dimanche, novembre 21, 2010

جدلی قلمی و قدیمی



جدلی قلمی و قدیمی

ایرج شکریبیست سال پیش در اوایل سال 1369 کاظم مصطفوی(حمید اسدیان) داستان کوتاهی با عنوان «موشها و حفره ها» نوشته بود و این داستان در نشریه راه آزادی متعلق به «جمعیّت دفاع از دموکراسی و استقلال ایران(داد)» که به اسم آقای جلال گنجه ای مهر خورده بود(و حالا سالهاست که آن «جمعیت» محو شده و اثری از آن نیست) درج شده بود. این داستان که بر مبنای تعلیمات و بینش برآمده از انقلاب ایدئولوژیک - که در جوهرش چیزی نبود، جز «خود خوار شماری» و «خود مقصر پنداری»افراد تشکیلات در برابر «فدا» ی عظیم رهبری و مبرا کردن او از هر مسئولیت و در عین حال دادن یک احساس خود برتربینی عظیم به اعضا در برابر بیرونیها و نگاه به شدت تحقیر آمیز به «غیرخودیها» بود-، نوشته شده بود. در آن نوشته البته شاعران کوبیده شده بودند اما هم چنان که کارنامه مجاهدین در این سه دهه نشان می دهد، کلا اهل قلم و روشنفکران بودند که تحقیر می شدند، روشنفکرانی که در خیمه حسینیان نبودند و «زیر چتر» رهبری مجاهدین نرفته بودند. این بینش البته به شکل فورموله شده و ایدئولوژیک و «تعلیمات کلاسیک» آن به طور مدام در «زیارت عاشورا» به شکل نفرت به هرچه بیرون از اردوگاه حسین زمان است به عنوان بهترین چسب، و ساروج برای حفط تشکیلات، تقویت شده و به تشکیلات تزریق می شود. من در آن زمان به آقای گنجه ای گفتم که در مورد آن داستان و دیدگاه ارائه شده در آن انتقاداتی دارم و اگر مانعی نباشدمی خواستم نقدی بر آن بنویسم. ایشان هم گفت مانعی ندارد و خیلی خوب است. مطلبی نوشتم که با عنوان «از سردلتتگی» با «اصلاحاتی» در راه آزادی درج شد. بعد کاظم مصطفوی در پاسخ آن مطلبی نوشت با عنوان «نه از سردلتنگی». این مطلب که از همان موضع خود با عظمت بینی و تحقیر دیگران نوشته شده بود، اصلا جوابی به نقد داستان نبود؛ بلکه پاسخی «کوبنده ومرعوب کنند» بود به هرچه منتقد مجاهدین است، حتی از نوع خیلی مسالمت جو و دوست مجاهدین، اما من هم که مرعوب شدنی نبودم، مطلبی با عنوان خاکی و آسمانی در پاسخ آن نوشتم. آقای گنجه ای حذف قسمتی از آن را ضروری دانست با این استدلال که فارغ از بحث در مورد دیدگاهی که من ارائه کرده ام، من با نویسنده به عنوان یک مجاهد برخورد کرده ام، در حالی که باید دیدگاه شخص او را مورد نقد قرار می دادم. البته نویسنده از دیدگاه یک مجاهد مطلب نوشته بود و دیگران را هم دعوت به در «آتش رفتن» کرده بود. به هر حال من هم پذیرفتم و آن قسمت را حذف کردم و جملات دیگری جایگزین کردم و باز یک بار دیگر آقای گنجه ای حذف و تغییراتی را در آن لازم دید که آن هم اعمال شد و آن مطلب در شماره مرداد ماه 1369 راه آزادی (دوره دوم شماره 6) با امضای «د. ناطقی» درج شد. من متاسفانه آن سه شماره را که « موشها و حفره ها» و نقد من و پاسخ کاظم مصطفوی در آن درج شده، ندارم، اگر