samedi, avril 30, 2022

دکتر منوچهر هزارخانی، چراغی در «سیاه چاله» جبّار(1) و یک اتهام ناجوانمردنه به او

<دکتر منوچهر هزارخانی، چراغی در «سیاه چاله» جبّار(1) و یک اتهام ناجوانمردنه به او ایرج شکری دکتر منوچهر هزارخانی، که قبل از انقلاب بی گمان برجسته ترین چهره روشنفکری ایران بود، و بعد از رویدادهای سال 1360 به عضویت شورای ملی مقاومتِ تشکیل شده توسط مسعود رجوی در آمد و بعدا مسئول کمسیون فرهنگی آن شد، در 27 اسفند 1400 به علت بیماری در بیمارستانی در حومه پاریس در گذشت. مسعود رجوی در پیامی که در این مورد صادر کرد، ارتباط نامربوطی بین «نیمه شعبان»(تولد امام دوازدهم) برقرار کرد که با «بین الملل زحمتکشان و آزادی» نامیدن آن یک بعد جهانی و بین المللی هم به نیمه شعبان داد؛ روز تولد امامی که حالا در قم هم از سوی بعضی از آیت الله ها(مثل آخوند حیدری) اصلا بود و نبود او و این که اصلا امام یازدهم فرزند پسری داشته و اگر داشته آیا می تواند تا حال زنده باشد و… را مورد تردید قرار می دهند. جمود فکری و خرافه پرستی این حضرت به اندازه خود پرستی و هپروت و ارزیابی های غلط و کارنامه لبریز از فاجعه و مسخرگی ایشان در بین کسانی که در دنیای سیاست اسمی از آنها شنیده شده، بی نظیر است.ء دفن دکترهزارخانی روستای اُورسور واز و نه در پرلاشز پاریس پیکر دکتر هزارخانی در 8 فروردین در گورستان اُور سورواز به خاک سپرده شد. در اطلاعیه مربوط به خاکسپاری او آمده بود که مراسم « در آرامگاه اُور سورواز، محل اقامت او، برگزار مي‌شود». سوال این است که دکتر هزارخانی که در محل اقامتش با کسی از اهل محل رفت و آمد نداشت، چرا در گورستان اُور سورواز؟ ابراهیم ذاکری را که سال 1382 دفتر عمرش بسته شد در گورستان «پرلاشز» دفن کردند. قبل از او هم فاطمه رجبی را که در ترکیه ترور شد، در پرلاشز دفن کردند که ربطی به محل اقامت اینان که هر وقت در فرانسه بودند در همان اور سورواز یا یکی از پایگاههای مجاهدین در همان طرفها اقامت می کردند؛ نداشت. آیا نباید دکتر هزارخانی در پرلاشز دفن می شد؟ جایی که غلامحسین ساعدی و صادق هدایت در آنجا به خاک سپرده شده اند؟ مرضیه را هم که بزرگترین هنرمند آواز خوان موسیقی ایران بود، در گورستان اُورسورواز دفن کردند؟ چرا؟ جواب آن به نظر من این است که علاوه بر خودبرتربینی و «از ما بهترون» و «اشراف» شدن مجاهدین بعد از «انقلاب ایدئولوژیک» و در «پرتو مهر تابان»؛ برای رهبری مجاهدین - که نفرات خودشان را دارای شان دفن شدن در پرلاشز می کنند-، با دفن آنان در گورستانی دور از پاریس و مشکل بر پیدا کردن، می خواهد انزوایی که در زمان حیات آنها به خاطر شرایط ارتباطشان با مجاهدین به آنها تحمیل شده بود، حفظ شود و ایرانیان دوستدار این دو چهره فرهنگی و هنری برجسته ایران که در بین آنها کسانی که موافق با سیاست و رفتار مجاهدین نیستند، نتوانند بر مزار آنان حاظر شوند. رهبری انحصار طلب و خودبرتربین مجاهدین گور آنها را هم از آن خود می دانند. پیدا کردن گورستان اُور سورواز برای کسانی که در پاریس هم زندگی می کنند، کاریست وقت گیر در حالی که پیدا کردن گورستان پرلاشز به آسانی حتی برای کسی که برای اولین با به فرانسه سفر می کند میسر است و با مترو می شود به آنجا رفت.ء آنچه مربوط به شرح حال و گذشته دکتر هزارخانی است، در منابع مختلف در اینترنت در دسترس همگان است. «تاریخ شفاهی هاروارد» هم گفتگویی با او داشته که در سال 1366 انجام شده است و لینک آن هم در زیر آمده است. من در این یادداشت نکاتی از شرایط و فضایی را که او در آن قرار داشت و انعکاس و نشانه بیرونی نداشت یا کمتر داشت را یاد آوری کرده ام. ء یک اتهام ناجوانمردانه هم یکی در مطلبی به مناسبت در گذشت او به او زده که آن را هم اینجا قبل از پرداختن به سایر مسائل یاد آوری می کنم. اگر چه مفتری مرگ او را «اندوهگینانه» نامیده، اما با اتهامی که به او زده و نفرتی که به هزارخانی نشان داده، حالی شبیه از شادی از جای جستن و چرخ زدن و بشکن زدن در آن دیده می شود. در هر حال دکتر هزارخانی که با کتاب هایی که ترجمه کرده بود و با مقالاتش به عنوان روشنفکر برجسته و ترقیخواه و پیشرو در ایران در نزد کتابخوانان و دانشگاهیان شناخته می شد، دیگر بیش از سه دهه بود که در آن عرصه حضور نداشت و حضورش در کنار مجاهدین به خاطر انحراف رهبری مجاهدین از هدف از مبارزه با رژیم که معرفی آلترناتیو دموکراتیک برای رژیم مذهبی سرکوبگر بود، و طرح و نعره زدن شعار بلاهتبار و منزجر کننده «ایران – رجوی، رجوی – ایران» - که مطلقا ربطی به اهداف شورایی نداشت و سالها به انتقادهای از بیرون و از درون شورا به آن بی اعتنا بودن- و ادا اطوارهای دیگری که شفتیگی بیمار گونه به قدرت و «دنگ و فنگ» از آنها می بارید و هیچ انتقاد و تذکری به دست برداشتن از آنها به گوششان نرفت، در واقع محو شد و به هدر رفت.