیل که دو سه تای آنها دبیر و یکی هم مثل خود من افسر وظیفه بود آشنا شدم که این دوست افسر وظیفه شیفتگی بسیاری به موسیقی آذربایجانی داشت و چندین نوار از موسیقی آذربایجانی بمن داد و با اسم خان شوشونسکی هنرمند و استاد بزرگ موسیقی آذربایجانی هم توسط او آشنا شدم.
چندی پیش که در جستجوهای اینترنتی برای موسیقی لری، به رقصهای دخترکان لر و بختیاری و نیز به یک ویدئویی از موسیقی محلی مازندرانی و زنان از دو نسل در رقص همراه مردان برخوردم و با اثری هم که دیدن صحنه هایی از فیلم نیوه مانگ یا نیمه ماه بهمن قبادی در ذهنم گذاشته بود، با خودم می گفتم که به نظر می رسد که در آذربایجان زنان بیشتر سایر نقاط ایران تحت فشارند و به خاطر تعصبات دست و پا بسته و با آمدن رژیم گند آخوندی هم، وضع خرابتر شده است چون مثل اینکه از فعالیت هنری از جمله در زمینه موسیقی برای زنان در آن دیار خبری نیست.در پیدا شدن این تصور التبه خاطره خدمت سربازی هم کمک می کرد. در زمان خدمت سربازی من (که قبلا هم در یکی دو مطلب اشاره کرده ام)، انگشت شمار بودند دخترانی که بدون چادر به دبیرستان می رفتند این را هم می شد موقع تعطیل مدارس دید و هم خود من که در یک دبیرستان دخترانه در اردبیل و در یک دبیرستان مختلط در نمین درس می دادم می یدم، آن تعداد معدودی که بی چادر بودند، اکثر محلی نبودند ولی دخترها سر کلاس بی حجاب می نشتند حتی در دبیرستان مختلط در نمین والبته در این کار هیچ اجباری برای آنان نبود. بنا بر این پرداختن به موسیقی توسط دختران، در محیطی که شرایط عرصه فعالیت اجتماعی و هنری را به زنان خیلی تنگ می کند، باز هم از آن پدیدهایی است که به اعتقاد من باید آن را مثل نیمه قابل دیدن کوه یخ، از آن چه در جامعهً آفت آخوند و اسلام و احکام شریعت زده می گذرد دانست. یعنی این نشانه یی از آن جوشش ناپیدایی از زندگی و تلاش و آفرینش فرهنگی در تقابل با رژیم عزا زی و شادی کش آخوندی است. پدیده یی مثل پریسا ارسلانی را نباید یک تک نمود تصور کرد. اگر چه به خاطر صدای لطیف و مهارتش در نواختن ساز، شاید تک نمود باشد، اما پیدایش او در عرصه موسیقی آذربایجان که بی تردید باید با تشویق و حمایت خانواده اش بوده باشد و تحمیل همه اینها به رژیم آخوندی، نشان دهنده این است که دنیای این مردم، زندگی این مردم، دین و خدای این مردم، از آذربایجان تا بین عربهای خوزستان و از خراسان با موسیقی و رقص های محلی اش تا بلوچستان، با آن چیزی که این رژیم لعنتی سی سال است که با سرکوب و ارعاب مردم و کشتن فرزندان آزاده و مبارز این مرز بوم، می خواهد به مردم تحمیل کند، بسیار متفاوت است و نیز این قدرت عظیم نهفته در جامعه پویای ایران است که آخوندها را عقب زده است. همانهایی که فروش آلات موسیقی را حرام و فروشگاههای وسایل موسیقی را بستند و هنوز وقتی از معدود خوانندگانی که تصویرشان را در تلویزیون نشان کنسرتی پخش می کنند و یا به استودیو دعوت می کنند، سازها را نشان نمی دهند! به هر حال به رغم تمام ممنوعیتها و سدهای ایجاد شده توسط این رژیم منحوس، انقلاب انفرماتیک و فن آوری اطلاعات این امکان را به بمن داد که این شانس را داشته باشم که این هنرمند را بشناسم و به صدایش گوش بدهم. در زیر لینک ترانه(با عکسهایی که در این ویدئوکلیپ از او دیده می شود به قوی دیگر در ایران اقامت ندارد) و اجرای تکنوازی توسط پریسا ارسلانی و آن یکی هنرمند تبریزی که او هم حتما در ایران نیست و گمانم در جمهوری آذر بایجان مقیم است، آمده است..

این هنرمند در یک برنامه عمومی با حجاب تحمیلی رژیم پلید آخوندی به اجرای تکنوازی پرداخته است.در زیر لینک یکتکنوازی
و نیز ترانه یی با صدای او آمده است
نابود باد آخوندیسم و حوزه و جمهوری جهل جنایت اسلامی. درود به زنان و مردان آزاده ایران
http://www.youtube.com/watch?v=8G4Q8YHU-Q4
http://www.youtube.com/watch?v=KrkWlC-9bts
http://www.youtube.com/watch?v=7d0stZ2eG1I






و
لینک ترانه یی زیبا(آذری) با اجرایی به اقتباس از موسیقی غربی توسط صنم عبدالعظیم زاده، خواننده این ترانه آن طور که در ویدئو معرفی شده اصلیتش تبریزی است( که احتمالا مقیم جمهوری آذربایجان یا ترکیه و یا به هرحال جای دیگری غیر از ایران تحت حاکمیت رژیم آخوندی است) سرنگون باد رژیم زندگی سوز و شادی کش و ضد ایرانی روضه خوانهای بی پدر مادر. پیروز و سرافراز باد مردم ایران
http://www.youtube.com/watch?v=KSMu23S7izo