داشتم ترجیح می دادم که اصل آن دو سه مطلب هم آورده شود، اما در همین مطلب اشاره ای به داستان موشها و حفره ها شده و جملاتی هم از پاسخ او به نقد من آورده شده است که نشان دهنده موضع مرعوب کننده و خود برتر بینی عظیم نسبت به «بیرونیها» ست و فاصله عظیمی را که انقلاب کرده هایی که خود را در برابر رهبری تحقیر می کنند و خوار می شمارند( در حد موش له شده و گندیده)، بین خود و دیگران می بینند را نشان می دهد. در متن زیر قسمتی که با رنگ قرمز مشخص شده، بخشی است که به خواست آقای گنجه ای حذف شد. قسمتی که به رنگ آبی است، شاید در تغییر و اصلاح برای کوتاه شدن مطلب و به خاطر ضرورتی که صفحه بندی تحمیل می کرده است، حذف شده و در متن درج شده درنشریه نیست. شرایط کنونی و انزوای مجاهدین در افکار عمومی ایرانیان که هزینه های چند صدهزار دلاری برای راه انداختن تجمعاتی نظیر اوائل تیر ماه در تاورنی در حومه پاریس تاثیری در شکستن آن ندارد، نتیجه عمل بر اساس همان بینش و لجبازی پیگیرانه در همان راه و روش است. آن تجمع بیشتر بیانگر این بود که برگزارکنندگان آن با دعوت کردن از کسانی چون جان بولتن در واقع نشان می دهند که تا کجا حاضرند برای به حساب آمدن در بازیهای دیپلماتیک و این که غرب به آنها به شکل «طعمه» نگاه کند کوتاه بیاند، به چه کسانی متوسل بشوند. باز هم روشن است که این تلاشها با تمام هزینه یی که برای آن صرف می شود و انرژی که برای آن گذاشته می شود، جای حمایت مردم را نمی گیرد و این هم یکی از آن وجوه سرنا را ازسرگشادش دمیدن است. کافی است برای درک تفاوت وزن و تاثیر واقعی این گونه تلاشهای تازه به دوران رسیده های ره گم کرده در سراب قدرت، با و وزن و تاثیر حمایت مردمی و نقش واقعی داشتن در تحولات یک کشور، به تفاوت موقعیتی که خانم اون سان سوکی رهبر مبارزات مردم برمه (میانمار) در صحنه داخل کشور خود و در جامعه بین المللی دارد، با موقعیتی که خانم مریم رجوی- «مهرتابان آزادی و مقاومت»- دارد، توجه کنیم. به هر حال مشکل من با روش و بینش غلط مجاهدین از خیلی سالهای پیش وجود داشته، حتی قدیمی تر از تاریخ مطلب درج شده راه آزادی. جدل قلمی من و کاظم مصطفوی با «خاکی و آسمانی» پایان یافت و این شاید تنها نمونه از جدل قلمی و علنی تا آن زمان بین دو نفر بود که در مجموعه فعالان سیاسی وصل به مجاهدین قرار داشتند. پنج یا شش سال بعد، یک جدل قلمی بین من و آدم فرصت طلبی از حلقه هوداران مجاهدین و شورا، به خاطر مطلب تایید آمیزی که من در مورد فیلم نوبت عاشقی در هفته نامه ایران زمین(با امضای ا.ش مفسر در یادداشت و گزارش) نوشته بودم و در ضمن از آن را نشانه شکست «ایدئولوژیک» و فرهنگی رژیم دانسته بودم چرا که گارگردانش یک حزب اللهی سابق بود، درگرفت، که در آن مورد هم که طرف خودش را سینماگر می دانست و گمان می کرد با توپخانه سنگین به میدان آمده است، موفق به مرعوب کردن من نشد.