ء اتهام ناجوانمردانه اتهام ناجوانمردانه یی که یاد آور شدم این است که یک «اندوهنامه نویس» در مرگ دکتر هزارخانی که بیشتر به شرح فاضائل خودش پرداخته و تقبیح و مذمت دکتر هزارخانی، نوشته است:« …همچنین از دوستی شنیدم که پس از قتل شاپور بختیار به آن شکل فجیع در پاریس بدست آدمکشان جمهوری اسلامی، منوچهر هزارخانی، همان هزارخانی که روزگاری از شنیدن آثار آهنگسازانی انسانی و معنوی چون بتهوون به وجد می‌آمد، با شنیدن خبر قتل بختیار در زمانی که در اردوگاه اشرف در عراق بوده، این بار از این خبر چنان به وجد آمده که با سلاح خود به علامت شادمانی چند تیر هوایی شلیک کرده است». این عالیحناب که از ستایشگران دکتر شاهپور بختیار است و مقالات دنباله دار در این زمینه نوشته حتما تاریخ ترور وحشیانه شاپور بختیار را خوب می داند. آن اتفاق در ۱۵ مرداد ۱۳۷۰ (برابر با ۶ اوت ۱۹۹۱) رخ داد. حضور کوتاه مدت و بازدید دکتر هزارخانی از پایگاه نفرات مسلح مجاهدین که هنوز در آن زمان ارتش آزادیبخش ملی نامیده نمی شدند و لباس کردی می پوشیدند، در اواخر بهار و اوائل تابستان سال ۱۳۶۵ بود. هزار خانی بعد از همین سفر بود که سفرنامه یی با عنوان «مقاومت مسلحانه: گزارشی از پشت جبهه» نوشت که در ضمیمه ماهنامه شورا شماره 20 و 21 (خرداد و تیر ۱۳۶۵)؛ منتشر شد. عکس دکتر هزارخانی که سلاح در کمر دارد در همین سفر نامه منتشر شد و مفتری آن را همانجا دیده؛ بنابراین دکتر هزارخانی نمی توانست ۵ سال قبل از قتل شاهپور بختیار با شنیدن خبر آن از شادی تیر هوایی شلیک کند! تازه برای چه آدمی مثل دکتر هزارخانی چنان واکنشی از کشته شدن بختیار به دست تروریستهای خمینی ممکن بود نشان بدهد؟ بختیار که قبل از انقلاب در ایران اصلا اسمی نداشت؛ نه به لحاظ سیاسی ونه به لحاظ فعالیت فرهنگی و روشنفکری آنگونه که دکتر هزارخانی داشت. در رویداد های سال 57 هم از وقتی که ظاهر شد از همان آغاز چرخ ماشینش سیاستش در گودال سلطنت بود و امکان حرکت نداشت. (دکتر هوشنگ نهاوندی هم در مصاحبه اش برای «تاریخ شفاهی هاروارد»، گفته است که شاهپور بخیتار را نمی شناخته). بعد از انقلاب هم اینجا در خارج کشور جنگ و جدل مجاهدین با تشکلهای سیاسی؛ با گروههای چپ بود و گاه برخی گروههای «شاه اللهی»؛ که اکنون سالهاست به کلی ناپدیده شده اند. بختیار چه تهدید و خطری برای موجودیت تشکّلی که دکتر هزارخانی عضو آن بود یا برای اعتبار خود دکتر هزارخانی داشت که چنان واکنشی نسبت به مرگ او نشان بدهد که از آدمی دارای شیخصتی چون شخصیت صدام حسین ممکن بود سر بزند. کینه و خشونتی که این اتهام زنی از بیخ و بن دروغ و ناجوانمردانه را برای تزریق به افکار عمومی و با هدف تخریب چهره دکتر هزارخانی ساخته، واقعا مخوف است.ء https://www.pezhvakeiran.com/maghaleh-111158.html https://melliun.org/iran/307095
دکتر هزارخانی و همراهان خودشیفته و متکّبر و شیّاد وجود و حضور دکتر هزارخانی در عرصه مبارزه با رژیم به ویژه در وجه فرهنگی و سیاسی آن، می توانست بسیار موثر باشد، اما حضور شخصیتی چون او در آلترناتیوی که مسعود رجوی ارائه کرده بود، بیشتر مورد استفاده رهبری خود خواه و متکّبر مجاهدین برای توجیه سیاستها و موضعگیری های در موارد متعددی غلط و بعد از سقوط رژیم عراق، با پای فشاری مسعود رجوی در ماند در عراق و حفظ اردوگاه اشراف( که آن را «دژ استراتژیک مقاومت» می نامید و نعره می زد که «اشرف اگر بایستد دنیا در برابر رژیم خواهد ایستاد») یا هذیانهایی مثل «حضور مجاهدین در عراق مانع بلعیده شدن عراق توسط رژیم است» که همه پوچ و زاییده خودبزرگ بینی و خود محوربینیِ رجوی بود وفاجعه آفرید، قرار گرفت. اهمیت حضور دکتر هزارخانی و یا حضور زنده یاد مرضیه در زمینه هنری و آدمهایی از این دست در آلترناتیوی برای هدایت مبارزه مردم ایران برای براندازی رژیم مرتجع و درنده خو وخرافات گستر و ضد ایرانی، به خاطر همین ویژگیهای رژیم، قابل فهم برای همه است. رژیمی که میلیاردها تومان بودجه به انواع تشکلهای به اصطلاح فرهنگی اسلامی و شعیه پرور تخصیص داده و بی وقفه در حال پرورش آخوند برای «امت» سازی و برای اضمحلال هویت مردم ایران و «ولایتمدار» کردن مردم است. اما جناب مسعود خان رجوی هر استعداد و هرآن چه را که با ویژگی «درخود» درخشش داشت، با «قالب گیری» بر اساس میل مبارک و عالم هپروتی که در آن سیر می کند ارزشگذاری می کند و این طبعا با محدویت و کدر کردن و حتی ضایع کردن توانایی و استعدادها همراه بوده است، چنان که در مورد دکتر هزارخانی شد.ء مسعود رجوی در سخنرانی های خود صفات مختلفی برای خمینی به کار برده که «دزد اعتماد توده ها» هم یکی از آنهاست. اما خودش دزد اعتماد کسانی از چهره های مبارز اپوزیسیون رژیم آخوندی شد که به شورای ملی مقاومت که قرار بودآلترناتیوی برای براندازی رژیم و تشکیل دولت موقت برای اداره امور برای مدت کوتاه ششماهه تا تشکیل مجلس موسسان برای نوشتن قانون اساسی(که خمینی قولش را داده بود و زیر آن زد و مجلس خبرگانی با شماری اندک از اسلام شناسان تشکیل داد) و تعیین نوع نظام سیاسی و تشکیل مجلس قانونگذاری باشد، به او پیوسته بودند. دکتر هزارخانی یکی اعضای اولیه آن شورا بود. دیگرانی هم بودند که بعدا با گسترش شورا به آن پیوسته بودند یا حمایت کرده بودند که بعضی از آنها بعدا یا بی سر و صدا خود را کنار کشیدند، یا به «نقض التزام به اساسنامه و مصوبات شورا» متهم شده با تشکیل جلسه غیابی حکم اخراج برایشان صادر شد و یا مثل آن دو مورد استعفای آقایان قصیم و روحانی که هر دو از اعضای قدیمی شورا و سخنران میتینگهای مجاهدین بودند، استعفای علنی و انتقاد آمیز دادند که واکنش دستگاه رهبری مجاهدین راه انداختن یک کارزار ارعاب و برچسب زنی بود که چیزی جز نفرت و انزجار نمی توانست در افکار عمومی ایرانیان برانگیزد.