پ 7 آذر 1388 – 28 نوامبر 2009

vendredi, novembre 27, 2009

برگهایی از مثنوی هفتاد من کاغذِ شرح زخم دروغ و خودسری و تزویر


برگهایی از مثنوی هفتاد من کاغذِ شرح زخم دروغ و خودسری و تزویر

ایرج شکری
در پی اظهارات نامربوط و دروغگویی دو تن از کاربران در کامنت و اظهار نظر زیرمقاله آقای مصداقی(قسمت سوم) در پیک ایران از جمله این که من بعد از حمله پلیس فرانسه به اور سورواز، دیگر غیبم زد، من بر خلاف میل خودم ناچار شدم  توضیحی برای تکذیب ادعای دروغگویان که معلوم است تعلیم یافته چه مکتبی هستند و به کدام فرقه تعلق دارند، بدهم. توضیح مشروح در همان نامه سرگشاده خطاب به هم میهنان و اعضای شورا ملی مقاومت که در مهر ماه 83 به عنوان اعتراض از عملکرد خودسرانه رهبری مجاهدین تحت مسئولیت خانم مریم رجوی صورت گرفت، نوشته ام، آمده است. من حتی در این نامه در اشاره به بحثی که با واکنش توهین آمیز مسئول کمیسیون خارجی شورا رو به رو شد، نه از اسم و نه از مسئولیت فرد هتاک چیزی نگفته ام. متاسفانه کسانی که من به آنها اعتماد بسیار داشتم، در یک استحاله و دگردیسی قهقرایی و انحطاطی، به عناصر بشدت خود خواه، تازه به دوران رسیده، کم ظرفیت، فرصت طلب و به شدت شیفته قدرت و دروغگو و البته فاقد شهامت اخلاقی تبدیل شدند و از نظر من به کلی از آن اهدافی که برای شورا در نظر گرفته شده بود و انتظاراتی که از آن میرفت دور شدند. اینان متاسفانه دیگر عناصر مستبد و قلدرمنشی هستند که در خود سرانه عمل کردن، از هیچ پیمان شکنی و حتی از زیر پا گذاشتن ضوابطی که خودشان وضع کرده اند رویگردان نیستند، مثل رژیم خمینی که به قانون اساسی خودش هم عمل نکرد و در موارد متعدد اصول آن را زیر پا گذاشت. یک دلیل واضح آن، همین است که چون من قبلا در مقاله (منتشر نشد) برای نبرد خلق در مرداد 81 و بعد در نامه انتقادی خودم به آقای رجوی خواهان باز نگری در برنامه شورا به ویژه حذف صفت اسلامی آن شده بودم، واکنش قلدر منشانه اینان نفرستادن بیانیه اجلاس سال 83 شورا به من برای اظهار نظر و امضاء بود، بیانیه یی که در همان جمله های آغازین آن، از اعضا برای «تاکید و و التزام به برنامه و مصوبات شورا و ساختار سیاسی شورا» تعهد گرفته بودند، بیانیه یی که اگر با آن مخالفت نمی کردم، قطعنا رای من به آن ممتنع بود. تعداد امضاها را هم زیر بیانیه نوشته بودند که مساله را خیلی محکم کرده باشند. چون معمولا نه تعداد آراء و نه چگونگی تصویب آنان(مثلا به اتفاق آراء بوده یا نبوده) ذکر نمی شد. اکنون شعار جمهوری ایرانی که از دل جامعه ایران و از شورش مردم بیرون آمده، سیلی محکم به گوش تازه به دوران رسیدگان و «تنبیه اتودینامیک» آنان است. همانطور که من در نامه 21 صفحه یی در پاسخ به نامه 5 صفحه یی دبیر ارشد شورا نوشته بودم، این کار(ندادن بیانیه بمن برای اظهار نظر) چیزی جز نقض اساسنامه و آئینامه داخلی و کنار گذاشتن خودسرانه یک عضو شورا در تصویب بیانیه نبود و بعد هم بیانیه تصویب شده با این خلافکاری را، به عنوان تصویب شده به اتفاق آراء به افکار عمومی ارائه کردن، یک افتضاح سیاسی بود. اقدام بی منطق و خودسرانه یی که نمایش تمام عیار خودخواهی و تازه بدوران رسیدگی و دیکتاتورمنشی مرتکبان آن بود. ناراحتی من از این مساله در واقع مطلقا جنبه شخصی نداشت، بلکه تاسف شدیدی بود از رفتار این آدمها که این همه ادعای مبارزه برای برقراری دموکراسی و حق حاکمیت مردم را دارند و آنوقت در عملکردشان چنین خودسر هستند. اهمیت قضیه در واقع برای من در بُعد رعایت حقوق فردی و شهروندی از سوی صاحبان قدرت بود و آن چه قابل تحمل نبود این که کسانی به قدرت نرسیده، چنین تمایلات خودسرانه یی در زیرپا گذاشتن حقوق افراد دارند.
به هر حال من در چند مقاله عملکرد رهبری محاهدین را بعد از اشغال عراق توسط آمریکا مورد انتقاد قرارد داده ام که در وبلاگ آرشیو نوشته های من موجود است.
به نظر من آقای مسعود رجوی وقتی ارتش آمریکا به دروازه بغداد رسیده بود، باید انحلال ارتش آزادیبخش را اعلام می کرد و از آمریکا و مجامع بین المللی خواهان به رسمیت شناخته شدن حقوق مجاهدین مستقر در عراق به عنوان پناهندگان سیاسی می شد. دراین صورت دیگر مساله خلع سلاح مجاهدین هم بی معنی می شد. برای ارتشی که منحل شده که دیگر خلع سلاح شدن معنی ندارد، سلاحها را تحویل می دادند. این موضوع را من زمانی که گمانم نیروهای آمریکایی به نزدیکی بغداد رسیده بود، یا شاید در همان اوائل اشغال بغداد توسط نیروهای آمریکایی در بحثی در یک جمع کوچکی از دوستان شورایی با یکی از اعضای قدیمی شورا مطرح کردم. واکنش ایشان این بود که «شما که فاتحه همه چیز را خواندید» و پاسخ من این بود که وقتی قرار است فاتحه چیزی خوانده شود بهتر است این کار را خودمان بکینم. بمباران جنایتکارانه پایگاههای مجاهدین بعدا، چند روزی بعد از سقوط بغداد صورت گرفت. حالا من نمی دانم جناب رجوی گویا هنوز هم با پوشاند یونیفورمهای افسری رنگارنگ و مزین به مدال به «اشرفیها» برگزاری مراسم تشریفاتی نظامی اعم از سالگرد یا تشییع جنازه، اصرار به داشتن ارتش دارد، ارتشی که 20 سال است قادر به هیچ عملیاتی نبوده است و معلوم نیست که بعد از این می خواهد چگونه آنرا در امر سرنگونی رژیم بکار بگیرد. پیشنهاداتی هم برای روشهای کار شورا در شرایط بعد از اشغال عراق در خارج کشور داشتم. اخیرا هم در مقاله «من متهم می کنم» که در واکنش به پیام سیزده آبان آقای رجوی بود، پیشنهاد باز نگری در برنامه شورا و کنار گذاشتن رئیس جمهور بازی و انتخابی بودن مسئول شورا برای مثلا دوره یی دوساله از بین دوستان اهل قلم ایشان در شورا و کمتر ظاهر شدن خود ایشان و تلاش شورا در سازمان جدیدش برای ارتباط و برقراری رابطه با ایرانیان خارج کشور را دادم.
در زیر نامه سرگشاده من به هموطنان در مهرماه سال 1383 آمده است. در ضمن آن مقاله چاپ نشده هم در وبلاگ من قرار دارد که لینک آن این است:
http://iradj-shokri.blogspot.com/2007/08/1381.html
ایرج شکری- پاریس 25 نوامبر 2009 برابر با 4 آذر1388
اعتراض
به اطلاع اعضاي محترم شوراي ملي مقاومت و هم ميهنان مي رسانم كه بيانيه بيست و سومين سالگرد شوراي ملي مقاومت كه تصويب آن به اتفاق آراء اعلام شده، خلاف واقعيت است و به اتفاق آرا، نبوده و دوستان مجاهد، از من به عمد و آگاهانه نظر خواهي نكرده اند. من پس از يك جدل لفظي در شهريور سال پيش(1382) در محل دبير خانه با يكي از دوستان مجاهد مسئول يكي از كميسيونها، كه لحن اهانت آميزي بكار برده بود، دو نامه به آقاي مسعود رجوي نوشتم كه در يكي كه به تاريخ 15 شهريور بود، ضمن اطلاع دادن ماجر و انتقاد از برخي بر خوردهاي دوستان مجاهد با من ( به ويژه به خاطر مقاله منتشره نشده اي از من كه براي نبرد خلق شماره مرداد1381 نوشته بودم)، خواهان آن شده بودم كه يا دوست ياد شده خودش از رفتاري كه كرده عذر خواهي كند يا در صورت غيبت او در محل، آقاي رجوي با ارسال پيامي، اين رفتار ايشان را تقبيح كند. در نامه ديگر به تاريخ 20 آبان1382 در 52 صفحه به بررسي عملكرد و تحليلهاي گذشته مسئول شورا پرداخته بودم و در آن ضمن انتقاد از مسئول شورا پيشنهاداتي براي پيشبرد امر مبارزه با رژيم و خنثي كردند خطراتي كه بعد از خلع سلاح ارتش آزاديبخش توسط آمريكا، مجاهدين را تهديد مي كرد داده بودم. هر دو نامه را به دبير خانه دادم و در مورد نامه دوم تاكيد كرده بودم، جز با خود ايشان با هيچ كس ديگر بحث نخواهم كرد. در ضمن بعد از آن جدل لفظي گفته بودم تا معذرت خواهي صورت نگيرد، به محل دبيرخانه در اورسورواز نخواهم رفت و نرفتم. كمي بعد در اوائل آبان، پيشنهادي از سوي دبير ارشد شورا براي بحث و حل اختلاف در مورد آن جدل كه- بيشتر با هدف به عذر خواهي واداشتن من بود- داده شد كه بي تفاوتي نشان دادم و مساله را پيگيري نكردم. پس از انتشاربيانيه بيست و سومين سالگرد تاسيس شورا در سايت «همبستگي ملی» در اوائل شهريور كه تصويب آن بدون اين كه از من كه از سال 1372 عضو شورا بودم نظر خواهي شده باشد ، به اتفاق آراء اعلام شده بوده با يكي دو تن از اعضاي قديمي و سرشناس شورا تماس گرفتم و وقتي آنها مطلع شدند كه از من نظر خواهي نشده تعجب كردند. اين دوستان از ماجراي جدل من مطلع بودند. بعد از اين رويداد، من با توجه به ماده واحده مصوب 23 مهر 1373 شورا كه در آن آمده است «خانم رجوي رئيس جمهور برگزيده شورا مي تواند در غياب مسئول شورا وظايف وتكاليف مسئول شورا، از جمله هماهنگي و اداره امور كميسيونهاي شورا را برعهده گيرد»، نامه اي خطاب به ايشان نوشتم وضمن تقدير از زحماتي كه دوستان مجاهد براي خنثي كردن توطئه هاي رژيم كشيده بودند و در بيانيه منعكس شده بود، ياد آور شدم كه اين بيانيه براي نظر خواهي به من داده نشده و اگر براي من ارسال مي شد از آنجا كه مساله اصلي كه مساله استراتژي است و اين كه بالاخره ارتش آزاديبخش هنوز وجود دارد يا نه و اگر هست با وضعي كه پيش آمده چطور مي شود گفت هست و چه نقشي مي تواند داشته باشد، و اگر نيست، چه چيزي جاي آن را مي گيرد پاسخ داده نشده، به آن راي مخالف مي دادم. من از ايشان پرسيده بودم كه آيا مساله عدم ارسال بيانيه به من، با اطلاع ايشان بوده، يا اقدامي بدون اطلاع ايشان و با تصميم دبيرخانه يا اصلا ناشي از فراموشي بوده است و ياد آور شده بودم كه در صورتي كه با اطلاع ايشان بوده باشد، من ديگر حرفي براي گفتن با هيچكس نخواهم داشت و واكنش نشان خواهم داد و تاكيد كرده بودم كه اگر ظرف دوهفته به نامه من جواب داده نشود، من نتيجه خواهم گرفت كه اين اقدام ديكتاتورمابانه و شورا شكنانه با اطلاع ايشان بوده است. نامه را در تاريخ 9 شهريور 1383(برابر30 اوت) به محل دبير خانه بردم تا به دست ايشان برسانند. يك هفته بعد جواب نامه من با امضاي دبير ارشد شورا به دستم رسيد، نامه اي در 5 صفحه كه من براي كوتاه كردن مطلب فقط به چند نكته آن اشاره مي كنم. بر اساس اين نامه معلوم شد كه دوستان بعد از دريافت نامه 52 صفحه يي من به آقاي رجوي، با اين كه تاكيد كرده بودم به دليل روحيه عدم تحمل انتقاد كه در دوستان سراغ دارم،آنرا نخوانند وبه همين دليل با قيد فوق العاده محرمانه آنرا به دبير خانه داده بودم، نامه را همان وقت خوانده اند و چنان بر آشفته اند كه خود خانم رجوي، با «تحملي شگفت انگيز» آنها را توانسته با ارائه راه حل تعليق عضويت من(چيزي كه در آييننامه شورا نداريم) آرام كند تا مبادا دست به« واكنشي خود به خودي» بزنند.من لازم مي دانم عين بند 10 نامه دبير ارشد شورا مورخ 17 شهريور1383 را ياد آوري كنم:«خانم رجوي كه مي دانيد در آن ايام(آبان1382) زير فشار طاقت فرسايي قرار داشت از اين رفتار شما بويژه در حق مسئول شورا، بغايت آزرده شد. مطمئن هستم كه هر كس ديگري بجاي ايشان بود بلادرنگ با به جريان انداختن تقاضاهاي اخراج شما از شورا و راي گيري مكتوب در اين باره طبق آئيننامه و اساسنامه شورا موافقت مي كرد. اما شخصا شاهد بودم كه با خويشتن داري و تحملي شگفت انگيز، ما را به آرامش و كنترل اعصابمان فراخواند و از هرگونه واكنش خود به خودي بر حذر داشت. سپس با ياد آوري يك نمونه از تعليق عضويت در شورا از دبيرخانه خواست تا برگزاري اجلاس رسمي شورا با حضور خودتان از بجريان اندختن تقاضاي اخراج شما صرفنظر و وضعيت شما را تعليق تلقي كنيم. به همين خاطر چنانكه مي دانيد حدود ده ماه است كه هيچ ارتباطي با شما نداشتيم همچنان كه شما هم از قضاياي 17 ژوئن به بعد نه در محتوا و مواضع و نه در مناسبات شورايي، هيچ التزام و تعهدي نسبت به شورا نداشتيد ودعوت ما را هم براي برگزاري جلسه محدود دروني بر طبق ماده 7 آئيننامه رد كرديد». توجه اعضاي محترم شورا و هموطنان عزيز را يكبار ديگر به اين نكته جلب مي كنم كه مبدا قرار دادن 17 ژوئن در اينجا چيزي جز تحريف واقعيت نيست و همانطور كه قبلا ياد آورشدم نرفتن من به محل دبير خانه از اوائل سپتامبر به بعد بود، از اين گذشته دوستان خودشان بنا به ميل خودشان عضويت مرا به تعليق در آورده و مرا مدت ده ماه در جريان هيچ رويدادي قرار نداه اند و طلب كارهم هستند. در حالي كه من در اين مدت كاملا نسبت به شورا مسئولانه عمل كره ام و هيچ كاري كه خلاف شورا و عليه مجاهدين باشد، انجام نداده ام. اما نكته مهم و در عين حال تاسفباري كه در اينجا به وضوح مي شود آنرا ديد، شدت تعصب وروحيه نابردباري و عدم مدارا در برابر انتقاد از سوي دوستان مجاهد است كه البته براي من ناشناخته نبود. به اين جمله دوباره توجه كنيد:«...