30 آبان 1389

********



خاکی و آسمانی – د. ناطقی

راه آزادی دوره دوم – شماره 6 ، مرداد 1369



دوست ارجمندم آقای کاظم مصطفوی در پاسخ به انتقادی که از سر دلتنگی از نوشته ایشان کرده بودم- دلتنگی از این که از مطلب ایشان (موشها و حفره ها) اینطور استنباط کرده بودم که شاعران باید بروند کشکشان را بسابند و هیچ جنبه ً مثبتی درکار شاعر و شعر امروز نمی توان یافت - پاسخی « نه از سر دلتنگی » بلکه بیشتر از سر عصبانیت داده است، روشی که من هیچ آنرا مفید نمی دانم. چون او هم ایجاد التهاب و تزریق تعصب به خواننده (به خصوص خوانندگان هوادار مجاهدین) را به کار گرفته و هم مطالبی را عنوان کرده که اصلا ربطی به آن چه که من در مورد«موشها و حفره ها» نوشته بودم نداشت؛از جمله مطرح کردن مطرح کردن این که هرکس با مجاهدین و مقاومت بوده «در منطق شرف به نسبت یک به صد هزار دریافت کرده» و این که « پس بهتر نیست بدون که منّتی بابت بودنمان با مقاومت بر سر آن بگذاریم، صادقانه اعتراف کنیم که این ما هستیم که برای نپوسیدن و له نشدن، زیر عدم ادای مسئولیتهای انقلابی و انسانی مان، بسا بیشتر به " مقاومت" و "مجاهدین" و در رأس همهً آنها "رهبری مجاهدین" نیازمندیم؟». دوست عزیز من در کجای نوشته ام گفته بودم شما(شاعران همراه با مجاهدین)، منّت بر مقاومت بگذارید؟ چکیده حرف من این بود که به قول معروف:«توسر مال نزیند»، امّا اگر منظور دیگری هست، چرا به صراحت بیان نمی شود؟ چند پهلو حرف زدن جز ایجاد ابهام و سوء تفاهم، نتیجه مثبتی نمی تواند داشته باشد. در واقع منیّت و تفرعن «فردی» که ظاهرا به پای آرمان و تحقق هدف «جمعی» فدا وقربانی شده است، به شکل «منیّت جمعی و گروهی» تظاهر می کند. «منیّت فردی» که معمولا خود را در هاله ای از تواضع و فروتنی استثار می کند، وقتی تکیه گاه و زمینهً ظهوری به وسعت « منیّت گروهی » می یابد، دیگر هیچ نیازی به آن گونه تواضع و فروتنی فردی ندارد. چون در ظاهر از خودش سخن نمی گوید، بلکه از یک جمع و گروه سخن می گوید. پس ایراده بر آن وارد نخواهد شد.
در چند سال گذشته، همین «منیّت گروهی»در اکثر موارد، در برخورد با منتقدان و مخالفان ( اعم از این که طرف مقابل محق بوده یا نامربوط می گفته)، در برخی نوشته ها، گفته ها، شعارها و تبلیغات مجاهدین سنگینی کرده و راه همدلی و همزبانی را بر بسیاری از ایرانیانی که منطقا باید حامی و هوادار مقاومت و مجاهدین باشند، بسته و دشوار کرده است. تبلیغات* بجای این که برای روشن کردن نقاط ابهام و جلب تعداد بیشتر ایرانیان و افشای مستدل و منطقی مخالفان باشد- که بنابراین می باید با «دلایل قوی و معنوی» صورت می گرفت – بیشتر برای خواباندن خشم و خنک کردن دل (یا جگر!)، و در جهت ارضای «منیّت گروهی»، صورت گرفته است. نتیجه آن – برخلاف آن همه صبوری و بردباری و گشاده رویی در «درون» مقاومت که در رو به رو شدن با مصائب و مشکلات مبارزهّ مسلحانه و کار روزانهً طاقت فرسا حاکم است- در بیرون،ارائه چهره یی پرخاشگر، متفرعن و کم ظرفیت از مجاهدین بوده است. به گمان من اگر این «منیّت گروهی» ترک نشود و به پای منافع انقلاب و خلق، فدا و قربانی نشود، نه تنها دستاوردهای فرهنگی مجاهدین زمینه چندان وسیع تری از محدودهً «اجتماع گروهی» برای گسترش خود نخواهد یافت، بلکه «همین منیّت گروهی» مانع از آن خواهد شد که مجاهدین(به فرض کسب قدرت) در آن «ابتلای بزرگ»، یعنی پس از کسب قدرت سیاسی، بتوانند، به کارنامه درخشانی که شایسته وبایسته شان است، دست یابند. البته فدا کردن «منیّت گروهی» بزرگترین فدا وقربانی و به مثابه یک انقلاب فرهنگی عظیم خواهد بود.
من در نوشته قبلی خود(از سر دلتنگی) نوسیندهً داستان «موشها و حفره ها» را به عنوان یک آدم اهل فن مورد انتقاد قرار داده و تنها در یک جا به مجاهد بودن او اشاره کرده بودم، اما متاسفانه دوست ارجمندم کاظم مصطفوی در پاسخ خود دیدگاههای مجاهدین را در مورد مسائل مقاومت مطرح کرده و خود نیز به عنوان مجاهد به صحنه آمده است، که پاسخ دادن به برخی از آنها وارد شدن به بحث و جدل به بحث و جدل در زمینه دیدگاههای ایدئولوژیک است که اختلاف نظر ما با هم در این زمینه زیاد است و مسلما مطرح کردن آن در حال حاظر هم به نتیجه ای منجر نخواهد شد، و هم این که زمان برای این کار مناسب نیست.