ء دکتر هزارخانی با عملکرد دوران قبل از انقلاب و دانش سیاسی که داشت، طبعا نمی توانست موافق بعضی از رفتارها و تصمیمات رهبری مجاهدین باشد، اما از قضا نقش خیلی «قابل استفاده»یی که رهبری مجاهدین در او برای خود می دید توجیه درست بودن همان سیاستها و تصمیمات غلط بود. به گمان دستگاه رهبری مجاهدین نظر تایید آمیز و توجیه گرانه دکتر هزارخانی، می توانست در جا انداختن و قبولاندنِ درست بودن فرمان و اقدام رهبری مجاهدین برای افکار عمومی تاثیر گذار باشد. این نوع به صحنه کشیدن دکتر هزارخانی از پایان جنگ خمینی با صدام به بعد، رفته رفته تاثیر حضور مثبت دکتر هزارخانی را در شورای ملی مقاومت و در کنار مجاهدین، خنثی کرد و به شخصیت و وزن و اعتبار او در افکار عمومی و نزد فعالان سیاسی ضد رژیم آسیب زیاد زد. طبعا این را خودش هم می دانست و حتما از آن در رنج بود. به طور مثال دکتر هزار خانی حتما می دانست که ادعای مسعود رجوی مبنی بر این که «حضور مجاهدین در عراق مانع بلعیده شدن عراق توسط رژیم است»؛ ادعایی که بعد از سرنگون شدن رژیم صدام حسین و تسلط آمریکا بر عراق می کرد؛ پرت و پلاهای آدم خود بزرگ بینی است که دائم در حال گریز از واقعیت و ارائه تصاویری خلاف واقع از شرایطی نامساعد و گاه ناگوار است که خودش در ایجاد آن نقش داشته است، اما حاظر نیست قبول مسولیت کند و با همین گریز از واقعیت، گامهای اشتباه و فاجعه بار دیگری از وضعیتی که در آن قرار دارد به سوی وضعیت بعدی بر می دارد که باز هم چاله و چاه دیگری است. اما دکتر هزارخانی گاه همان ادعاها را تایید می کرد. او حتی در مطلبی با عنوان«مشکل استثنا با قاعده»*،که در اوائل اردیبهشت 1390 در سایت همبستگی ملی درج شد، به توجیه سیاست فاجعه بار ماندن در عراق پرداخته بود که من در مطلبی با عنوان «کدام آرمان، کدام آرمان گرایی» آن را مورد انتقاد قرار دادم؛ https://www.pezhvakeiran.com/maghaleh-32233.html https://iradj-shokri.blogspot.com/2011/04/normal-0-false-false-false-en-us-x-none_27.html تا هم رهبر متکبّرِ خودبزرگ بین مجاهدین بداند که توسل به دکتر هزارخانی برای توجیه تصمیات جنون آمیزش، نه تنها تغییری در اوضاع و شرایط و قضاوت افکار عمومی ایرانیان به نفع او نمی دهد، بلکه به چهره و اعتبار برجسته ترین شخصیت شورای او لطمه می زند و هم توجّه دکتر را به این نکته جلب کنم که در اقدام و اظهاراتی که در آن شعور مخاطبان نادیده گرفته شود و تحریف حقیقت و خلاف واقع و دروغ به جای آن به افکار عمومی تحویل داده شود، آن هم حقیقتی به روشنی فاجعه بار بودن ادامه حضور مجاهدین در عراق؛ به شان و منزلت او به عنوان یک روشنفکر و اندیشمند مبارز آزادیخواه و پیشرو لطمه میزند و نباید به درخواست رهبری مجاهدین و برای رضایت خاطر او چنین لطمه یی به خود بزند. البته مواردی بود که دکتر هزارخانی در صحبت های داخلی و در جمع کوچکی از کسان از کادرهای مجاهدین و همراهان شورایی، نظر مجاهدین را رد کرد و نپذیرفت. یکی در مورد نتیجه «فروغ جاویدان» بود که دکتر ادعای یک «آقا» یی که «تنها آلترناتیو» خواند نماز میّت بر درگذشتگان مجاهدین با عبا و عمامه است و نظر کسانی از مسئولان مجاهدین در تحریریه ماهنامه «شورا» را، مبنی بر «پیروزی» بودن نتیجه آن عملیات که با تکیه بر تلفات ادعایی وارد شده به رژیم می کردند؛ رد کرد و یاد آور شد که آن عملیات برای فتح تهران بود و نه برای وارد کردن تلفات. خودش مطلبی با عنوان «معنای سیاسی فروغ جاویدان» در ماهنامه شورا نوشت. گویا مسعود رجوی حرف زدن از شکست فروغ جاویدان را از سوی مجاهدین در هرجا که بودند، ممنوع کرده بود. مورد دیگر مساله قتل مجید شریف توسط رژیم بود. در صحبت از این رویداد مجاهدین اصرار داشتند که همان خبر رژیم که او صبح ها برای ورزش و دویدن می رفته و مرگ او در اثر ایست قلبی بوده، درست است چون دلیلی نداشت که رژیم مجید شریف را که از خارج کشور به «سوی رژیم» بازگشته بود را بکشد. دکتر هم گفت شما می خواهید به ما بقبولانید که مجید شریف را رژیم نکشته ما نظر شما را قبول نمی کنیم. حتما رژیم او را کشته. البته در این که مجید شریف جزو قربانیان قتلهای زنجیره یی بود، کسی تردید نداشت.ء خود محوربینی ها و تکبّر دستگاه رهبری مجاهدین که مسعود رجوی از انچه خود داشت به مریدانش هم دمیده بود، توسط گماشتگان او به عنوان عضو در بخشهای شورایی، گاه به عنوان نوعی «حق وتو» در کار شورایی ظهور پیدا می کرد واعمال می شد. من در مطلبی با عنوان«چرا با دکتر هزارخانی گفتگو نکردم»، به مواردی از رفتار متبکرانه و خودسرانه رهبری مجاهدین که سرانجام سبب شد در برابر آنها به ایستم پرداخته ام. در آن مطلب مواردی از رفتار ناشایست رهبری مجاهدین با دکتر هزارخانی را هم یاد آوری کرده ام.ء https://www.pezhvakeiran.com/maghaleh-53854.html برای ادای احترام به دکتر، کتابهایش باید برای دانلود رایگان روی اینترنت قرار بگیرد خُب حالا دکتر هزارخانی درگذشته و دیگر نیست. این ستایشهای مزوّرانه در پیامها و در سخنرانی های رهبری مجاهدین، تجلیل از او از او نیست؛ مثل بزرگداشتی که در درگذشت شاملو در ظاهر امر به «دعوت» دکتر هزارخانی «مسئول کمیسیون فرهنگ و هنر شورا» در پاریس برگزار شد اما سازمان دهنده مجاهدین بودند وبهره برداری سیاسی را هم همان سازمان از مراسم می کرد. من در آن مراسم شرکت نکردم. یک دوست شورایی آن زمان را که از آلمان برای شرکت در آن مراسم می آمد قرار بود از ایستگاه راه آهن تا محل برگزاری مراسم همراهی کنم. این کار انجام شد ولی دم درب ورودی سالن برگزای از او خداحافظی کردم. گفتم مجاهدین در مورد اهانت به شاملو و نگاه توهین آمیزشان به روشنفکران ایران از خود انتقاد و عذر خواهی نکرده اند؛ من در این مراسم شرکت نمی کنم. گفت «حالا بیا برگزار کننده دکتر هزارخانی است». گفتم شرکت نمی کنم و از او خداحافظی کردم. گردانندگان نشریه مجاهد با پررویی گزارش این مراسم را با تیتر «مراسم بزرگداشت شاملو در پاریس و تهران برگزار شد» درج کردند. گویی سازمان دهنده مراسمِ تهران هم اینان بودند.ء