اما من شخصا شاهد بودم كه [خانم رجوي] با خويشتن داري و تحملي شگفت انگيز ما را به آرامش و كنترل اعصابمان فراخواند و از هرگونه واكنش خود به خودي برحذر داشت...». ملاحظه مي كنيد، من ـ كسي كه از سال 1364 براي اين مقاومت قلم مي زنم و بعد هم به خواست و ترغيب دوستان از سال 1372 عضو شورا هستم -، نامه اي براي مسئول شورا نوشته ام، قبل از اين كه نامه به دست مسئول شورا برسد و او اظهار نظري كرده باشد، دوستان با مطالعه آن گويي در برابر انجام تكليف شرعي قرار گرفته باشند، تكليف برايشان چنان روشن بوده كه نيازي به فكر كردن به اين كه بالاخره من به مسئول شورا نامه نوشته ام و بايد منتظر اظهار نظر او باشند، نداشته اند و بلادرنگ دست به كار حذف من شده اند. من نمي دانم اگر بعد از مطالعه آن نامه توسط دوستان، من دم دستشان بودم چه نوع «واكنش خود به خودي» از سوي دوستاني كه كنترل اعصابشان را از دست داده بودند( دوستاني در سطح بالاي سازمان مجاهدين چون نامه من كه تاكيد كرده بودم تنها مسئول شورا مي تواند آن را در اختيار كسان ديگري از مجاهدين قرار دهد، چيزي نبود كه در اختيار همه قرار بگيرد) ممكن بود نصيبم شود، اما خدمت اعضاي محترم شوراي ملي مقاومت و هموطنان آزاده بايد عرض كنم كه نفرستادن بيانيه بيست و سومين سالگرد تاسيس شورا براي نطر خواهي به من و اينطور كنار گذاشتن من، براي من به لحاظ عاطفي مثل اين بود كه دوستان، نه در يك واكنش خود به خودي بلكه در كمال خونسردي و قساوت، 20 سال زندگي مبارزاتي مرا به خاطر اين كه نامه انتقادي براي آقاي رجوي نوشته ام ( نامه اي كه تا امروز هم انعكاس بيروني نداشته وتنها در اختيار سه تن اعضا قديمي ويك تن كه خيلي نزديك به مجاهدين است قرار داده بودم)، لگد مال كرده و به زباله داني اندخته باشند، 20 سالي كه همراه با همه مسائل زندگي در غربت بوده است. گويي من نه يك انسان مبارز و همراه ساليان آنان، بلكه مگسي بوده ام كه در اطاق كارشان وزوز مزاحمي داشته و آنرا بيرون رانده اند. بسيار بسيار جاي تاسف است كه اين اقدام با تاييد و تحت مسئوليت خانم رجوي صورت گرفته است. در ابتداي همين بند 10 نامه خانم دبير ارشد شورا، آمده است: «مطمئن هستم كه هر كس ديگري بجاي ايشان بود بلادرنگ با به جريان انداختن تقاضاهاي اخراج شما از شورا و راي گيري مكتوب در اين باره بر طبق آئيننامه و اساسنامه شورا موافقت مي كرد». البته آييننامه داخلي و اساسنامه شورا، در مورداخراج اعضاي شورا شرايطي قائل شده كه برداشت دبير ارشد منطبق با آن نيست و اجازه اخراج يك عضو شورا به خاطر نوشتن نامه انتقادي به مسئول شورا را به كسي نمي دهد(*) ولي پرسيدني است كه آخر اين چه بينش و چه فرهنگي است كه حتي در مورد آدمي با نزديك به 20 سال سابقه همراهي و همكاري به محض اين كه زبان به انتقاد گشود راهي جز حذف كردن نمي شناسد؟ چطور مي شود با چنين بينشي پلوراليسم و كثرت گرايي را تحقق بخشيد؟ حالا من حق دارم اين سوال را مطرح كنم كه در حالي كه در شرايط كنوني مجاهدين اينطور دست به حذف يك منتقد مي زنند كه همراه قديمي آنان بوده ، در صورت به قدرت رسيدن ، چه سرنوشتي ممكن است در انتظار آدمي چون من باشد ؟ من فكر مي كنم دوستان به جاي تلاش براي نشان دادن خود به عنوان بديل بنيادگرايي و اسلام تحمل گرا به محافل ديپلماتيك و افكار عمومي غرب، اگر «با دوستان مروت» و باانتقاد و منتقدان، مدارا پيشه كنند، نتيجه خيلي بهتري بدست خواهند آورد. موفقيب وپيشرفت در مبارزه با رژيم به نحو تنگاتنگي متناسب با مورد استفبال قرار گرفتن از سوي افكار عمومي ايرنيان است و اين قبيل رفتار دوستان نه تنها كمكي به اين امر نمي كند، بلكه براي آن زيانبار است. خوب است دوستان مجاهد و مخصوصا خانم رجوي به اين مساله توجه داشته باشند كه من قبل از اين كه عضو شورا باشم يك شهروند ايراني هستم با يك راي. يك راي كه قابل تكثير در صدها هزار وميليونهاست و آن راي به كسي داده خواهد شد كه مهمترين دغدعه اش تامين حقوق شهروندان باشد كه در راس آن آزادي عقيده وبيان قرار دارد و اين مساله يي نيست كه بتوان گفت صرفا مربوط به بعد از سرنگوني رژيم است. در موضعگيريها و عملكردهاي كنوني هم بايد مصاديق آنرا نشان داد. چرا براي دور انداختن آن(راي) اينقدر بي تابي به خرج داديد؟ به عنوان يك عضو شورا هم، وجود كساني مثل من مي تواند تصوير شورا را به شورايي بودن آن نزديك كند، تجربه «مجلس يكدست» را كه همه جورش را داشتيم و همه هم شكست خورده اند، تجربه گذشته ها در اين زمينه كافي نيست؟. در انتهاي نامه دبير ارشد، دوستان سه پيشنهاد ارائه داده بودند يكي تعليق عضويت من تا بر گزاري اجلاس شورا با حضور خودم و اعضا و مسئول وشورا در هر زمان كه ميسر گردد و تصميم گيري شورايي در آن اجلاس، يكي اين كه من دوباره كتبا التزام بدهم كه به برنامه و ساختار و مصوبات شورا پايبند هستم و بعد جلسه يي براي حل مساله يي كه در جدل در شهريور گذشته پيش آمده بود، تشكيل شود و راه سوم اين كه جريان راي گيري براي اخراج من آغاز شود. من البته اين پيشنهاد ها را رد كردم. چون مسالهَ مربوط به جدل شهريوماه، ديگر با شورا شكني و نقض اساسنامه و آئيننامه توسط دوستان و اين كه بنا بر ميل و تشخيص خودشان به طور غيابي مرا متهم و محكوم كرده و بعد حكم صادره را هم كه اخراج من بود، با نفرستادن بيانيه براي نظر خواهي براي من، به اجرا گذاشته بودند، اهميتش را از دست داده بود و در واقع دوستان تعليق عضويت و اخراج مرا هم قبلا انجام داده بودند. در پاسخ، من پيشنهادي مسئولانه و منصفانه و منطقي دادم. پيشنهاد دادم كه دبير خانه با صدور اطلاعيه اي و ارسال آن به همان سايتها و منابعي كه بيانيه شورا را فرستاده، اعلام كند كه بيانيه بيست و سومين سالگرد تاسيس شورا به اتفاق آرا تصويب نشده بلكه با اكثريت قريب به اتفاق بوده و يك راي شمرده نشده يا از قلم افتاده كه راي مخالف بوده و گفته بودم كه اسم صاحب آن راي منفي(که من هستم) هم اعلام شود كه مسئوليتش مشخص باشد. انجام اين كار را همچنين و ظيفه اي براي دبيرخانه در برابر اعضاي شورا و افكار عمومي دانسته بودم كه در اين زمينه به آنها خلاف واقع گفته شده بود. در ضمن خواسته بودم كه خانم رجوي هم به طور خصوصي قبول كند كه اقدامش قابل انتقاد است. ياد آور شده بودم كه در صورت پذيرش اين پيشنهاد، مي توانيم براي بررسي مساله نامه 52 صفحه يي من به مسئول شورا( كه در خود نامه آن تاكيد كرده بودم اگر قرار باشد مبناي نقض التزام من قرار بگيرد، بايد تكثير و به نحوي كه اعضاي شورا امكان مطالعه آن قبل از نشست اجلاس را داشته باشند در اختيارشان قرار بگيرد)، تا برگزاري اجلاس با شركت مسئول شورا، صبر كنيم و اگر پیشنهاد من پذيرفته نشد، مسئوليت پاسخگويي به پیامد های آن، در برابر اعضاي شورا و افكار عمومي طبعا با رئيس جمهور برگزيده شورا خانم رجوي است. اين پيشنهاد را در يك جوابيه 21 صفحه اي در پاسخ به دبير ارشد شورا روز 6 مهرماه(83) تحويل دبيرخانه دادم و تا اكنون(26مهرماه) كه20 روز از آن تاريخ مي گذرد نه اطلاعيه براي اصلاح بيانيه اجلاس از سوي دبيرخانه شورا صادر شده و نه تماسي با من گرفته شده كه مفهوم روشن آن رد پيشنهاد من است. بنابر اين از آنجا دوستان مجاهد قبلا - بانقض اساسنامه و آيينامه داخلي- در عمل بدون اطلاع اعضا و تایید شورا، مرا از شورا اخراج كرده اند، آن هم به نحوي كه يك شركت خصوصي مستخدمی با 19 سال سابقه خدمت را به اين نحو خود سرانه و توهین آمیز بيرون نمي كند، لازم ديدم اعضاي شورا و همميهنان آزاده را از واقعيت امر و رفتار غيردموكراتيك دوستان مجاهد در سطوح بالاي تصميم گيري نسبت به خودم مطلع كنم. با اين حساب من يگر عضو شورا نيستم. لازم به ياد آوري مي دانم كه من نامه52 صفحه اي به مسئول شورا و پاسخ به نامه دبير ارشد شورا را براي انتشار بيروني ننوشته بودم و با درك خودم از تبليغات، انتشار بيروني متن كامل آنها را، به ويژه مواردي كه به آزردگيهاي من از پاره يي برخوردهاي دوستان در طول سالهاي همراهي و همكاري (در تحريريه نشريه شورا و ايران زمين و جلسات شورا) برمي گردد، در جهت هدفي كه اين نامه ها نوشته شده، يعني باز نگري در روشها و رفع ايرادها و تاثير مثبت گذاشتن بر افكار عمومي نمي دانم. مگر اين كه دوستان مجاهد روشي پيش بگيرند كه من ناگزير از انتشار آن براي افكار عمومي بشوم، هم چنان كه اگر اين رفتار متكبرانه دوستان مجاهد نبود، مايل به انعكاس بيروني اين اختلافات نبودم. البته انتقادهايي در مورد تحليلها و عملكردهاي گذشته كه در آن نوشته هم آمده بيان خواهم كرد. اميدوارم، اين مساله سبب گشايش فصل جديدي در رابطه دوستان مجاهد با بيرون باشد، فصل انتقاد پذيري ، دوري جستن از واكنشهاي تعصب آلود و اهانت آميز در برابر انتقادات. من اگر اين وضعيت پيش نيامده بود پيشنهاداتي داشتم كه مي خواستم در اجلاس آينده شورا مطرح كنم و بر پذيرش آن اصرار بورزم و اگر پذيرفته نمي شد شورا را ترك مي كردم. از جمله پيشنهاد حذف صفت اسلامي براي دولت موقت كه اصرار بر نگهداشتن آن را بيگانگي با واقعيتهاي امروز ايران مي دانم كه حالا استاد دانشگاهي در ميزگردهايي كه در دانشگاههاي زير نظارت كميته هاي انضباطي رژيم اداره مي شود به صراحت اظهار مي كند كه «اسلام با دموكراسي ناسازگار است و شيعه دورترين نسبتها را با آن دارد» يا مي گويد«خوارج از شيعه دموكرات تر بوده اند» و يا در رژيمي كه زماني نداشتن ريش براي مردان و پسران جوان مي توانست مزاحمت آمران به معروف و ناهيان از منكر را سبب شود، حالا پسران جوان بي دغدعه با موهاي بلند«دم اسبي» در خيابان ها ظاهر مي شوند. به علاوه اين امر(حفظ صفت اسلامي براي دولت موقت) مي تواند در برابر ادعاهاي جدايي دين از دولت، به عنوان «دم خروس» مورد استفاده منتقدان و مخالفان در تبليغات قرار بگيرد وتأثير منفي بر افكار عمومي بگذارد. به گمان من همانطور كه در آن مقاله منتشر نشده براي نبرد خلق مرداد 1381 نوشته بودم(**) بهتر از اين مي شد عمل كرد. من خواهان گسترش پايگاه مردمي شورا و جلب اعتماد گروههاي هرچه بيشتر هموطنان، به ويژه جوانان نسبت به آن بودم. من در ضمن تحليلي در يادداشت و گزارش هفته نامه ايران زمين(شماره123 سوم ديماه 1375) ، شعار«آزادي برابري، با شورا با ارتش آزاديبخش ملي» را مطرح كرده بودم، كه مورد استقبال رزمندگان ارتش آزاديبخش هم قرار گرفته بود، و نامه اي از يكي از آنان در تاييد اين شعار در ايران زمين شماره 127 به چاپ رسيد، اما اين شعار هيچوقت نه در نشريه مجاهد، نه در صفحات مقاومت نشريه ايران زمين چاپ نشد و در هيچ تظاهراتي هم شنيده نشد و هيچ استقبالي از سوي مجاهدين هم از آن به عمل نيامد. نباید پرسید چرا؟ اگر شورا آلترناتيو ارائه شده از سوي مجاهدين براي سرنگوني و دوره گذار بعد از آن است، چرا از اين شعار استقبال نشد و هيچ شعاري هم خودشان براي مطرح كردن آن ارائه و روي آن تبليغ نكرده اند؟ اميدوارم همگي با انتقاد پذيري و داشتن شهامت اخلاقي انتقاد از خود، به توانيم در راه گسترش فرهنگ مدارا و دموكراسي قدم برداريم.