حال بپردازیم به نوشته کاظم مصطفوی . داستان موشها و حفره ها این طور تمام می شود که شاعر«موش» آفرین که یکی از آخرین موشهای پیدا شده در شعرش را زیر لیوانی محبوس کرده است، برای این که دیگر شعرهایش «موش» نداشته باشد، به جنگ شعرهای ناسروده خود می رود و برای این کار اسباب و اثاثیه و دفتر و کتابهای خود را به آتش یم کشد، و خود نیز به میان آتش می رود، بوی گوشت سوختهً بدن شاعر که «بوی آشنایی است» بلند می شود،«بوی موشهای گندیده له شده». یعنی شاعر موجودی تا این حد متعفن بوده است. وی همچنان در درون آتش می ایستد تا استخوانهایش هم می سوزد. در یان موقع دودی آبی رنگ ازشبح شاعر بر می خیزد، شاعر استخونهایش را در آتش می تکاند و ز آن سوی آتش بیرون می آید وب طرف اتاق می رود تا با «موش» - که در زیر لیون محبوس بوده و به شاعر گفته بود به هیچوجه از دست موشها خلاصی نخواهد داشت، حرف بزند اما می بیند که از موش خبری نیست و «در لیوان دود آبی رنگی ته نشین شده». حالا چطور می شود نتیجه گرفت که شاعر آدم دیگری شده است. البته «موش» دود شده اما این معنی «آدم دیگری شدن» شاعر را به خواننده نمی رساند. یا لاقل اثری که پایان داستان در ذهن من گذاشت چنین نبود. چون به محض این که شاعر لیوان را بر دارد، «دود» در فضای همان اتاق ناپدید خواهد شد(و احتمالا بوی ناخوشایندی هم به جا خواهد شد). اما اگر شاعر بعد از به آتش رفتن و بیرون آمدن از آن، می آمد و در زیر لیوان مثلا پروانه یی با بالهای رنگین و زیبا می دید که با برداشتن لیوان در پهنه بی کرانهً آسمان به پرواز در می آمد و نگاه شاعر را، در امتداد رنگین کمان مسیر پروزاش، تا افقهای دور دست، به دنبال خود می کشید، با چنین حسن ختامی ، می شد نتیحه گرفت که این در آتش رفتن و سوختن، تولدی چنین فرخنده و زیبا در پی دارد. فکرش را بکنید که یک جوان یا نوجوان از درون یا بیرون مقاومت، که علاقه یی هم به شعر و داشته و ذوق شعر سرودن داشته باشد، اگر آن داستان «موشها و حفره ها» بخواند، چه اثری روی او می گذارد؟ به گمان من، چنین کسی از هرچه شعر و شاعرست، حالش بهم می خورد.
کاظم مصطفوی معتقد است که «باید تابن استخوان ایمان بیاوریم که همه مان آلوده به لجن ارتجاع – در شکلهای گوناگون – بوده و هستیم و اوّلین کارمان این است که در یک مبارزهً حاد رادیکال و اجتماعی خودمان را هم پاک و هم رها کنیم». من در این مورد که همهً ما به لجن ارتجاع در شکلهای گوناگون آلوده هستیم، با کاظم مصطفوی موافقم و حتی معتقدم این آلودگیها، آلوگیهای قرون و اعصار ، هم آلودگیهای ارتجاعی نوع دوره آریامهری و هم ارتجاع نوع خمینی را شامل می شود. این هم کاملا امکان پذیر است که یک فرد یا نیروی انقلابی هم در مورد یا مواردی تمایلات و یا مواضع ارتجاعی داشتع باشد. اختلاف نظر من با کاظم مصطفوی در بر سر «موشها و حفره ها» بیشتر در این است که، راه درست مقابله با چنین تمایلات ارتجاعی، این نیست که کسی این لجن را به صورت خود بمالد و بعد دیگران را به سر سفره اش دعوت کند.