اکنون؛ حداقل ادای احترام به دکتر هزارخانی و قدرشناسی از او که با آن وضع جسمی دشوار، آنطور وقت و انرژی در ترجمه کتابهای بعضا پرحجم می گذاشت، اقدامی در جهت قابل دسترس کردن آن کتابها برای کتابخوانها و دانشجویان ایرانی است؛ چیزی که دکتر هزارخانی می خواست. لابد موضوع بحث آن کتابها از نظر او اهمیت و ارزش آن انرژی گذاری و وقت گذاری را داشته است. تجلیل از او؛ قرار دادن آنها در اینترنت برای دانلود کردن به طور رایگان است تا زحمت او در این زمینه آنگونه که تا کنون به بایگانی سپرده شده و بی ثمر شده، به هدر نرود. چون تا زمان نگارش این مطلب؛ هیچ اطلاعاتی در مورد چگونگی خریدن آنها حتی؛ نه درسایت همبستگی ملی نه در سایت مجاهدین وجود نداشت. می شود پرداخت به اختیار و داوطلبانه وجهی را به این اقدام اضافه کرد.ء آزردگی های سرهنگ معزی و مرضیه این تنها دکتر هزارخانی نبود که ارج و قدرش توسط رهبری متکبّر و خود بزرگ بین مجاهدین، شناخته نشد سرهنگ خلبان بهزاد معزّی و مرضیه هم بودند.ء دیدیم به مناسبت در گذشت و در مراسم خاکسپاری سرهنگ خلبان معّزی هم چه تجلیلها شد و چه خطابه ها خوانده شد. اما وقتی مجاهدین «هوانیروز» تشکیل دادند، آقای محمود عضدانلو، یکی از برداران مریم رجوی را فرمانده آن قرار دادند و نه خلبان بهزاد معزی را که قبل از انقلاب خلبان شاه بود و تجربه مدیریت و فرماندهی هم داشت و خلبان آن پرواز پرخطر خروج رجوی و بنی صدر بود و عنوان «قهرمان» هم رهبر مجاهدین به او داده بود و ساعات پرواز بسیار از جمله در ایام جنگ داشت و طبعا در دستگاه مجاهدین شایسته تر از او کسی نبود. در ضمن او به لحاظ تشکیلاتی هم مجاهد بود و نامه «بیعت» اش با «رهبری نوین»، که در آغاز آن «بنام خدا و به نام خلق قهرمان ایران و به نام مسعود مریم » نوشته بود، در نشریه مجاهد شماره 251 درج شد. پدر بهزاد معزی هم نظامی و سپهد بوده و بنابر اطلاعات موجود در «ایران پدیا»، بهزاد معزّی از« نوادگان عباس میرزای قاجار سردار جنگ‌های ایران و روس در مقام "ولیعهد" فتحلی شاه قاجار» بوده است. این را خود مجاهدین هم در اطلاعیه مربوط به درگذشت او یادآوری کرده بودند. از این رو به عبارتی او از «اشراف نظامی» دوران نظام سلطنتی در ایران هم بوده است. خُب آیا عدم انتخاب او به فرماندهی هوانیروز، به حساب نیاوردن و ندیده گرفتن او نبود؟ چون اینجا مساله مربوط به یک مسئولیت کاملا تخصصی و حرفه ای بود و از طرفی او با آن سوابق بعد از انقلاب و ارتباطش با مجاهدین از همان اول انقلاب و آن نقشی که در عملیات خروج مسعود رجوی پذیرفته و انجام داده بود، کاملا صاحب صلاحیت سپردن مسئولیت سازمانی در زمینه یی که بالاترین تخصص را او داشت، دارا بود. اما او با آن سوابق خانوادگی و زندگی حرفه ای، در دستگاه مجاهدین انقلاب کرده، یک عضو تحت مسئولیت آدمهای جوانی بود (بعد از انقلاب ایدئولوژیک همه از زنان و دختران) که باید هرچه که به او امر می شد، عمل می کرد. سرهنگ معزی آدم کم حرفی بود و طبعا آدمی مثل او با «جوهر» نظامی، اهل شکوه و گله گردن به لحاظ آزردگی شخصی هم نبود. از کارهای واگذار شده به سرهنگ معّزی تعمیر اتومبیلها بود . اما نادانی و دورویی ها از چیزهایی بود که آزارش می داد. از جمله در مورد همان مساله هوانیروز، می گفت یکی از فرماندهان مجاهدین پرسیده بود، تربیت یک خلبان هلیکوپتر چقدر طول میکشد، معّزی هم گفته بود حداقل شش ماه وقت لازم است، طرف گفته بود تو ایدئولوژیک به مساله نگاه نمی کنی، دو ماهه خلبان تربیت میشه کرد. یک روز سر انتخاب پاسدار شمخانی فرمانده نیروی زمینی سپاه به عنوان فرمانده نیروی دریایی ارتش صحبت بوده و مجاهدین به خاطر بی ربطی این انتخاب خامنه ای را مورد طعنه و تمسخر قرار داده بودند. می گفت «منم گفتم خُب انتخاب ایدئولوژیک کرده».از جمع حاظر که انتظار چنین واکنشی از سوی او را نداشت، یکی گفته بود « یعنی چی»، سرهنگ جواب داده بود «خُب انتخاب ایدئولوژیک کرده دیگه». به نظر من این صحبتهای او نشان از آزرده شدنش از آن ندیده گرفته شدن در مساله فرماندهی هوانیروز و کلا عدم ارجگذاری متناسب با خدمات او می توانست باشد. (البته این را بد نیست یاد آوری کنم که آن گزینش از سوی خامنه ای که خیلی بی ربط بود و تعجب برانگیز، به نظرم یک انتخاب حساب شده خامنه ای برای تاثیر گذاری در روابط خارجی در منطقه بود. هدف او با گزینش یک عرب ایرانی به فرماندهی نیروی دریایی، نیروی که کلا تمرکز آن در خلیج فارس و دریای عمان، در مرز با همسایه های عرب ایران بود، خنثی کردن تبلیغات ضد رژیم و نژاد گرایانه از سوی محافل عربی از جمله از سوی رژیم صدام حسین بود. اگر چه بی تردید آن انتخاب از تلخ ترین رویدادها برای نیروی دریایی و افسران و درجه داران آن بوده است).ء. در انتشار نشریه شورا - ماهنامه شورای ملی مقاومت، بهزاد معّزی نشریه آماده شده را به چاپخانه می برد و نسخه های چاپ شده را از چاپخانه می آورد. یکی دو بار در صحبت با من؛ از این که وقتی قرار است نشریه به چاپخانه برده شود «هی "زود باشید زودباشید و دیر شده" میگن اما بعد از آوردن نشریات چاپ شده، در ارسالش به آبونه ها هیچ عجله یی در کارشان نیست و نشریه ها در گوشه سالن تلنبار شده خاک می خورد»، اظهار نارضایی کرد. او آشکارا از این دو رویی که در آن اهمیت ندادن به کار دکترهزارخانی و هدر رفتن زحمات دکتر را در آن می دید، ناراحت بود. سرهنگ احترام زیادی برای دکتر قائل بود.ء