* ـ خوب است مواد اساسنامه و آيين نامه داخلي در مورد اخراج اعضاء را ياد آوري كنم:
ماده 9 آيينامه داخلي شوراي ملي مقاومت مصوب 8 مهر ماه 1376:«اخراج عضو متخلف از شورا برطبق ماده يك اين آيينامه و ماده 4 اساسنامه صورت مي گيرد.
ماده يك: به پيشنهاد هر يك از اعضاي شورا و موافقت مسئول شورا و يا به پيشنهاد لااقل سه تن از اعضا مي توان موضوعي را با مراعات نوبت و در دستور جلسات شورا قرارداد.
موارد تخلف عبارتند از:
الف- نقض موارد التزام مصرح در ماده 5 اساسنامه شورا، بويژه نقض مرزبنديهاي سياسي با رژيم شاه وخميني.
ب- عدم رعايت تصميمات شورا، كه به موجب ماده 6 اساسنامه الزام آور شناخته شده است.(ماده 6 اساسنامه شورا: تصميمات شورا، براي اعضاي شورا و براي دولت موقت الزام آور است)
ج- عدم رعايت ماده 4 آييننامه شورا.(ماده 4 آئيين نامه داخلي : تصميمات و مذاكرات شورا تا استقرار دولت موقت در خاك كشور سري است به استثناي مطالبي كه انتشار آن از جانب مسئول شورا بلامانع اعلام مي شود)
د – غيبت از جلسات شورا در مدتي بيش از سه جلسه متوالي بدون اطلاع قبلي و عذر موجه.
فعاليت مستمر عليه مباني وحدت و انسجام شورا وپيشبرد اهداف آن.
تبصره: در باره موارد پنجگانه تخلف ياد شده، مسئول شورا به سئول كردن و دادن تذكر و اخطار مجاز شناخته مي شود اما عضو مربوطه مي تواند آنرا در نخستين جلسه شورا مطرح و تقاضاي بررسي جمعي نمايد.
ماده 4 اساسنامه شورا- جلسات شورا با شركت لااقل نصف به علاوه يك اعضا رسميت مي يابد. تصميمات با اكثريت نصف يك اعضاي حاضر اتخاذ مي گردد.
(**) در مورد اين مقاله لازم به ياد آوري مي دانم بعد از ارسال مقاله به مسئول نشريه نبرد گفتم كه مقاله را بخواند اگر به هر دليل موافق با چاپ آن نبود، بحث نمي كنيم، مقاله را چاپ نكند من بدون بحث آنرا مي پذيرم. بعدا مسئول نشريه من ياد آورشد صرفنظر از اختلاف دیدگاهها، بنابر سياست و ضوابط نشريه كه به طور كلي عدم ورود به اختلافات داخلي گروه هاست، نمي تواند آنرا چاپ كند. در اين مقاله من به بررسي عملكرد 2 خرداديها و خاتمي پرداخته بودم و اين كه چطور شد آنان در مبارزه با جناح رقيب به پيروزي رسيدند و چطور شد كه رژيمي را كه بعد از جريان رستوران ميكونوس و اواخر دوره رفسنجاني به نحو بسيارمحسوسي در انزواي بين المللي قرار گرفته بود توانستند از انزوا خارج كنند. تلاش 2 خرداديها براي كسب حمايت افكار عمومي و تلاش براي ارائه چهره يي حامي خواستهاي مردم،ـ اگر چه مزورانه‌ ـ را عامل موفقيت آنان در پيشبرد اهدافشان شناخته بودم. در اين مقاله هم چينن به شورشهاي دانشجويي چشمگير در اندونزي عليه ژنرال سوهارتو و پيامدهاي آن اشاره شده بود كه سر انجام به استعفاي وي منجر شد و احزاب اوپوزيسيون قدرت سياسي را در دست گرفتند، اما به انقلاب نيانجاميد و به تظاهرات گسترده وپي در پي خياباني در آرژانتين به خاطر وخاومت شديداوضاع اقتصادي كه با بحران سياسي همراه بود و به استعفاي رئيس جمهور كشور منجر شد، اما سبب انقلاب نشد، اشاره شده بود. در اين مقاله همچنين ياد آور شده بودم كه فروپاشي يك رژيم الزاما به معني سرنگوني و از صحنه رانده شدن گردانندگان نيست، و ممكن است نظام سياسي جديد، توسط گردانندگان رژيم فروپاشيده ايجاد، شود مثل آنچه در روماني يا در جمهوريهاي شوروي سابق رويداد. من در اين مقاله با توجه به حمايت و دفاع گروههاي سياسي از مجاهدين، بعد از قرار گرفتن اين سازمان در ليست گروههاي تروريستي، پيشنهاد تشكيل ائتلافي بزرگتر با شركت همين نيروها را تحت عنوان جبهه همبستگي براي آزادي و دموكراسي در ايران را داده بودم، كه در آغاز با واكنش منفي دوستان مجاهدي كه مقاله را در اخيتارشان قرارداده بودم قرار گرفت. مقاله به اطلاع مسئول شورا هم رسيده بود، مسئول شورا پس از يك گفتگوي تلفني از بغداد در اوائل آبان 1381 و بحثي در در باره جبهه مورد نظر با من اطلاع داد كه خودش طرحي شبيه آن در نظر داشته و منتظر شرايط مناسب براي تشكيل اجلاس شورا بوده است. كمي بعد در 13 آبان طرح جبهه همبستگي برا سرنگوني رژيم به تصويب رسيد كه البته همان چيزي نبود كه مورد نظر من بود، ولي گامي بود كه برداشته شد.