اما در مورد مبارزهً حاد رادیکال اجتماعی» - که من معنی آن را درست نفهمیدم و فکر می کنم نیاز به توضیح دارد – اگر منظور مصطفوی کل اجتماع و مبارزه برای دگرگون کردن مناسبات آن است، اولا این زمانی امکان پذیر است که «ما» در اجتماع حل شده باشیم و در درون آن باشیم تا بتواینم چنین مبارزه ای را به پیش ببریم. چرا که ماهیّت هر نیرو با نوع روابطی که با پدیده ها و موضوعات بیرون از خود برقرار می کند؛ تبین می شود(**) . ثانیا این مبارزهً رادیکال اجتماعی وقتی واقعی تر و با تاثیرات گسترده همراه خواهد بود که «ما» قدرت سیاسی را در دست داشته باشیم. حال آن که در حال حاظر مبارزهً «ما» مبارزه ای سیاسی- نظامی آنهم به طور عمده از بیرون جامعهً خودمان است. از این باید نتیجه گرف که فعلا و تا زمان به دست آوردن قدرت سیاسی، «ما» درتبلیغات خود علاوه بر هدف بهم پیوسته تر و گسترده تر کردن صفوف دوستانمان، باید شکاف و تزلزل در صفوف دشمنانمان را هم در نظر داشته باشیم. اگر روشهایی به کار بگیریم که مخالفان و دشمنان، بهتر بتوانند در برابر ما صف متحد تشکیل دهند، بعدا با هر عنوان برحقی هم که آنها را مورد حمله قرار دهیم، هدر دادن انرژی است و به عبارتی «سرنا را از سرگشادس دمیدن» است.
کاظم مصطفوی لطفی هم به من ابراز داشته و اظهار علاقه کرده است که من هم «در آتش» بروم. امّا من اولا باید بگویم برادر! صحبت از شعر و شاعری بود، چرا «پیاز» را قاطی «میوه ها» کردی. از آن گذشته من مطمئنا خصوصیات سوزاندنی بسیار دارم، که حتما دیگران موارد بسیار بیشتری را که برای خود من نامکشوف است بهتر می بینند، اما اگر چه از خودم نا امیدت می کنم، باید بگویم:«مانیستیم داداش». می دانی چرا؟ برای این که من معتقدم در آتش رفتن وقتی خوب است که کسی عمیقا ایمان داشته باشد که هویت جدیدی کسب خواهد کرد و در پی کسب آن باشد. پس اگر چنین اعتقاد و علاقه یی نداشت، بهتر است که همان ناخالصیها را حفط کند، اما برای خودش دارای هویتی باشد، هویتی که ضعفها و جنبه های منفی آن هم جزء آن است. از اینها گذشته، چنانچه موضوع را در محدودهً همان ادبیات و هنر بررسی کنیم، من نمی دانم از شاعران و بزرگان ادب ایران که آثارشان جزئی از گنجینه ادب پارسی است، مگر چند نفر و چند درصد آنها در آتشی از نوع که کاظم مصطفوی به سوختن در آن دعوت می کند، وارد شده اند؟
چون آتش مورد نظر آقای کاظم مصطفوی در ارتباط و متاثر از شرایط کنونی، یعنی وجود رژیمی سفاک و مقاومتی خونین در باربر آن (که آقای مصطفوی عضوی از این مقاومت است) از یکسو، و از سوی دیگر متاثر از تحولات درونی سازمان مجاهدین است. این دومی که اخیرا مرحلهً دیگری از آن با تغییراتی در راس سازمان مجاهدین پشت سر گذاشته شد – پنج سال پیش ( در مرحله اول) به کورهً گدازان و پرتاب از آبشار نیاگارا تشبیه شده بود- حتما انگیزه اصلی به آتش رفتن آقای مصطفوی است. تحولات مذکور البته برای اکثر غیر مجاهدین نه چندان قابل درک بوده است نه انگیزاننده، بلکه برای بعضی اثرات ضد انگیزه یی داشته است. بنابراین، به نظر من به آتش رفتنی از نوع، قابل تعمیم به بیرون از سازمان مجاهدین نیست.