در مورد مرضیه مرضیه را هم که بردند عراق نگهداشتند. ضمن آن که مسعود رجوی با مؤذّن کردن او و گنجاندن «آیه واره یی » در آن اذان سفارشی اش در ستایش «سیدة النساء والعالمین»( که گویا توصیفی است که برای دختر پیامبر بکار رفته است و مسعود رجوی به نشانه تجلیل از مهر تابان اش آن را به اذان خوانده شده توسط مرضیه وارد کرده بود)، در واقع نوعی مهر «مالکیت» و تعلق «ایدئولوژیک» به او زدند و به نظر خودشان یک دستاورد بزرک برای «جهان اسلام» پدید آوردند، که پدر آخوندها را درآورد!! اما در واقع ترانه خوان هزاران خاطره مردم را به مؤذّنی بدل کرده بودند. و این نه تنها اصلا نمی توانست اهمیتی برای جمعیت مسلمان ایران به ویژه زنان داشته باشد(توجه داشته باشیم که در ایران شرکت در دسته های سینه زنی و زنجیر زنی و بعضی نمایشهای ناپسند عاشورا مثل قمه زنی، یا غلط زدن در گلِ که درلرستان انجام می شود مردانه است)، احتمالا اثر منفی آن به بیش از اثر مثبت(اگر چنان اثری رهبری مجاهدین برای آن کشف کرده) بوده است. کنار گذاشتن اذان مؤذّن زاده اردبیلی توسط رژیم در آن اولِ از راه رسیدنش(آن اذان در زمان شاه برای اذان ظهر پخش می شد و در ماه رمضان گمانم موقع اذان مغرب و سحر هم همان پخش می شد) که از اولین «انگشت در چشم مردم فروکردنهای» رژیم بود و پحش اذان هایی از مؤذن های کشورهای عرب که با خودشان «سوغات» آورده بودند مردم را خوش نیامد و این کار مورد استقبال مردم قرار نگرفت. آخوندها بعدا دوباره اذان موذن زاده اردبیلی را بازگرداندند.ء. وقتی مرضیه قرار شد به عراق برود؛ به محل دبیرخانه شورا در اور سورواز برای خداحافظی آمده بود و به اتاق کار ما ها سر میزد و خداحافظی می کرد به او گفتم خانم مرضیه شما اگر اینجا می ماندید و هر سه چهار ماه یکبار یک کنسرتی برگزار می کردید خیلی بهتر و مفید تر بود تا رفتن به عراق، او در پاسخ بدون معطلی گفت«خب بگید». منظورش گفتن به بالایی های مجاهدین بود. من هم گفتم «گفتن من فایده نداره». آن جواب مرضیه نشان دهنده این بود که خودش با این نتیجه نرسیده که حتما باید به عراق و برود، بلکه نشانه این بود که او را در چنان فضایی قرار داده بودند که در برابر چنان انتخابی قرار بگیرد و بخواهد حضور فیزیکی کنار «رزمندگان ارتش آزادیبخش ملی» داشته باشد. دراینجا(فرانسه) هم هیچ لزومی نداشت که مرضیه را به تظاهرات و راهپیمایی بکشانند و گاه مثل آن میتنگ و تظاهراتی که در آلمان برگزار شد، متن سخنرانی نسنجیده ای بدستش بدهند که در آن به آلمانی هایی که خودشان را «آریایی» می دانند، اصالت آریایی ایرانیها را یاد آور می شد و از آنها طلب همبستگی می کرد. این را همه می دانند که در اروپا تکیه بر اصالت نژادی امری ناپسند است و به ویژه این که مساله اصالت و برتری نژاد آریایی از عناصر مهم «جهان بینی» نازی ها و به راه انداختن اردوگاههای مرگ و کشتار یهودیان بود و شاید فقط نئونازی ها بر روی آن نوع اصالت تکیه کنند. گمان می کنم نویسنده آن نطق، عالیجناب نوازنده تار و آواز خوان مجاهدین بود.( او این «تحصص» را هم دارد که در درگذشت کسانی از مجاهدین یا نفرات نزدیک به مجاهدین، متنی در ستایش آنها که در آن روی عشق و علاقه عمیق آنها به مسعود و مریم تاکید شده، بنویسید و گاهی هم قلم را برای پرخاشگری و حرمت شکنی، علیه منتقد یا آدم جدا شده از مجاهدین که با او سابقه دوستی داشته بکار بگیرد). مرضیه اگر در هر کنسرتی تنها چند جمله در محکومیت رژیم و تایید و ستایش از فداکاری مجاهدین حرف می زد کافی بود.ء حرمت شکنی هایی هم به مرضیه کرده اند که نگارنده قبلا در مقاله هایی به آن ها پرداخته ام http://iradj-shokri.blogspot.com/2013/10/normal-0-21-false-false-false-fr-x-none_20.html اهانت محمدعلی شیخی به مرضیه در حضور مهدی ابریشمچی https://www.pezhvakeiran.com/maghaleh-56445.html خود شیفتگی و تکبّر مسعود رجوی«سیاه چاله» محو کننده نور حضور دکتر برای مسعود رجوی این آدم خود خواه و خود محوربین، همه ارزشها در «زیر چتر رهبری» خودش معنی پیدا می کند و «قلب تاریخ» جایی است که «ایشون» تشریف دارند و «مهر تابان ایشون » و«ارتش آزادیبخش ایشون»، و غیر از آن حمایت ها و تایید ها حتی چندان ارزشی برای حضرتش نداشت. چنان که وقتی هفته نامه ایران زمین که زمان انتشارش ظاهر آن را با ارزش می شمردند تعطیل شد، مسعود رجوی در یکی از سخنرانی هایش گفت:«ما خواننده نمی خواهیم رزمنده می خواهیم. اونهایی که ایران زمین می خوندن مجاهد نمی خوندن؛ اونهایی که مجاهد می خوندن ایران زمین نمی خوندن»! او این حرفها را در مورد نشریه می زد که سردبیری آن را به دکترهزارخانی سپرده بودند و او نزدیک سه سال و نیم این کار پر زحمت را؛ با ناراحتی هایی که مجاهدین نابرد بار آفریدند، بعهده داشت. در مورد نشریه ایران زمین و دوگانگی که در تبلیغات که برای رهبر متحجر مجاهدین داشت و مسائلی که دکتر هزارخانی متحمل شد نیز مطالبی یادداشت کرده ام. اما چون این نوشتار حاظر طولانی شد؛ نوشتن آن را می گذارم برای بعد.ء. به یاد داریم که رفتن «ایشون» به عراق هم پیشاپیش«تاریخساز» نامیده شد و کتاب قطوری هم برای آن نوشته و چاپ شد.