ايرج شكري (د.ناطقي، ا.ش. مفسر)
خبر نگار و دبير سابق سنديكاي كار كنان خبر راديووتلويزيون
پاريس 17 اكتبر 2004، 26 مهرماه1383

mercredi, novembre 25, 2009

مروری بر تاریخچه تضاد دوجناح: ایدئولوژی متعفن و روشهای کثیف

ایرج شکری
مروری بر تاریخچه تضاد دوجناح: ایدئولوژی متعفن و روشهای کثیف
در مدتی که بیدادگاههای اسلامی، خودیهای منتقد را به روش استالینی وادار به «اعتراف» کرد مطالب زیادی از سوی اوپوزیسیون در انتقاد و محکوم کردن این روش منحوس منتشر شد و در داخل کشور نیز از سوی کسانی از طیف اصلاح طلبان که هنوز شتر عدل اسلامی با بار اقتدار رهبری، بر در خانه آنان نخوابیده است، و نیز از سوی تشکلهایی، چون کانون نویسندگان ایران در محکوم کردن ساواک شوهای آخوندی و این «محاکمات» نوشته شد. از انجا که روش و بینشی که جمهوری اسلامی بر آن بنا نهاده شد، انهدام ویرانگری بود و بناینگذار مرتجع و پلید آن اساسا برنامه یی برای ساماندهی جامعه ایران در زمنیه توسعه و پیشرفت نداشت و در زمنیه سیاسی نیز با دموکراسی اساسا دشمن بود و آنرا دشمن اقتدار خود می دانست، به همین خاطر از آغاز بنای کار خمینی نه براساس راه یابی برای استقرار مناسباتی دموکراتیک برای ایران بعد از استبداد سلطنتی و بکار گرفتن ظرفیتهای انسانی و اقتصادی کشور، برای ساختن و پیشرفت، بلکه بر حذف و نابود کردن نیروهای مبارز و ترقیخواه و مسلمانان غیر مرید و مقلد و غیر «مکتبی» و بازگشت به «صدر اسلام» گذاشته شد. سخنان خمینی مندرج درکیهان 5 خرداد 58 که با تیتر «امام استراتژی انقلاب را اعلام کرد» به خوبی بینانگر بینش و منش خمینی و شرایط آن روزهای ایران است که من بارها از آن به عنوان گویا ترین سند در رد ادعاهای خمینیستها، هم در مورد «اسلامی» بودن انقلاب سال 57 و هم در رد دموکراسی خواهی خمینی یاد کرده ام و بر این باورم که بارها و بارها باید مرور آن را به همه توصیه کرد (1). برای خمینی، هدف، اجرای احکام اسلام بود و بکارگیرنده و مفسر این احکام نیز خودش بود و براساس بینش او، ولی فقیه یا حاکم اسلامی نقش قیم مردم، مثل «قیم برای صغار» را داشت و این را به صراحت در تز ولایت فقیه خود بیان کرده است. حزب سازی یاران خمینی- که حالا به جان هم افتاده اند- در آغاز دوران بعد از انقلاب نیز با هدف رویارویی با گروههای انقلابی و سیاسی و در جهت «حذف کردن» دگر اندیشان بود و نه حزبی برای ارائه برنامه یی برای سازندگی و پیشرفت کشور و رفع نابرابریها و رفاه مردم و رقابت سیاسی- حزبی با دیگر گروهها. به خاطر همین با کشتار اعضاء و هواداران گروههای سیاسی که شمار زیادی از آنان را دانشجویان و دانش آموزان دبیرستانی و جوانان تشکیل می داند، و انهدام تشکیلات گروههای سیاسی در داخل کشور که بسرعت پیش رفت و در واقع می شود گفت که از بعد از 30 خرداد 60 که دیگر «درو کردن» دگر اندیشان که خمینی آرزوی آن را داشت و از تاخیر کردن در آن در سخنان 26 مرداد 58 اظهار تاسف و توبه کرده بود، شروع شد، دوره پایان نقش حزب جمهوری اسلامی هم شروع شد. چرا که نقش تخریبی و تهاجمی حزب برای فضایی کار آمد بود که گروههای سیاسی می توانستند تجمعی برگزار کنند و حزب با سازماندهی دسته های اوباش حزب الهی میتنگ ها و اجتماعات آنان را مورد یورش قرار می داد و نیز راهپیمائیها و تظاهراتی برای قدرت نمایی تشکیل می داد. این نقش دیگر یک سال بعد از خرداد 60 دیگر بسیار کم رنگ شده بود و رفته رفته محو شد. در واقع به همان سرعتی که گروههای سیاسی قلع و قمع شدند، به همان سرعت، نه تنها حزب جمهوری اسلامی علت وجودی خود را به عنوان ابزاری برای انحصار قدرت در دست آخوندها و و مریدان خمینی از دست داد بلکه تشکلی شده بود که در آن تضادهای درونی رژیم تشدید می شد و این را رفسنجانی زمان «تعطیل شدن فعالیت حزب» در سال 66 که چیزی جز انحلال آن نبود در پاسخ به سوالی به روشنی اعتراف کرد. بعدا به این مصاحبه نگاهی خواهیم انداخت.
تضاد و کشمکش از گام اول
از آغاز روی کار آمدن خمینی و قبل از رسیدن به خرداد 60 دو دستگی بر سر چگونگی مالکیت زمنیهای کشاورزی و اداره امور اقتصادی کشور، در بین آخوندها وجود داشت. چند عامل علت ضرورت و فوریت این مساله بود که باید طرح و راه حلی برای جایگزین کردن سازماندهی جدیدی به جای نظم قبلی که در ساختار سیاسی اش متلاشی شده بود برای اداره امور کشوری در زمینه اقتصادی و موارد دیگر ارائه می کرد. مساله صنایع بخش غیر دولتی که صاحبان آنها اکثرا از کشور گریخته بودند، و نیز وعده هایی که خمینی در بالا منبر رفتنها به «پا برهنه ها و کوخ نشینها» داده بود و نیز حضور نیروهای سیاسی ترقیخواه و برابری طلب ، فشاری بود به رژیم آخوندی برای پیدا کردن پاسخی به انتظارات مردم به و خنثی کردن فشارهای گروهی سیاسی که در حال گسترش نفوذ و کسب حمایت مردم بودند.(2) این دو دستگی که طبعا در داخل حزب هم وجودو داشت، بعد از خرداد 1360 همانطور که اشاره شد، دیگر رفته رفته جایی برای «یکدستی و یک کاسه» عمل کردن نگذاشته بود. این اختلافات به رغم درگیر شدن رژیم در جنگ با عراق هم و به رغم «در صحنه» بودن و زنده بودنِ بنیانگذار جمهوی اسلامی، کاهش پیدا نکرد، چنان که موسوی اردبیلی در نماز جمعه 17 آبان 64 گفت که خمینی در دیدارش با فقهای شورای نگهبان گفته است که:« امروز ما گرفتار دو جریان هستیم یکی جریانی است که همین که به نفع مستضعفین و محرومین سخن گفته می شود و از کاخ نشینها و غاصبین حقوق مردم صحبتی می شود می گویند این همان کمونیزم است و جریان دیگر این که وقتی گفته شود خود سرانه عمل اقدام به تقسم زمین یا گرفتن اموال ننمایند می گویند طرفداری از سرمایه داها و فدودالهاست، در حالیکه همان طور که می دانیم اسلام نه یا سرمایه داران موافق است نه با کمونیسم».
تحمیل شدن دوباره موسوی به خامنه ای
این دوستگی بی شک دو دستگی سیاسی و تلاش برای به دست گرفتن اهرامهای قدرت سیاسی را هم با خود داشت. این دوستگی قبل از انحلال حزب در سال 66، بر سر انتخاب نخست وزیر در دوره دوم ریاست جمهوی خامنه ای در سال 64 دیگر به نحو غیر قابل پرده پوشی انعکاس بیرونی یافت. خامنه ای بعد از اعلام نتیجه آن به اصطلاح انتخابات، در سخنانی در مشهد گفت که در این چهار سال گذشته افراد شناخته و در انتخاب نخست وزیر چنان عمل خواهد کرد که حجت را تمام کرده باشد. در آن زمان گویا نظر خامنه ای معرفی میرسلیم به عنوان تخست وزیر به مجلس بوده است. اما نمایندگان خط امامی مجلس با توسل به خمینی راه انتخاب را بر او بستند. 135 نماینده مجلس در نامه یی به خمینی تغییر نخست وزیر را در شرایطی که آن را « بحرانی ترین مواقع تاریخی» نامیده بودند، «دارای عواقب وخیم» دانسته بودند. از طرف دیگر میرحسین موسوی با این که خودش نیز در یک مصاحبه رادیویی اشاره کرده بود، که بعد از تنفیذ حکم ریاست جمهوری خامنه ای استعفایش را به رئیس جمهور «تقدیم می کند» و باید هم این کار را می کرد، از این کار سرباز زد. خمینی در پاسخ نامه آن 135 نماینده یاد آور شده بود او هم در شرایط پیچیده کشور تغییر نخست وزیر را به صلاح نمی داند با این حال تاکید کرده بود که «حق انتخاب با آقای رئیس جمهور و نمانیدگان مجلس است». این گونه بود که میرحسین موسوی برای بار دوم به خامنه ای تحمیل شد. چون دفعه اول هم او ولایتی را انتخاب کرده بود اما مجلس به او رای اعتماد نداد، غرضی وزیر نفت نفر بعدی مورد نظر خامنه ای بود که مجلس(در رای گیری غیر رسمی) با آن هم مخالفت کرد و سرانجام خامنه ای میرحسین موسوی را معرفی کرد. بنا بر آنچه رفسنجانی در کتاب عبور از بحران در یادداشت روز 2 آبان (سال 60) نوشته است بعد از رد ولایتی خامنه ای خیلی زود غرضی را پیشنهاد می کند که این پیشنهاد به شدت مورد مخالفت قرار می گیرد :« در مجلس، بیشتر مساله نخست وزیری مطرح است.آقای خامنه ای، پس از ملاقات امام و موافقت حزب، تصمیم گرفته اند آقای محمد غرضی را معرفی کنند. ولی موج مخالفت، وسیع است. سپاه مجاهدین انقلاب اسلامی، مدرسین حوزه علمیه قم، متفرقه ها و عده ای از حزب تماس گرفتنداند و اظهار مخالفت کرده اند». در یادداشتهای روز سوم آبان نوشته است:« ساعت 8 صبح به جلسه علنی مجلس رفتم. چندین لایحه تصویب شد. عده ای نگران معرفی شدن آقای غرضی بودند، در حال تنفس با آقای خامنه ای صحبت کردم. قرار شد امروز نامه را به مجلس ننویسد تا وضع روشن شود.درست نیست که پیشنهاد ایشان، دوباره شکست بخورد. موج مخالفت با آقای غرضی قوی است[...] ساعت چهار بعد از ظهر در دفتر آقای خامنه ای در جلسهُ شورای مرکزی حزب شرکت کردم. درسی از مواضع حزب دادم. سپس بحثها روی نخست وزیر شروع شد. قرار شد آقای دکتر نوربخش رئیس بانک مرکزی مطرح شود؛ چون امام گفته اند بهتر است[نخست وزیر] حزبی نباشد که تهمت انحصار طلبی وارد نشود. سپس در جلسه یی با شرکت آقایان احمد خمینی، موسوی اردبیلی و عباس واعظ طبسی و خامنه ای شرکت کردیم. با بحثهای زیاد قرار شد احمد آقا به عرض امام برساند که غیر ممکن است آقای غرضی(3) رای بیاورد و بهتر است آقای مهندس میرحسین موسوی را معرفی کنیم».
البته در شرایط تابستان سال 60 که حزب جمهوری اسلامی به شدت در نظر مردم منفور و به حزب چماق به دست معروف بود شده بود و با توجه به اختلاف حزب با بنی صدر که منجر به برکناری وی شد، این رعایت احتیاط را خمینی لازم می دیده است، اما توضیح دهنده مخالفت های بعدی خامنه ای با میرحسین در آن زمان نیست. به هرحال به رغم حمایت خمینی از ابقای موسوی در پست نخست وزیری، حدود 100 نفر( بیش از 70 رای مخالف و بقیه ممتنع) به موسوی رای اعتماد ندادند و این خشم خمینی را بر انگیخت. او بعد از این ماجرا در دیداری با نمایندگان مجلس گفت:« این سه وضعی که در مجلس پیش آمده است، که رای ممتنع و رای مخالف و رای موافق، اینها همه برای این بوده که تشخیص داده اند این مطلب را، در آن هم صحبتی نیست. صحبت از این است که آیا از این به بعد مخالف می خواهد کار شکنی بکند برای دولت؟ به ترتیب غربی اش می خواهد عمل کند؟ برای اثبات این که ما راست گفتیم می خواهد اسلام را شکست بدهد، می خواهد جمهوری اسلامی را شکست بدهد؟ یا این که عقل اقتضا می کند که حالا که در مقابل این امر واقع شده است، این که عقیده اش این است که به طور شایسته نشده است و این بهتر می شدعمل بشود، هدایت کند، کمک کند که به طور شایسته عمل بشود...اما این که خدای نخواسته یک وقت برای این که اثبات کیند مطلب خودتان را راجع به دولت بخواهید کار شکنی بکنید دولت را به شکست وادار کنید. ملت را تضعیف کیند، اسلام را به شکست برسانید، این یک مطلبی است که الزاما باید جلوش گرفته شود و من امیدوارم این جورنباشد». می بینم که اخطار و اتهام زنی به جناح مخالف دولت آن روزها هم از سوی رهبر انقلاب بکار گرفته می شد و در آن زمان تشکیل دولت به عهده همین جناب میرحسین موسوی بود و حالا باز هم اتهام و اخطار از سوی مقام رهبری و ریزه خواران درگاهش به سوی مخالفان دولت روان است اما حالا تعادل قوا دگرگون شده و رهبر کسی است که از آغاز در برابر موسوی بود و نه درکنار او. خود میر حسین موسوی هم در آن روزها ، اتهام و برچسب زدن به جبهه مقابل را برای از میدان بدر کردن آنها به عنوان حربه یی بکار می گرفت. جناب ایشان که از استفاده انحصاری حاکمیت اسلامی از رادیو تلویزیون در زمان حیات «امام راحل» سود می برد در یک نطق 80 دقیقیه یی که متن آن در روزنامه جمهوری اسلامی 4 تیر ماه 65 درج شد، به منتقدانش اخطار کرد که «مطالب خلاف مصالح نظام جمهوری اسلامی» را مطرح نکنند و « در مقابل مردم» قرار نگیرند. او رفتار منتقدان و مخالفان خود را با کار «ضد انقلاب» در اویل جنگ یکی دانست که به ادعای او « نشان دادن تاسیسات کشور باچراغ قوه به هواپیماهای دشمن هنگام خاموشی» بود!
انحلال حزب جمهوری اسلامی
حزب جمهوری اسلامی، (سازمان دهنده چماقداران علیه دگر اندیشان) در سال 66 با تقاضای رفسنجانی و خامنه ای از خمینی برای «توقف فعالیت» آن تعطیل و منحل شد. این دو«استوانه نظام» در نامه مشترک به امامشان یاد آور شده بودند که «... احساس می شود که وجود حزب دیگر آن منافع و فواید آغاز کار را نداشته به عکس ممکن است تحزب در شرایط کنونی بهانه یی برای ایجاد اختلاف و دودستگی و موجب خدشه در وحدت و انسجام ملت گردد و حتی نیروها را صرف مقاله با یکدیگر و حنثی سازی یکدیگر کند. لذا ... مصلحت کنونی انقلاب در آن است که حزب جمهوری اسلامی تعطیل و فعالیتهای آن به کلی متوقف گردد»(تاکید از من). رفسنجانی در کنفرانس مطبوعاتی روز سیزده خرداد 66 در پاسخ به علت انحلال حزب گفت:« حدود یک سال پیش خدمت حضرت امام رسیدیم و خواستیم یا من یا آقای خامنه ای در حزب نباشیم. ایشان در آن موقع اجازه ندادند و فقط اجازه محدود کردن فعالیت حزب را دادند و تقریبا نصف دفاتر حزب را تعطیل کردیم. حالا که انتخابات[مجلس ] درپیش است، احساس کردیم افراد مختلف در داخل حزب راههای مختلفی را پیشنهاد می کنند. مثلا خانه کارگر یکی از شاخه های حزب بود و مانند واحدهای تابعه عمل می کرد، انجمنهای اسلامی هم عمدتا تابع حزب بودند، هرکدام تمایلات خودشان را داشتند و با محدودیت حزبی رو به رو بودند. با حضرت امام راجع به مسائل صحبت شد و ایشان موافقت کردند ما کلیه فعالیت حزب را متوقف کنیم»(تاکید از من) ملاحظه می شود که رفسنجانی به صراحت هم به فوائد اول کار حزب اشاره کرده است هم به این که خانه کارگر و انجمنهای اسلامی شاخه های آن حزب بودند*. خامنه ای بعد از کشته شدن بهشتی در انفجار دفتر حزب، تا قبل از انحلال حزب جمهوری اسلامی دبیر کل آن بود و گفته می شد قصد داشت بعد از پایان دومین دوره ریاست جمهوریش، وقت خود را صرف بازسازی آن کند که جناح رقیب در این کار به کنترل در آمدن و قبضه شدن حزب توسط خامنه ای را می دیدند و به مقابله با آن برخاسته بودند. این امر را می شود از اظهارات آن زمان صادق خلخالی، دید. او در نطق پیش از دستور اول اردیبهشت 66 با اشاره به رخنه عده یی« سود جو و فرصت طلب» از طریق همین دفاتر حزب به مجلس و ارگانهای دیگر گفت:« معنی حفظ وحدت این نیست که شما بروید از حالا تبلیغات انتخاباتی را شروع بکیند بعد هم اگر کسی بخواهد مخالف شما صحبت کند بگویید مخالف اغراض امام است... اما مگر نفرمودند باید از دولت حمایت کرد، دولت خدمتگزار. این قدری که از این دولت حمایت کرده، خدا می داند که امام از هیچ کس حمایت نکرده است. ولی کارشکنیها باز هست. باز ملاحظه می کنیم افرادی آمدند وارد حزب جمهوری اسلامی شدند، از قبیل انجمن حجتیه. الان هم در بادرود کاشان دفتر حزب باز است بروید نگاه کنید. به عنوان حزب می خواستند ضربه بر حزب بزنند و زدند. کسانی که در فکر احیای حزب جمهوری اسلامی هستند از این راه به نظرم اینها آهن سرد می کوبند، آب در غربال می کنند».