در این دهساله که مجاهدین درگیر مبارزه ای خونین و شکنجه های باور نکردنی حتی در مورد فرزندان خردسال خود بوده اند، پنجاه میلیون مردم ایران هم زیر خفقان و سرکوب به زندگی خودشان ادامه داده اند. در یک چنین دوره هایی ازتاریح هر جامعه یی نیز، زندگی افراد جامعه، نیازهایی در ابعاد گوناگون دارد که پاسخ به آنها نه بر عهدهً انقلابیون است و نه در توان و در حد امکاناتشان. از سوی دیگر پاسخ دادن به چنین نیازهایی حتی تحت ضوابط تحمیلی یک حکومت ارتجاعی و ضد انقلابی، الزاما عملی ضد انقلابی و ارتجاعی نیست. به طور مثال ، مترجمی در همین اوضاع و احوال دوسه اثر از کارهای سلمان رشدی را ترجمه کرده است، یکی از آنها هم از طرف وزارت ارشاد رژیم به عنوان بهترین ترجمه، جایزه گرفت. گمانم یک سال بعد از این ماجرا بود که سلمان رشدی از طرف خمینی حکوم به مرگ شد. آیا می شود گفت که چون رژیم به ترجمه اثری جایزه داده است، پس این کار در خدمت رژیم بوده؟
نمونه دیگر این که، محمود دولت آبادی بنابر تاریخی که در جلد آخر اثر درخشان و عظیم خود «کلیدر» ذکر کرده است آن را در 20 فروردین سال 62 به پایان رسانده است. یعنی در تمام روزها و ماههای خونین بعد از خرداد سال 60 و تمام سال 61، سالهای کشتارها و اعدامهای سیاسی دستجمعی توسط رژیم خمینی ، او مشغول نوشتن قسمتهای آخر کتابش بوده است. حالا چون او به طور مستقیم و آشکارا موضع سیاسی نگرفته و در سفر اخیر به خارح هم هیچ حرفی علیه رژیم نزده است، ما می توانیم کار و زحمتی را که او پانزده سال را صرف آن کرده و اثر درخشانی به گنجینه ادبیات فارسی افزوده است، ندیده بگیریم؟
آن دعوای «مکتبی»، «غیرمکتبی» دورهً رجایی را مصطفوی حتما به یاد دارد. آخوندها اگر می خواستند استخدام کنند- فرق نمی کرد چه حرفه ای باشد - از او امتحان «فقهی » بعمل می آوردند. غیر مکتبی را، اگر یکانه متخصص رشته خودش هم بود قبول نداشتند. همین آخوندها در سال 67 به یک عده از هنرمندان سینما و موسیقی درجه دکترای افتخاری دادند. هنرمندانی که سالها عرصه را از هر طرف برآنها تنگ کرده بودند. التبه هنوز هم هنرمندان و روشنفکران زیر فشار و اختناق هستند، اما این در واقع رژیم ارتجاعی بود که در برابر حرکت خرد کننده تاریخ مجبور شد چند گامی به عقب بنشیند و در برابر هنرمندان و نویسندگان و روشنفکران متعهدی که دلشان با مردمشان بود و خودشان را به رژیم نفروختند، سر تعظیم فرود بیاورد. به خاطر همین من نقش و اهمیت فوق العاده ای برای رنج و تلاش چنین هنرمندان و روشنفکرانی قائلم که تحت حاکمیت رژیم ارتجاعی و با تحمل شرایط سخت و فشارهای گونان، مقاومت فرهنگی چشمگیری را در سطح ملی در برابر ارتجاع آخوندی، محقق ساخته اند.
در واقع به نظر من اگر قرار باشد «دسته گلی» داده شود بابد به آنها داد؛ چرا که انقلابی جان برکف که خود را فدا می کند تا راه را برای رهایی و رشد و شکوفایی خفق خویش باز کند، انتظاری برای خود از کی ندارد. امّا کسانیکه نتوانستند یا نخواستند مبارزه انقلابی را انتخاب کنند، چنانچه شرافتمند و در کنار مردم باقی ماندند، شایسته است که انقلابیون آنها را در جبهه خود بدانند و به آنها ارج بگذارند.
نکات دیگری هم در نوشته کاظم مصطفوی هست که باید به آن پرداخت. ایشان نوشته است من روشن نکره ام تناقض «موش ها و حفره ها» با نوشته اودر مورد «بهداد » در کجاست. در حالی که من فکر می کنم به نحو خیلی روش این موضوع را در چند خط بیان کرده ام و حالا هم تکرار می کنم در آنجا (مطلبی از مصطفوی با عنوان «بهداد» که نام شاعر مجاهد شهیدی است) هرچه خواننده شعر را در دارای قدر و منزلت می یابد، در «موشها و حفره ها»، حال آدم از هر چه شعر و شاعر است- مثل موشهای له شده و گندیده هستند- بهم می خورد.