ء بارها مسعود رجوی اقدام به پیشگویی در مورد سرنگونی رژیم کرده و سال سرنگونی تعیین کرده، اما اتفاق مهمی نیفتاده و سر و دماغ ایشان به دیوار خورده، اما باز هم دست بردارد نیست. آخرین برآورد او در مورد سرنگونی رژیم، همان روزی بود که خبر کشته شدن قاسم سلیمانی در عراق با شلیک موشکی توسط پهباد آمریکا به دستور ترامپ، منتشر شد. پیام او به مناسبت این رویداد در همان روز(13 دی 98) و با صدای خودش پخش شد. در حالی که در ماجرای «مرحوم» نامیده شدن او توسط شاهزاده سعودی ترکی الفیصل در سخنرانی که در میتینگ مجاهدین در فرانسه داشت، در برابر سوالی که آن رویداد در افکار عمومی به وجود آورده و این که آیا او واقعا «مرحوم» شده یا زنده است و گمانه زنی هایی که شد، هیچ صدایی از او شنیده نشد، در حالی که می توانست موضوعی را بهانه کند و در مورد آن حرفی بزند بدون این که اظهارات شاهزاده سعودی را تکذیب بکند و به این ترتیب به افکارعمومی پاسخی داده باشد، اما آن ادا و اطوار ایشان، و در نقش «امام غایب و ولیعصر» فرو رفتن برای حضرتش، بسیار جذاب و باعث رضایت خاطر خودش بود. پیام 13 دی 98 مسعود رجوی، مسخرگی و رقت انگیزی را باهم در خود دارد. ما در آن پیام رهنمودهای آدمی را مورد مسائلی می شنویم که به کلی آن مسائل خارج از امکان هرگونه اعمال اراده یا نفوذ و تاثیر کلام و امکان اقدام عملی از سوی اوست و در بخشی نیز او کمترین شناخت از عناصر دخیل در ترکیب آنها را دارد. او علاوه بر حکم کردن به نیروهای مسلح در ایران که سلاحهای خودشان را تحویل ارتش آزادیبخش و کانونهای شورشی بدهند و دستور به ارگانهای حاکمیتی رژیم که خود را منحل کنند؛ به مردم عراق و سوریه و لبنان نیز رهنمود و دستور عمل صادر کرده است. این پیام از پیام تلویزیونی پاسدار سلامی فرمانده سپاه که در آن ادعای اختراع و ساختن دستگاه ویروس یاب از فاصله 100 متری توسط سپاه پاسداران را کرد، مسخره تر است. مسعود رجوی در این پیام آدمی است به کلی در قطع رابطه با واقعیت وضعیتی که خود در آن قرار دارد و نیز بی ارتباط با واقعیتهای جامعه ایران است. این قطع ارتباط با واقعیت قبلا در سال 1388 در ماجرای اعتراضات مردم به نتیجه انتخابات ریاست جمهوری، به شکل بهمنی بر آن تحلیلها هپروتی ناشی از تکّبر خود محور بینی فرود آمد. چون بنا بر ادعاهای ایشان، قرار بود ارتش آزادیبخش «تور اختناق را چاره کند تا عنصر اجتماعی به میدان بیاید». اما اعتراضات سال 88 سیل جمعیت در خیابان بود و قتل تکان دهنده ندا مردم را لبریز از خشم و آرزوی انتقام کرده بود،ولی از ارتش آزادیبخش تور اختناق پاره کن؛ خبری نشد. این رهبر آدمی است رقت انگیز که در یک دنیای خیالی و هپروتی سیر می کند و دنیای او چیزی جز مسخرگی نیست، ارمغان اش اما می تواند مثل گذشته برای عوامل تحت امر و تشکیلاتش مصیبت آفرین باشد.. تکّبر و قلدرمنشی مسعود رجوی آن اندازه است که حتی هیچ خاطر و حرمت و حق انتخابی برای تنها فرزندش که دیگر نمی خواهد ارتباطی با مجاهدین داشته باشد و در ضمن علیه آنها هم فعالیت نمی کرد، قائل نشد و به سنگ اندازی و مانع تراشی در کار و زندگی او و تلاش برای«رژیم مالی» کردن و برچسب زنی به او کرد که کار به شکایت او به دادگاه کشید و البته سازمان مجاهدین محکوم شد. نامه محمد رجوی در مورد این مساله که تاریخ 28 ژوئیه 2021 را دارد در پژواک ایران درج شده است.ء https ://www.pezhvakeiran.com/maghaleh-107662.html این« تنبیه اتودینامیک» برای آدم مستبد و بیرحمی است که از هیچ دروغ و حقه بازی و راه انداختن جوّ ارعاب و تهدید و تهمت زنی، برای لگد کوب کردن منتقدان و پرده کشیدن روی اشتباهات و بی صلاحیتی و تقصیرهای فاجعه آفرین خود، روگردان نبوده است.. دکترهزارخانی با توانایی ها و دانش سیاسی و اجتماعی و منزلتی که در بین بخش آگاه و کتابخوان کشور داشت، در دستگاه آدمی مثل مسعود رجوی نمی توانست در جهت درست و مناسب خودش بکار گرفته شود. مسعود رجوی متّحد وهم پیمان نمی خواست، «رزمنده» و «سرباز» می خواست. همچنان که با آن «انقلاب ایدئولوژیک»، در سر رسید پایان یافتن زمان برای سرنگونی رژیم در «کوتاه مدت» که خودش در زمان بندی «استراتژیک» اش آن را حد اکثر سه سال تعیین کرده بود، کل سازمان مجاهدین خلق ایران را به «سربازان مریم و مسعود» تبدیل کرد و دفتر سیاسی را هم به هیات اجرایی؛(خیلها چون من چند سال بعد به انگیزه و هدف اصلی آن واقف شدند) تا خودش جز به خدا به کسی جوابگو نباشد و دیگران باید میرفتند در پیشگاه او به خطاهای خود اعتراف می کردند و حتی زوایای روح خود را در میان جمع برای هم می گشودند و از خصوصی ترین تمایلات خود و رویدادهای زندگی خود که هیچ ربطی به گرایش سیاسی و فعالیتهایی که داشتند نداشت، سخن می گفتند و خود را تحقیر می کردند و «عظمت» رهبر می ستودند. مسئولیت مهدی ابریشمی در این رویداد قهقرایی و حقه بازی ضد انسانی و پیامدهای آن، بیشتر از مسعود رجوی است. جرم این دو نفر در این شیّادی بزرگ که در تاریخ سازمانهای سیاسی ایران نظیر برای آن نمی توان پیدا کرد، بسیار سنگین است. رهبری مجاهدین از حضور و دانش سیاسی و وجاهت اجتماعی دکتر هزارخانی برای توجیه سیاستهای غلط خود استفاده کرد و به منزلت و اعتباری که دکتر داشت لطمه فراوان زد. سایت سازمان مجاهدین خلق چند تا از مقاله های دکتر در تایید سیاست ماندن عراق و سایر تصمیات رهبری مجاهدین در برابر پیامدهای این تصمیم فاجعه بار را درج کرده است که اغلب چیزی مثل «طنز سیاسی» در مورد مسائل پیش آمده هستند و نه سیاست و ارائه راهکار. آنجا هم که اظهار نظر و ارائه طریق است، چیزی جز خواستن از مجاهدین و رزمندگان بی سلاح و دست خالی مستقر در عراق که شتابان و با سر به مسلخ بروند نیست، کاری که رهبری متکّبر و خودشیفته مجاهدین در مهمترین تصمیماتش بار ها به آن مبادرت کرده است و بعد بابت آن از زمین و زمان طلبکار و خوانخواه خونهای ریخته «یاران امام حسین» از کسانی که سبب ساز و یاری رسان به قاتلان آنها بوده اند، شده است. در اینجا لینک یکی از آن مقاله های دکتر آمده است.