انشعاب در جامعه روحانیت مبارز تهران
چند ماه بعد از این رویداد ها، در آخرین روز سال 66 گروهی از اعضای جامعه روحانیت مبارز تهران، مهم ترین تشکل سیاسی تمام آخوندی، با انتشار اطلاعیه یی اعلام انشعاب کردند. این گروه که ابتدا نام روحانیون مبارز و بعد مجمع روحانیون مبارز را برای خود برگزیدند در اطلاعیه مذکور، دلیل انشعاب خود را « کنار گذاشته شدن افراد صالح و به زیر سوال کشیده شدن بعضی صُلَحا در لیستهای مختلف... و از آن پر خطرتر، طرح اسامی غیر مقبول و خارج از ضابطه» را علت این انشعا ب ذکر کرده و اعلام کردند که « به خاطر حفظ حرمت خون شهدا و اصالتهای انقلاب اسلامی» به این اقدام دست زده اند و کاندیداهای خود را معرفی می کنند. چند روز بعد هم که در خمینی پیامی به مناسبت نزدیک بودن انتخابات به مردم توصیه کرد که به کسانی رای بدهند که «طعم فقر را چشیده و طرفدار اسلام ناب محمدی باشند و طرفداران اسلام سرمایه داری و اسلام مرفّهین بی درد» را طرد کرده و به مردم معرفی کنند، «روحانیون مبارز» در واکنش به این پیام در بیانیه یی اعلام کردند که « اساسا فلسفه اعلام وجود خود را در پیگیری و جدیت بر مواضع اسلام ناب محمدی... و فاصله گرفتن و مبارزه کردن با اسلام سرمایه داری و اسلام مرفهین بی درد و منافقان میدانند». ناگفته نماند که در برابر انتقاد مهدوی کنی از این انشعاب و ناباوری او از این که این اقدام با تایید خمینی صورت گرفته است، مجمع روحانیون مبارز در نامه یی به خمینی ضمن تشکر از او به خاطر کمک ماهانه یی که برای آنان برقرار کرده است، از او خواستند نظرش را در مورد انشعاب بیان کند، خمینی انشعاب را تایید کرد و یاد آور شد «انشعاب از تشکیلاتی برای اظهار عقیدهً مستقل و ایجاد تشکیلات جدید به معنی اختلاف نیست. اختلاف آن موقعی است که خدای ناکرده هرکسی برای پیشبرد نظرات خود به دیگری پرخاش کند. بحمدالله با شناختی که من از روحانیون دست اندر کار انقلاب دارم، چنین کاری صورت نخواهد گرفت».
منشور برادری
بعد از آتش بس و جام زهر نوشیدن خمینی در تابستان سال 67 تضادهای دو جناح آن زمان رژیم، فوران بیشتری یافت. در آبان همانسال در مطبوعات و رسانه های رژیم، نامه ای از محمد علی انصاری از اعضای دفتر خمینی که در مورد این اختلافات و این که هردو جریان مومن به اسلام و... هستند ولی این اختلافات ناشی از چیست و چاره چیست سوال کرده بود و جواب خمینی که تاریخ ده آبان را داشت، انتشار یافت. پاسخ خمینی پر از کلی گویی و نصحیت های مهمل بود، عنوان منشور برادری گرفت. از جمله رهنمودهای ضحاک جماران به سگان آستانش در منشور برادری این بود« اكثريت قاطع هر دو جريان مي خواهند كشورشان مستقل باشد، هر دو مي خواهند سيطره و شر زالوصفتان وابسته به دولت و بازار و خيابان را از سر مردم كم كنند. هر دو مي خواهند كارمندان شريف و كارگران و كشاورزان متدين و كسبه صادق بازار و خيابان ، زندگي پاك و سالمي داشته باشند. هر دو مي خواهند دزدي و ارتشا در دستگاههاي دولتي و خصوصي نباشد[...] پس اختلاف بر سر چيست ؟ اختلاف بر سر اين است كه هر دوعقيده شان است كه راه خود باعث رسيدن به اينهمه است . ولي هر دو بايد كاملا متوجه باشند كه موضعگيريها بايد به گونه اي باشد كه در عين حفظ اصول اسلام براي هميشه تاريخ ، حافظ خشم و كينه انقلابي خود و مردم عليه سرمايه داري غرب و در راس آن امريكاي جهانخوار و كمونيسم و سوسياليزم بين الملل و در راس آن شوروي متجاوزباشند» (4
دو ماه بعد در بهمن همانسال(67) به مناسبت دهمین سالگرد انقلاب کسانی مثل رفسنجانی و موسوی اردبیلی در مصاحبه یی با خبرگزاری رسمی رژیم که در روزنامه اطلاعات انتشار یافت، پافشای بر ادامه جنگ را مورد انتقاد قرار داند و موسوی اردبیلی به صراحت گفته بود که من از انهایی هستم که می گویند ایکاش جنگ را بعد از آزادی خرمشهر پایان داده بودیم. اما شدید ترین انتقادات از سوی منتظری که در آن موقع امید امت و امام بود در سخنانی به مناسبت 22 بهمن صورت گرفت. او پافشاری بر ادامه جنگ را که سبب کشته شدن جوانان بسیار و ویران شدن شهرها شد، نتیجه «لجبازی» و پافشاری بر شعارهایی دانست که روشن بود که عملی نیست. او گفت «ما شعارهایی دادیم که می دانستیم عملی نیست» و «قبول اشتباهات و توبه» را به مسئولی که مرتکب اشتباه شده است، توصیه کرد.
نامه به گرباچف فتوای قتل رشدی، عزل منظری، و رهبر شدن خامنه ای
خمینی با وقاحت ویژه آخوندی، در حالی که در ادعاهایش در مورد فتح قدس از راه کربلا و جنگ تا رفع فتنه از عالم شکست خورده بود و آبروی خود را با خدا معامله کرده و جام زهر سرکشیده بود، باز از رو نرفت و برای این که به روشی بدون هزینه «فیلی» برای خودش به عنوان جانشین پیامبر هوا بکند، در نیمه دی ماه پیام بلند بالایی به گرباچف فرستاد که در آن زمان کتاب پروستریکای او منتشره شده و بحث از اصلاحات اقتصادی در شوروی بود. آخوند مرتجع متکبر که اقتصاد را مساله یی مربوطه به گاو و الاغ می دانست،در نامه به گرباچف مدعی شده بود که مشکلات کشور بزرگ اتحاد شوروی، اقتصادی نیست و معنویات است و اسلام-آن هم از نوع حوزوی- را راهگشای مسائل و مشکلات آن کشور دانسته و از او خواسته بود کسانی را برای آموزش یافتن و آشنایی با دنیای معنویت و ، به ایران بفرستد. گرباچف با احترام هیات اعزامی خمینی را پذیرفته بود و پاسخ محترمانه یی هم به او فرستاد، اما از این اقدام چیزی عاید خمینی نشد و تمسخر آشکار و پنهانی را در داخل کشور برانگیخت. در پیام خمینی به گرباچف که در روزنامه کیهان 19 دی 67 متن کامل درج شد، خمینی از جمله به گرباچف توصیه کرده بود«از استاتید بزرگ بخواهید تا به حکمت متعالیه صدرالمتالهین رضوانه الله تعالی علیه و حشره الله مع النبیین و الصالحین مراجعه نمایند تا معلوم گردد که، حقیقت علم همانا وجود است مجرد از ماده و هرگونه اندیشه از ماده منزه است و به احکام ماده محکوم نخواهد شد. دیگر شما را خسته نمی کنم و از کتب عرفا بخصوص محی الدین بن عربی نام نمی برم که اگر خواستیداز مباحث این مرد بزرگ مطلع گردید تنی چند از خبرگان تیز هوش خود را که در این گونه مسائل قویأ دست دارند، راهی قم گردانید تا پس از چند سالی با توکل به خدا از عمق لطیف و بار یکتر از موی منازل معرفت آگاه گردند[...]» (5). کمی بعد مساله انتشار آیه های شیطانی سلمان رشدی پیش آمد و اعتراضاتی در چند کشور مسلمان علیه آن انجام شد و در بعضی جاها مثل پاکستان نسخه های کتاب آیه های شیطانی به آتش افکنده شد و مسلمانان متعصب خواهان ممنوعیت انتشار آن شدند و انتشار کتاب در چند کشور ممنوع شد. اما هیچ جا شنیده نشد که فتوای قتل سلمان رشدی داده شده باشد. در ایران همزمان با این کشورها سر و صدایی دیده نشد اما خمینی با شامه سگانه، سوژه را کشف کرد و بامحاسبه شیطانی آن را روهوا قاپید و در 25 بهمن فتوای قتل رشدی و ناشرانی که از محتوای کتاب مطلع بودند را داد(6). بعدا بنیاد 15 خرداد هم برای آن جایزه نقدی یک میلیون دلاری تعیین کرد( که به مرور به بیش از 2 میلیون دلار افزایش یافت). بنابر معیار پرداختی که بنیاد 15 خرداد گذاشته است، اگر کسی از افراد خانواده و بستگان سلمان رشدی او را بکشد، جایزه یی که به او تعلق می گیرد بیشتر از افراد خارج از دایره بستگان او است! این هم جلوه ای از چهره اسلام آخوندی است. این ماجرا یک انفجار خبری در رسانه های جهان ایجاد کرد و در پی آن تظاهرات و آشوبهایی در اینجا و آنجا به راه افتاد که خواست شرکت کنندگان در آن قتل رشدی بود. بی تردید سفارتخانه های رژیم در این ماجرا اجازه و امکان پول خرج کردن بدون محدویت برای «استخدام» و جمع کردن شرکت کننده و نعّار (نعره زن) برای تظاهرات را یافته بودند. در اخبار آن روزها، من خودم عکس خمینی را در تظاهراتی در مالزی و پاکستان دیدم. خمینی با موفقیتی که از ابتکار شیطانی خود – که مفهومی جز کشتن سلمان رشدی به هرترتیب و وسیله ای مثلا با چاقو یا خفه کردن یا کوبیدن سنگ به سرش، نداشت- بدست آورد، دیگر می توانست ادعای رهبری مسلمین جهان را بکند و با استفاده از همین موقعیت بدست آمده، در پیام تند و تیزی در سوم اسفند 67 به روحانیت و طلاب حوزه های علمیه، مخالفان خود را در بین آخوندها ، با انواع صفتها از جمله:«تحجر گرا، مارهای خوش خط و خال ، مقدس نمایان احمق، مروجین اسلام آمریکایی و دشمن رسول الله، افعیها، مدرّسین نافهم، ساده لوحان بی سواد، دین فروش، طرفداران جدایی دین از سیاست، کسانی که سر به آستان در بار می ساییدند...» کوبید و بعد هم تاکید کرد که اصلا از ادامه دادن جنگ یک لحظه هم نادم و پیشیمان نیست و آن جنگ پر از پیروزی و دستاورد برای اسلام بوده است و برای این که دهان منتقدان را کاملا دوخته باشد یاد آور شد: «روحانيون و مردم عزيز حزب الله و خانواده هاي محترم شهدا حواسشان را جمع كنند كه با اين تحليلها و افكار نادرست خون عزيزانشان پايمال نشود. ترس من اين است كه تحليلگران امروز، ده سال ديگر بر كرسي قضاوت بنشينند و بگويند كه بايد ديد فتواي اسلامي و حكم اعدام سلمان رشدي مطابق اصول و قوانين ديپلماسي بوده است يا خير؟»(7)
کمی بعد، در اوائل اردیبهشت سال 68، خمینی منتظری را که انتقادات تند و تیز او در سالگرد «انقلاب اسلامی» به وضوح خمینی را هدف قرار گرفته بود و قبل از آن نیز کشتار زندانیان سیاسی در تابستان 67 را طی نامه به خمینی محکوم کرده بود(نامه ها رسما منتشر نشد اما مخفنی نماند و درز داده شده و علنی شد) از قائم مقامی خود عزل کرد. دو ماه بعد از این رویداد در نیمه خرداد، خمینی جان پلیدش از تنش بدر رفت و قبض سفر به دیار باقی را گرفت. خامنه ای که در زمان حیات خمینی در سایه رفسنجانی قرار داشت و حتی به اندازه نخست وزیر خودش، حضورش در صحنه سیاسی دیده نمی شد ، بعد از انتخاب به عنوان رهبر، بدون فوت وقت و هیچ کوتاه آمدنی، به محکم کردن پایه های اقتدار خود پرداخت که اولین گام در این راه، کنار گذاشتن موسوی اردبیلی از ریاست قوه قضائیه، و گماشتن آخوند یزدی به جای او بود. تقویت سپاه پاسداران و برتری دادن آن بر ارتش، گام دیگر خامنه ای برای تحکیم اقتدار خودش بود. بعد از پایان جنگ،زمزمه هایی برای ادغام ارتش و سپاه بود و اگر چه یکبار رفسنجانی در سخنانی گفته بود که سپاه با ارتش در موارد متعدد وظایف مشابه دارد و ارتش سازمان لازم این ماموریت ها را دارد و می تواند سازمان این دو یکی بشود، اما این بحث خیلی زود جمع شد. البته وزارت سپاه و وزارت دفاع درهم ادغام شد و وزارت دفاع و پشتیبانی نیروهای مسلح به جای آن تاسیس شد.
خامنه ای مرتجعی اقتدار گرا و انحصار طلب و تشدید تضادها
اکنون خامنه ای روشی پیش گرفته شباهت زیادی به فرمایشات مشاور سیاسی اش «برادر حسین» پاسدار شکنجه گرتواب ساز و مدیر مسئول کیهان دارد که گفته بود سیاست خیابان یکطرفه ای است که در آن باید فرمان را کند و تخت گاز به پیش راند. پرونده سازیها و اتهام زنیها به «یاران» دیروز «امام»، آن هم اتهاماتی از نوع که پاسدار شریعتمداری و پاسدار جعفری به آنها میزنند و آنان را متهم به خط گرفتن از آمریکا و سیا و برنامه ریزی برای به زیرکشیدن رهبر می کنند، روشی است که ریشه در سالهای آغازین این رژیم منحوس دارد که به طور مختصر به مواردی از آنها اشاره شد. خامنه ای اکنون اصلاح طلبان را شاخی در برابر اقتدار خود و انحصار قدرت می بینید و به همین خاطر به توجه به چند سخنرانی بعد از انتخابات او که منتقدان و مخالفان خود به ضرار و به خوارج تشبیه کرد و خود را در جای امیرالمومنین گذاشت، می شود گفت که این نشان از عزم جزم او برای خلع ید کامل از جناح موسوم به اصلاح طلب است.
از آنجا که «یاران امام» از هر دو جناح یکدیگر را خوب می شناختند و می شناسند، خط امامی ها که بعد از مرگ خمینی از جناح فقه سنتی( اکنون اصولگرایان هستند که مهم ترین تشکیلات آنها جامعه روحانیت مبارز، مدرسین حوزه علمیه قم و جمعیت مؤ تلفه است و به اینها باید فقهای شورای نگهبان را ه اضافه کرد) توسری خوردند، به زودی دریافتند که یا باید مثل موم در دست جناح رقیب باشند یا برای این که بتوانند در برابر جناج رقیب بایستند، باید به مردم رو بیاورند. اگر چه سیاست پر خطری برای خط امامیها بود، ولی هیچ راه دیگری نداشتند، اگر داشتند بی تردید آن را به مردم ترجیج می داند. به همین خاطر بود که سرشناس ترین چهره خط امامی که آخوندهم بود یعنی موسوی خوئییها، همان کسی خمینی در آن «انقلاب بزرگ تر از انقلاب اول» یعنی «اشغال لانه جاسوسی آمریکا» او را به سرپرستی «دانشجویان مسلمان پیرو خط امام» گماشته بود، با انتشار روزنامه سلام در سال 1370، مبتکر این رویکرد به مردم و ارائه کردن چهره ای بردبار و «دموکراسی خواه» از بخشی از «یاران امام» شد. او مناسب ترین آدمی بود که می توانست به شکل گسترده این کار بکند. چون برچسب زدن به او و محکوم کردنش آسان نبود. ولی با این حال دیدیم که بالاخره روزنامه سلام هم تعطیل شد و خود او هم به دادگاه فراخوانده شد و صلاح برآن دید که چند صباحی - به طول چند سال که هنوز ادامه دارد- زبان در کام فرو برد و ثمٌ و بکم گوشه نشینی اختیار کند. اما این را باید هم اینجا یاد آوری کنم که روزنامه سلام به هرحال رسالت بزرگی برای خط امامیها انجام داد و «حماسه 2 خرداد» آفریده شد. ستون «الو سلام» روزنامه سلام، تربیونی برای گله های مردم شده بود و این گله ها و انتقادها به شکلی که در سلام منتشر می شد، در جایی دیده نشده بود. خاتمی وزیر ارشاد اسلامی مستعفی که با استعفای اعتراض آمیزش از وزارت ارشاد، به عنوان یک «ناراضی» از جناح هار، در بین مقامات بالای رژیم از دیگران متمایز شد، و بحثهای مربوط به جامعه مدنی – دینی و این که مردم در برابر حکومت تنها مکلّف نیستند بلکه صاحب حق هم هستند و... پدیده هایی بودند که در جامعه خفقان زده که سردار سرتیپ دکتر الله کرم به همراه حاجی بخشی کفتار با تفنگ دوربین دار بر شانه به همراه موتور سواران در خیابانهای تهران عربده مرگ بر بی حجاب می کشیدند، تازه بودند با جاذبه هایی که طبعا جناح هار نداشت. برای مردم رفتن پای صندوق رای و انداختن رای به سود جناح مغلوب و تقویت آن به عنوان سپری در برابر جناح هار، هیچ هزینه یی نداشت بلکه «منافع ملموس» اگر چه نه مشگل گشا،«می توانست» در بر داشته باشد. در چنین فضا و شرایطی بود که در رأی گیری در انتخابات ریاست جمهوری خاتمی سه بر یک رقیبش را که با شعار ذوب در ولایت به میدان آمده بود، شکست داد. اما پایان حیات روزنامه سلام، مرگ در بستر احتضار نبود، بلکه مرگ در مبارزه با تشکیلات جوخه های مرگ وزارت اطلاعات تحت نفوذ جناح رقیب بود. روزنامه سلام، با افشای «عناصر خودسر» درون نظام، در قتلهای زنجیره یی ضربه سنگینی به جناح رقیب زد که می خواست با ایجاد جو ترور و وحشت، خاتمی را که قبلا زیر فشار های جناح رقیب، از تصدی وزارت ارشاد استعفا کرده بود، به استعفا بکشاند اما، تیر رها شده، با ضربه «سپر» روزنامه سلام، به سوی جناح رقیب کمانه کرد(و مکرو و مکرالله ،الله خیرالماکرین) ! نتیجه این اقدام خوراندن کاسه یی واجبی به سعید امامی (اسلامی) و فرستادن او به زیارت حضرت حق بود و جمع کردن دست و پای وزارت طلاعات در موش دوانی در کار دولت. جناح زخم خورده بعد از این ضربه، اندکی دست و پای خود را جمع کرد و به برنامه ریزی پرداخت، تا مجلس را دوباره قبضه کرد و بعد هم در انتخابات ریاست جمهوری دوه نهم، به تصریح محمد باقر ذوالقدر جانشین وقت فرمانده سپاه، در یک طرح حساب شده چند لایه یی یا چند مرحله یی که روی آن کار شده بود، محمود احمدی نژاد را به ریاست جمهوری رساند. ماجراهای 2 انتخابات ریاست جمهوری گذشته را اگر در داحل دوره یی قرار بدهیم که از انتخابات سال 76 ، از زمان انتخاب خاتمی به این سو شروع می شود، همان گونه که همه شاهد بوده ایم، فوران تضاد ها در این دو رویداد، حالا آتشفشانی یافته است. چنانکه که در مقایسه با برنامه سازیهای جناح رقیب علیه خاتمی که مهمترینش ماجرای کاروان شادی روز عاشورا بود،علیه رفسنجانی از رقبای انتخاباتی و رقیب محمود احمدی نژاد در مرحله دوم، در انتخابات سال 84 ، آنطور که ادعا شد، چند میلیارد تومان برای تولید سی دی برای تخریب رفسنجانی خرج شده بود و او چنان از این ماجرا دلشکسته شد که تنبیه عاملان اینکار را به خدا حواله کرد. شدت و گستردگی آتشفشان تضادها در انتخابات اخیر ریاست جمهوری دیگر با هیچ نمونه قبلی قابل مقایسه نیست و آن چه این انتخابات را به نقطه عطف و آغاز یک مرحله تازه در مبارزات مردم با رژیم تبدیل می کند، نقش برجسته مردم در جدال بین دوجناح است که دیگر از اقدام ساده ریختن رای به صندوق در انتخابات گذشت و به تظاهرات و ضد و خورد در خیابانها کشیده شد و در 30 خرداد، با به خاک و خون کشیده شدن گروهی از شرکت کنندگان در تظاهرات، که در آن میان «ندا» مظهر مظلومیت و نگاه واپسینش چون آینه یی شد که انعکاس دهنده نامردمی ترین جنایت علیه یک ملت از سوی نظام مستقر، در پایمال کردن حقوق آنان، تا حق مقدس زندگی بود، به یک مرحله بی بازگشت رسید. جنایتی که در پس دیوارهای و حصارها زندانهای مخوف اسلامی بسیار اتفاق افتاده بود اما کسی تصویر زنده آن را ندیده بود. اما گلوله یی که قلب لبریز از زندگی ندا را متلاشی کرد و خونی که تلاشها دستها برای جلوگیری از فوران آن و نگهداشن آن در قبلش سبب فوران آن از دهانش شد، گویی انفجار جنایات متراکم این سی سال حکومت مردان خدا، با اجرای احکام فقیه جعفری بود. آن چهره و آنگاه چنان جهانیان را از ظلم و بیداد بر ملتی که در یک تظاهرات آرام آمده بودند اعتراضشان را به تقلب انتخاباتی اعلام کنند تکان داد، که نام ندا جهانی شد و خونی که آن چهره را گلگون کرد آن تصویری از مردم ایران را که تصویر رژیم منحوس آخوندی بر آن سایه افکنده بود،از افکار جهانی زدود و گویی ندا با نگاه خود جهان را به گواهی می طلبید که به ببنید از رژیم برما چه ظلمهایی می رود. ما این هستیم و کسانی که شما را نگران می کنند ، دژخمیان ما هستند. مردم جهان پیام این مرگ مظلومانه را دریافتند به همدردی با مردم ایران پرداختند و برای مردم، مردمی که ندا از آنها بود، ترانه خواندند و اعلام همبستگی کردند. با این رویدادها مرحله جدید از خطی گذشت که به یقین می توان گفت که دیگر رژیم نه خودش می تواند فتیله تضادهای جناحی را پایین بکشد و به دوران قبل از انتخابات برگردد و نه می تواند مردم را مثل قبل از رویداد انتخابات مهار کند. در واقع اکنون نقش فعال مردم در صحنه مبارزه است که بر تشدید تضاد و تخاصم بین دوجناح می افزاید. از عامل حضور مردم در این فوران تضادها، شعار جمهوری ایرانی تولد یافت که نه تنها به این یا آن جناح تعلق ندارد، بلکه سبب نگرانی هر دو جناح شده است. با آن سوابقی که از تضاد میرحسین موسوی خامنه ای ذکر شد و با این اظهاراتی که علیه وی در حال شدت گرفتن است، من بر این باورم که می توان یقین داشت که او دیگر در چارچوب فعالیت قانونی که بر آن تاکید دارد، هیچ شانسی برای شرکت در انتخابات آینده را نخواهد داشت. نه فقط او بلکه خاتمی و کروبی هم به احتمال زیاد با وتو شورای نگهبان رو به رو خواهند شد. از طرف دیگر اگر این چهره ها و کل جریان اصلاح طلبان درون حاکمیت، نخواهند با تهاجم جناح هار به رهبری خامنه ای، برخورد فعال داشته باشند و از اصطکاک بپرهیزند، مردم خشمگین از حوادث بعد از انتخابات را که اکثر آنان را جمعیت جوان کشور تشکیل می دهد، از دست خواهند داد و این امر با ارزیابی خود آنها، «خطر» روی آوردن آنان به «ساختار شکنان» همراه دارد. این چیزی است که آنها خواهان آن نیستند. وضع کنونی اگر برای جناح اصلاح طلب که حال جنبش سبز شده است، اگر بن بست نباشد، مرحله بسیار دشواری است که خروج پیروزمندانه یی مثل سال 76 و «حماسه 2 خرداد» را من شخصا در تقدیرشان نمی بینم. چون خواست مردمی که به رویا رویی با نیروهای سرکوبگر بر می خیزند، از توان رهبران جنبش سبز، بسیار فراتر است. شعار جمهوری ایرانی، خود صدای شیپور رسیدن پایان دوران آنها و هم شیپوری برای شروع دیگری است، اگر چه طول زمان تا تحول تعیین کننده بعدی را نمی شود الزاما تا انتخابات ریاست جمهوری دوره بعد دید.
استراتژی حذفی
چند روز پیش در لابلای فتوکپی مطالبی که از روزنامه های سالهای پیش داشتم، به مطلبی برخوردم از روزنامه سلام 20 فرودین 75با تیتر« تا خذف ما از پای نخواهند نشست» که نویستنده اش بهزاد نبوی بود که الان در زندان است .این مطلب را روزنامه سلام در ستون روز شمار انتخابات مجلس چهارم(دور اول آن در 21 فرودین و دور دوم در 18 اردیبهشت 71 برگزار شد، درج کرده بود زیر آن یاد آور شده بود که مطالب ستون مذکور از روزنامه سلام استخراج شده است یعنی مطلب را بهزاد نبوی در اردیبهشت سال 71 نوشته بود. مطلب مذکور بخشی از نامه سرگشاده یی بود که بهزاد نبوی به رئیس جمهور وقت(رفسنحانی نوشته بود). به لحاظ این که نامه مذکور نشان دهنده عمق این گنداب که نظام آخوندی است و استراتژی حذفی کثیف و بیرحمانه ای که از آغاز روی کار آمدن رژیم مردم از آن در رنج بودند، بعد گریبانگیر بخشی از خودیها شد، عین آنچه در روزنامه سلام بود در اینجا نقل می شود. در این نامه آمده بود«...نگارش این نامه خطاب به جنابعالی به از سر تظلم و احقاق حقی است که از اینجانب تضیع شده بلکه به دلیل بیان ظلمی است که با تشبّث به شیوه های غیر اصولی و تهمت و افترا وشایعه سالهاست بر اینجانب رفته است. در جریان تبلیغات کاندیداها، با توسل به کثیف ترین شیوه ها از هتک حیثیت ناموس من دریع نورزیدند و عکس خانوادگی بنده را در مرئی و منظر نامحرمان قرار دادند، چنان بی پرده و علنی که راننده (یا محافظ) رئیس هیات نظارت بر انتخابات در حال توزیع عکس مذکور دستگیر و به دریافت عکس ها از مخدوم خود اعتراف کرد!
کاری که با من شده و امثال من شده، تسویه حسابی خطی و گروهی توسط گروهی است که قصد حاکمیت انحصاری و حذف و نابودی تمام یاران انقلاب و امام را که تنها جرمشان نپذیرفتن دیدگاهها و حاکمیت جبارانه و غیر قانونی آنا بر کلیه شئون جامعه می باشد، دارند.
روزی شهید رجایی با اظهار تأسف شدید از برخورد جریان راست(که کم کمدر حال شکل گرفتن بود) در یکی از جلسات حزب الله مجلس اول گفت: این جریانی که من می شناسم امروز در مقابل تو و فردا در مقابل من خواهد ایستاد و تا حذف ما از پای نخواهند نشست».
ملاحظه می شود که برادران دینی در راه انحصار قدرت، مرز اخلاقی هم برای ضربه زدن به رقیب نمی شناسند، چه رسد به مردم و گروههای دگراندیش. اکنون طبعا ما به عنوان اپوزیسیون رفتار ظالمانه با امثال نبوی و میرحسین موسوی را تایید نمی کنیم و محکوم هم می کنیم ولی هیچ اشکی هم برای آنها نباید ریخت. پرونده این «یاران امام» در جنایت و خیانت علیه مردم ایران بسیار قطور و سنگین است.