کاظم مصطفوی ایرادها و انتقاد مرا «اتهام» تلقی کرده و خواسته آنها را ثابت کنم. من در نوشته قبلی خود هیچ اتهامی به کاظم مصطفوی نزده ام. اما یاد آوری می کنم که وقتی در یک اثر هنری – اعم از داستان، فیلم یا نمایشنامه - زبان سمبلیک و تمثیلی به کار گرفته می شود، جای هرگونه تعبیر و تفسیر برای مخاطبان باقی می ماند، بنا بر این من برداشت خود از آن داستان را بیان کرده ام. آنجا که گفته ام «ممکن است موشی هم در شعر اسماعیل وفا یغمایی یا کاظم مصطفوی باشد»، این را در حد یک احتمال (ممکن است)، بیان کرده ام آنهم به خاطر «تاثیر مثبت»! تبلیغ منفی خود کاظم مصطفوی بود. فکر کردم چنانچه در مورد بی «موش» بودن شعرهای دوستان خودم تعصب نداشته باشم بهتر است.
امّا در آنجا که نوشته ام مگر اسماعیل وفا یغمایی، و کاظم مصطفوی قرار بود چکار بکنند که نکرده اند – که کاظم مصطفوی سعی کرده همین را به عنوان چرتکهً محاسبات و مطالب من به خواننده ارائه کند- منظورم این بود که این دو که از چهره های فرهنگی مقاومت هستند (صرفنظر از جنبهً قوت و ضعف صرفا فنی کارشنان) اگر مثل همان شاعری هستند که وجود و ماهیتش مثل «موش له شده و گندیده» متعفن بود،(فشراموش نکنیم که زیر تیتر مطلب نوشته بود «به خودم و اسماعیل و بقیه ...»)، پس نمونه های خوب که قابل سرمشق قرار گرفتن باشند کجا هستند؟ البته حال بعد از خواندن «نه از سر دلتنگی»( پاسخی که مصطفوی به نوشته من داده بود) من می توانم این طور نتیجه بگیرم - اگر او خیلی دوست داشته باشد از من مچ بگیرد، این اتهام را به او وارد می کنم – او در این که نوشته بود:«به خودم و اسماعیل و بقیه...»، صمیمی نبوده است، بکله منظورش فقط «بقیه ...» بوده اند. شتر سواری دولا دولا یعنی همین. چون کاظم مصطفوی در پاسخ خود در یکجا می گوید به آتش رفتن لیافت می خواهد، و در اول مطلب هم می گوید :«به تازکی یکبار دیگر به آتش اندرون شده و مسلمان بیرون آمده» یعنی خودش پاک و پاکیزه است(در این مورد من بحثی ندارم). و بالاخره آن که کاظم مصطفوی با بازی با کلمات و نوعی آکروباسی ادیبانه، طلب آمرزش را – که در واقع ، عذر خواهی (یعنی بدهکاری) است و نه طلبکاری-، طلبکاری معنی کرده و گفته است که طلبکاری مزبور را از خدا خواهد کرد و نه از بندگان او». دوست ارجمندم آقای کاظم مصطفوی شاید خود را فقط در برابر خدا پاسخگو بداند، اما از نظر من، آن چیزی قابل ارزیابی است که در روی همین کرهً خاکی مسأله یی را حل کند. به خاطر همین من طلب آمرزش از بندگان خدا را دارای منزلت میدانم. یعنی این که «بندگان خدا»، به صرف انسان بودنشان باید به حساب بیایند و به آنها حساب پس بدهند. نباید گذاشت هیچ طلبی از مطالبات «بندگان خدا»، به خدا و قیامت حواله شود و یا آنها خودشان آن را به چنان امید هایی رها کنند، به قول حافظ:
آسمان کشتی ارباب هنر می شکند
تکیه آن به که بر این بحر معلق نکنیم
----------------
* آنچه به عنوان تبلیغات مورد انتقاد قرار گرفته است، آن بخش از تبلیغات مجاهدین است که در خارج کشور، در دسترس قرار داشته که به طور عمده تبلیغات مکتوب را شامل می شود.
** - به قول آنتونیو گرامشی « ماهیّت انسانی " مجموعهً پیچیدهً روابط اجتماعی" است.( آنتونیو گرامشی – درباره آموزش و فرهنگ ، ترجمه م.سرخ رودی و و. آروین – تجدید چاپ دیماه 1364 - انتشارات نوید، آلمان غربی)

مهدی یراحی؛ روسری تو در بیار موهاتو واز کن

   مهدی یراحی؛ روسری تو در بیا موها تو واز کن