ء . اعتراض عليه مالكي گلادیاتورهای دست خالی در مقابل گرازهای تا دندان مسلح https ://news.mojahedin.org/i/news/100512 مسئولیت نویسنده از نظر آلبر کامو و سنجش وضع دکترهزارخانی با آن آلبر کامو نویسنده بلند آوازه فرانسوی در سخنرانی در مراسم دریافت جایزه نوبل در 10 دسامبر 1957 در استهکلم*، نکات درخور توجهی در مورد دشواری موقعیت نویسنده در جامعه و در همان حال وظایف سنگینی که به عهده دارد بیان کرده است که اصول محکم و پایداری برای مسئولیت نویسنده و در مفهوم گسترده تر «روشنفکر،»(که با نوشتن نظراتش وضع موجود را به چالش می کشد و خواهان تغییر و دستیابی به وضع مطلوب است) به نظر می رسد. آلبر کامو «خدمت به حقیقت و خدمت به آزادی» را دو ظیفه یی شمرده که «عظمت» حرفه نویسنده را می سازند و تاکید کرده که «نویسنده در هر شرایطی از زندگی خود، چه گمنام باشد چه موقتا مشهور، چه توسط استبداد به زنجیر کشیده شده باشد چه برای مدتی آزادی بیان داشته باشد؛ باید به این دو وظیفه را بپذیرد تا برخوردار از عواطف و همدلی جامعه شود؛ آنچه که نویسنده را موجّه و صاحب وجاحت می کند. کامو در تاکید دوباره بر آن دو وظیفه یاد آور شده که «ناتوانی های شخصی ما هرچه که باشد اصالت حرفه ما ریشه در دو تعهد دارد که حفظ آنها دشوار است: امتناع از دروغ گفتن در مورد آنچه می دانیم و مقاومت در برابر ظلم». به نظر می رسد دکتر هزارخانی با حضور و حمایتش در سالهای طولانی در کنار مجاهدین و حمایت از تصمیمات و رفتار آنها بدون هیچ انتقادی که افکار عمومی از آن آگاه باشد، مخصوصا در بیست سال گذشته بعد از سقوط رژیم صدام حسین، خود را در موقعیتی قرار داد که آن «دو تعهد دشورا را که اصالت حرفه نویسنده و روشنفکر در آن ریشه دارد» و آن دو وظیفه که «عظمت حرفه نویسنده »را می سازند، آنطور که باید رعایت نشد و این به منزلت و وجاحت آن روشنفکر برجسته که احترام و عواطف بسیاری از سوی «جامعه زنده» را با خود داشت لطمه ای زد که نشانه آن را در درگذشت کم انعکاس او از سوی جامعه ایرانی در داخل و خارج کشور دیدیم.ء با توجه به این امر که رهبری مجاهدین با «انقلاب ایدئولوژیک» و با شعارهای نامربوط که به کلی بیگانه روح «شورا» بود و با رفتاری که بعد از آن با منتقدان پیش گرفت و با انزجاری که با اعمال و حرمت شکنی هایی که کرد در جامعه برانگیخت، طبعا حامیان و مدافعان و همراهان شورایی خود را - که دکتر هزارخانی برجسته ترین آنها بود-، در معرض آن انزجار قرار داد و از این بابت دکتر هزارخانی خیلی لطمه خورد. به خاطر همین در درگذشت او واکنشی در خور نویسنده «جهانبینی ماهی سیاه کوچولو» و مترجم «در دادگاه تاریخ مدودف» که آنهایی آنها را در زمان انتشارش خوانده اند، تاثیر گذاری آنها و البته سایر ترجمه های دکتر را یاد آوری و تایید می کنند، و نه از سوی کانون های فرهنگی و نه از سوی دوستان او که دستی به قلم داشتند، دیده نشد و این منصفانه نبود که او در چنین وضعی قرار بگیرد. البته مساله تهدیدات دستگاه سرکوب و پلیسی رژیم نیز بی تاثیر در این امر نبوده است. من آن زمانی که در داگاه تاریخ را خواندم، می گفتم اگر حاصل عمر دکتر همین یک ترجمه هم بوده باشد، این خدمت بزرگ فرهنگی و در جهت شکستن برخی دگم و های چیره بر ذهن های جستجوگر و از این جهت راه گشا بود. دکتر می گفت آن را در مدت 6 ماه ترجمه کرده است و این برای کتابی با آن تعداد صفحات سریع به نظر می رسد. اگر خمینی پلید آن اختناق و کشتار را راه نیانداخته بود و یا اگر دکتر هزارخانی در تور «امام عصر» گرفتار نشده بود، به باور من آن دهه های عمرش که در اثر همراهی با شیّادان طرّاری که دزد اعتماد و عواطف بودند، بیهوده و با اثرات منفی بر منزلت اش گذشت، می توانست، بیش از آنچه در قبل از انقلاب دارای حاصل و آثار مثبت بود، ثمر بخش باشد. یکبار که با هم صحبت می کردیم، به او گفتم آقای دکتر شما اگر خودتان یک تشکل و گروهی را سازمان داده بودید، و از آن طریق از مجاهدین حمایت می کردید، هم برای شما بهتر بود و می توانستید ارتباط بیشتری با چهره های فرهنگی و دانشگاهی در بین ایرانیان مخالف رژیم داشته باشید، هم برای مجاهدین. گفت یکبار به مسعود گفتم، موافقت نکرد. البته منظور من تشکلی مستقل و بدون هیچگونه وابستگی به مجاهدین بود که خُب می دانم کار آسانی نبود. سوای دانش سیاسی و اجتماعی او، آنچه از شخصیت و منش او در خاطر من ثبت شده این است که دکترهزارخانی خود شیفته و خود محوربین و تنگ نظر نبود. دکتر با تمام دانشی که داشت، در هر مورد اگر کسی را در زمینه ای صاحب اطلاعات می دید مشورت می کرد و نظرش را جویا می شد. اهل شنیدن نظرات دیگران بود. ء