:منابع و توضیحات
1– سخنان خمینی در سوم خرداد 1358
http://www.pezhvakeiran.com/page1.php?id=8163
2- روش حذفی حذف فیزیکی نیروهای مبارز و ترقیخواه و حذف سیاسی مسلمانانی که لیبرال خوانده می شدند، نتوانست یک مجموعه یکپارچه زیر چتر رهبری خمینی ایجاد کند.(ماجرا حزب خلق مسلمان و خلع لباس از آیت الله شریعتمداری و اعدام قطب زاده را می توان رویدادی در حاشیه این تضادها به شمار آورد). اختلافات خیلی زود به معضل فلج کننده یی در دستگاه قانونگذاری تبدیل شد. شورای نگبهان هرچه لایحه و طرح مهم قانونی اکثریت خط امامی مجلس که در آن دوره رفسنجانی همسو جزو آن اکثریت و رئیس آن مجلس بود، رشته بود، با وتو خود پنبه می کرد. مطرح کردن احکام ثانویه و توصیه خمینی مبنی بر این که اگر لایحه و طرحی با رای دوسوم نمایندگان به تعیید رسید شورای نگهبان با آن مخالفت نکند نیز چاره ساز نشد و درسال 66 رفسنجانی که با گروهی از نمایندگان مجلس به دیدارد خمینی رفته بود با اشاره به این که فقهی که 1400 سال مهجور مانده بود حالا می خواهد برای اداره امور راه حل ارائه بدهد با مشکل مواجه است و با درماندگی تلاش کرد که بدون اشاره به مشکل مجلس با شورای نگهبان قانون اساسی از خمینی خواسته بود برای حل مشکلات راهنمایی کند، او هم نمی دانست که با دستگاه پوسیده یی که مبتکرش خوش بود چه باید بکند، گفت«مسائل را خودتان با تدبیری که دارید حل کنید». آخرین راه حل برای مشکل شورای نگبهان با مجلس مجمع تشخیص مصلحت بود که اکنون تنی چند از اعضای آن که چند سالی هم هست که در جلسات آن شرکت نمی کنند مثل میرحسین و موسوی خاتمی، در مظان اتهام و برچسب خوردن قرار گرفته اند.