در هر حال قبل از این که مرگ او را از مردم بگیرد، «اسلام سیاسی صاحب رسالت» هم از نوع با عبا و عمامه در مقام مرجعیت و ولایت امر مسلمین اش، هم نوع صاحب رسالت تشنه انحصار قدرت و کلاهبردار اش دکتر هزارخانی؛ برجسته ترین روشنفکران ایران و از اعضای پایه گذار کانون نویسندگان ایران را از مردم گرفته بود. من تردیدی ندارم که او فشار روحی بسیاری را متحمل می شد و در عین حال او با رنجهایش تنهای تنها بود. دریغ که زندگی بر او اینگونه گذشت و دفتر عمرش اینگونه به پایان رسید. سینه گو شعله آتشکده فارس بُکش دیده گو آب رخ دجله بغداد ببر ****************************************** https://www.google.com/url?client=internal-element-cse&cx=006329311083890570439:mh5tutrq6_4&q=https://www.pezhvakeiran.com/pfiles/6594cheraghi-siyah-chaleh.pdf&sa=U&ved=2ahUKEwi3jM78kPX3AhXPR_EDHaX3B08QFnoECAMQAQ&usg=AOvVaw1UtUpCKGRw-wsOnYoW46-B سیاه‌چاله به نقطه‌ای از فضا با جاذبه‌ و چگالی بسیار بالا گفته می‌شود که حتی نور هم نمی‌تواند از آن فرار کند. این جاذبه به‌قدری قوی است که تمام مواد را در فضایی کوچک فشرده می‌کند. اطلاعات بیشتر در اینترنت در درسترس است متن فرانسه سخنرانی آلبر کامو در مراسم دریافت جایزه نوبل دسامبر 1957* https://www.google.com/search?client=firefox-b-d&q=discours+albert+camus+prix+nobel تلویزیون ایران اینترنشنال - در مورد دکتر هزارخانی https://www.youtube.com/watch?v=YiQQ7gD7CbE فرج سرکوهی - در مورد دکتر هزارخانی www.akhbar-rooz.com/146373/1400/12/28/ تاریخ شفاهی هاروارد؛ گفتگو با دکتر هزار خانی – نوشتاری https://iranhistory.net/hezarkhani0/ تاریخ شفاهی هاروارد؛ گفتگو نوار صوتی https://www.youtube.com/watch?v=VUq7ECvWKWg سخنرانی هزار خوانی شب شعر انستیتو گوته 1356 https://www.youtube.com/watch?v=7ysZJgRn-IY https://www.hambastegimeli.com/21861_2011-04-24-08-25-53 مشکل استثنا با قاعده – دکتر هزارخانی http://iradj-shokri.blogspot.com/2011/04/normal-0-false-false-false-en-us-x-none_27.html کدام آرمان کدام آرمانگرایی --------------------------------- اردیبهشت 1401

vendredi, avril 22, 2022

اطلاعیه کانون نویسندگان ایران به مناسبت پنجاه و چهارمین سالگرد تاسیس کانون

اطلاعیه کانون نویسندگان ایران به مناسبت پنجاه و چهارمین سالگرد تاسیس کانون «پنجاه و چهارمین سالگرد تأسیس کانون نویسندگان ایران را گرامی می‌داریم» چهار شنبه ۳۱ فروردين ۱۴۰۱ - ۲۰ آپريل ۲۰۲۲ ستیز پنجاه و چهار ساله‌ی کانون نویسندگان ایران با سرکوب‌گرانی که بنیادشان بر لگدکوبِ آزادی مردمان بنا شده است، رنج‌ بسیار و نام سربلند کم ندارد. حالا سالی از پی سالیان این ستیز بی‌امان می‌گذرد؛ سالیان قتل و بند و ربودن و سربه‌نیست کردن، سالیان متعهد ماندن و دم فرو نبستن و ایستادن؛ سالیانی که شرح زیر و بم‌اش، شرح تاریخ بالیدن یک نهاد مستقل روشنفکری در سرزمینی استبداد‌زده است؛ نهادی ناوابسته به قدرت که از آرمان‌هایش پا پس نمی‌کشد؛ چه آنجا که حکومت به قصد تصاحب، پیشنهاد روشن کردن «چراغش» را بر میز می‌گذارد، چه آن‌جا که با طناب خفه می‌کند و چه آن‌جا که نیمه‌جان به تخت بیمارستان می‌بندد و به کام مرگ می‌کشاند. سالی بر عمر کانون نویسندگان ایران افزوده شده است. سال در بند ماندن رضا خندان (مهابادی) و آرش گنجی، آزادی مشروط کیوان باژن، تکرار احضارها و پرونده‌سازی‌ها و سال قتل بکتاش آبتین؛ هم ‌او که بر تخت بیمارستان، نیمه‌جان و بریده‌بریده همچنان از ضرورت مبارزه می‌گفت؛ هم ‌او که مرده‌اش هم زنده‌ترینِ زندگان است و آزادی‌ستیزان را به هراس می‌اندازد. جز این‌ها، در میان این دو اردیبهشت، حاکمیت به سیاق همیشه‌اش در گسترش دوزخ کم نگذاشت؛ تیغ تیز بر آزادی اندیشه و بیان کشید، نویسندگان و هنرمندان مستقل و آزادی‌خواه را سانسور کرد، زندگی بسیارانی را به تاراج برد، بر فقر و فساد و تباهی و نیستی افزود، زندان‌ها را از معترضان انباشت و بیماری همه‌گیر را چون تازیانه‌ای به دست گرفت. تداوم سرکوب‌ها و آزارها اما خللی در عزم راسخ کانون نویسندگان ایران وارد نکرده است. این نهادِ اکنون پنجاه و چهار ساله همچنان بانگِ بلند آزادی‌خواهی است و خواب استبداد را می‌آشوبد. کانون با افروختن شعله‌هایی چند در این تیرگی بسیار، همواره نشان داده که عزم راسخش با قتل و بند خاموش نخواهد شد. اکنون که حق آزادی بیان بیش از هر زمان دیگری به خواست همگان بدل شده و در فریادهای معترضان به گوش می‌رسد، می‌توان یقین داشت که پایداری در روشن نگاه داشتن آن شعله‌ها بیهوده نیست و آن عزم و اراده‌ منتشر می‌شود. این پایداری ۵۴ ساله شده است؛ با تمام فراز‌ها و نشیب‌هایش. در تمام این سال‌ها نویسندگانی پیش آمده‌اند و با یقین به ضرورت آزادانه اندیشیدن و آزادانه گفتن و با یقین به همگانی بودن حق این آزادی بر ستیز جمعی با قدرت سرکوب‌گر پای فشرده‌اند و رودرروی استبداد و ارتجاع ایستاده‌اند؛ آن‌ها که نیرویشان نه در کمیت، بلکه در عزم استوارشان برای دفاع از آزادی بیان بی هیچ حصر و استثنا نهفته است. نویسندگانی که همواره باور داشته‌اند «کار جمعی‌شان ضامن استقلال فردی آن‌هاست» و این استقلال معنا پیدا نمی‌کند مگر با ناوابستگی تام و تمام به قدرت. کمترین بهای این پیش آمدن، یقین داشتن، پای فشردن و ایستادگی کردن، عمر و زندگی آن‌ها بوده و نتیجه‌اش پنجاه و چهار سالگیِ این استواری است. پس اکنون با یادِ آن‌ها که بارِ بالیدن این نهاد یگانه را به دوش کشیده‌اند، با یاد فروزان محمدجعفر پوینده، محمد مختاری و بکتاش آبتین، در غیاب یاران در بندمان و در غیاب تنی چند از یارانِ دیرینِ درگذشته‌ی این سال‌، اسماعیل خویی، منوچهر هزارخانی و رضا براهنی، پنجاه و چهارمین سالگرد تأسیس کانون نویسندگان ایران را گرامی می‌داریم. کانون نویسندگان ایران ۳۱فروردین ۱۴۰۱ منبع:عصر نو http://asre-nou.net/php/view.php?objnr=55958

مهدی یراحی؛ روسری تو در بیار موهاتو واز کن

   مهدی یراحی؛ روسری تو در بیا موها تو واز کن