* خانه کارگر که دعوت کننده به تظاهرات بزرگ اول ماه مه در سال 58 بود و تشکلهای کارگری چپ در آن اکثریت داشتند و بعدا مثل خیلی جاهای دیگر انجمنهای جاسوسی و امنیتی اسلامی برآن تسلط پیدا کردند. من قبلا در یکی از مقاله ها در مورد مسائل رادیو تلویزیون بعد از روی کار آمدن خمینی اشاره کرده بودم که در واکنش به انتقادهای سندیکای کارکنان خبر(که به طور موقت دبیر آن من بودم) در برابر سانسور، انجمن اسلامی دفتر مرکزی خبر، اطلاعیه یی سراپا دروغ و اتهام علیه سندیکا و خود من نوشته بود که در نصف صحفه اول روزنامه جمهوری اسلامی با تیتر درشت «نوکران آمریکا کیانند»، در یکی از شماره های بهمن 58 زمانی که همین میرحسین موسوی سردیبر آن بود، درج شد.
3-غرضی با ربودن فرزند آیت الله طالقانی که در گفته می شد در بازگشت از ملاقاتی در سفارت فلسطین اتفاق افتاده بود، به عنوان چهره یی منفور معروفیت یافت. در اوائل روی کار آمدن خمینی همین آدم در ساختمان مرکزی ساواک در سلطنت آباد مستقر بود. یکی از همسایگان که جوانی با بود که روحیه یی ماجرا جویانه داشت. در همان زمان عضو سپاه پاسداران بود اما خیلی زود از سپاه بیرون آمد. او دلیل بیرون آمدنش از سپاه را این ذکر کرد که وقتی غرضی برای سرکوبی مردم گنبد و ترکمن صحرا نیرو می برد گفته بود موقع برگشتن از دم در حیاط تا اتاق من را با فرشهای ترکمنی فرش می کنیم. آن جوان زمانی که جنگ شروع شد به عنوان بسیجی به جبه رفت و در جنگ کشته شد. زمانی که غرضی جنایتکار استاندار خوزستان بود و کشف کودتای نوژه(تابستان 59) اتفاق افتاد او خودسرانه فرمانده لشگر زرهی خوزستان را عوض کرد(کاری که در اختیارات استاندار نبود و اگر لازم بود باید رئیس جمهور این کار را می کرد). در آن زمان یکی از بستگان من در گمرک خرمشهر کار می کرد. او می گفت شایع بود که غرضی دستور داده بود شفت تمام تانکهای چیفتن را ببرند تا تانکها غیر قابل استفاده بشود. اما این جنایتکار در http://www.aftabnews.ir/vdciyraq.t1aw32bcct.html مصاحبه با ر وزنامه اعتماد اول مهر سال 86
ضمن یاد آوری از این که نگرانی در آن زمان توطئه سلطنت طلبان بود، اصلا اشاره یی به این اقدام خود نکرده است و مدعی شده که است که اگر آغاز جنگ چند تا آر پی جی در اختیار داشت می توانست جلوی تانگهای عراق را بگیرد و گویا بعد با آشنایی که فلسطینان داشت از حافط اسد چند تا آر پی جی گرفته بود و با همان چند هم گویا ایشان در جبهه ها حماسه استالینگراد اسلامی آفریده بود.

4- متن منشور برادری:
http://www.tebyan.net/index.aspx?pid=58950&vn=21&gpn=176&mi=9374

5- متن کامل پیام خمینی به گرباچف:
http://www.tebyan.net/index.aspx?pid=58950&vn=21&gpn=220&mi=9346


6- فتوای قتل رشدی:« انا للّه و انا اليه راجعون به اطلاع مسلمانان غيور سراسر جهان مى‌رسانم مؤلف كتاب آيات شيطانى كه عليه اسلام و پيامبر و قرآن، تنظيم و چاپ و منتشر شده است، همچنين ناشرين مطلع از محتواى آن، محكوم به اعدام مى‌باشند. از مسلمانان غيور مى‌خواهم تا در هر نقطه كه آنان را يافتند، سريعاً آنها را اعدام نمايند تا ديگر كسى جرأت نكند به مقدسات مسلمين توهين نمايد و هر كس در اين راه كشته شود، شهيد است. انشاءاللّه. ضمناً اگر كسى دسترسى به مؤلف كتاب دارد ولى خود قدرت اعدام او را ندارد، او را به مردم معرفى نمايد تا به جزاى اعمالش برسد. والسلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته »


7- قسمتی از پیام سوم اسفند خمینی - «تحليل اين مطلب كه جمهوري اسلامي ايران چيزي به دست نياورده و يا ناموفق بوده است ، آيا جز به سستي نظام و سلب اعتماد مردم منجرنمي شود؟! تاخير در رسيدن به همه اهداف دليل نمي شود كه ما از اصول خود عدول كنيم . همه ما مامور به اداي تكليف و وظيفه ايم نه مامور به نتيجه . اگر همه انبيا و معصومين - عليهم السلام - در زمان و مكان خود مكلف به نتيجه بودند، هرگز نمي بايست از فضاي
همه اينها از بركت خونهاي پاك شهداي عزيز هشت سال نبرد بود، همه اينها از تلاش مادران و پدران و مردم عزيز ايران در ده سال مبارزه با امريكا و غرب و شوروي و شرق نشات گرفت . جنگ ما جنگ حق و باطل بود و تمام شدني نيست ، جنگ ما جنگ فقر وغنا بود، جنگ ما جنگ ايمان و رذالت بود و اين جنگ از آدم تا ختم زندگي وجوددارد. چه كوته نظرند آنهايي كه خيال مي كنند چون ما در جبهه به آرمان نهايي نرسيده ايم ، پس شهادت و رشادت و ايثار و از خودگذشتگي و صلابت بيفايده است !در حالي كه صداي اسلامخواهي افريقا از جنگ هشت ساله ماست ، علاقه به اسلام شناسي مردم در امريكا و اروپا و آسيا و افريقا يعني در كل جهان از جنگ هشت ساله ماست .
روحانيون و مردم عزيز حزب الله و خانواده هاي محترم شهدا حواسشان را جمع كنندكه با اين تحليلها و افكار نادرست خون عزيزانشان پايمال نشود. ترس من اين است كه تحليلگران امروز، ده سال ديگر بر كرسي قضاوت بنشينند و بگويند كه بايد ديد فتواي اسلامي و حكم اعدام سلمان رشدي مطابق اصول و قوانين ديپلماسي بوده است يا خير؟و نتيجه گيري كنند كه چون بيان حكم خدا آثار و تبعاتي داشته است و بازار مشترك و
كشورهاي غربي عليه ما موضع گرفته اند، پس بايد خامي نكنيم و از كنار اهانت كنندگان به مقام مقدس پيامبر و اسلام و مكتب بگذريم »!
متن کامل پیام توهین آمیز خمینی به روحانیت در سوم اسفند 1367
http://www.tebyan.net/index.aspx?pid=58950&vn=21&gpn=273&mi=9429
پ 3 آذر 1388 – 24 نوامبر
2009

مهدی یراحی؛ روسری تو در بیار موهاتو واز کن

   مهدی یراحی؛ روسری تو در بیا موها تو واز کن