کشتار۶۷ به بانگ بلند) ۳
اسماعیل خویی
زندانْ زاد است. جانش، امّا، شادی ست.
هربازی ی او نمودی از آزادی-ست.
با کاغذ خانهی عروسک سازد:
یعنی دِلَک اش شیفتهی آبادی-ست.
این کودکِ نازدانه زندانْ زاد است.
هم بندان را دل از نشاطش شاد است.
بیداد نداند که چه باشد، امّا،
با بودِ خود، او نمودی از بیداد است.
خیره شده در رفتنِ مامان پسرک،
آویخته اشکی ش به مژگان پسرک.
اِنگار نگشته سیر از شیر هنوز:
کـَ انگشت مکد به جای پِستان پسرک.
تا بوده ، ورا داشته دربر مادر:
دختر گل و بوته ای گُل آور مادر.
وینک سوی دار می رود زن، دلْ-خون
از ضَجِّهی دخترک که : "مادر! مادر!"
بی تابی ی او کاهَد تابْ انسان را.
با زاری ی خود کِشَد به آتش جان را.
اعدام شدهست مادرش. امّا او
خواهد بَغَل و نوازشِ مامان را.
آن دَم که ورا گلوله شارَگ بگُسیخت
وَ خونش بر زمینِ زندان می-ریخت،
یاد آمدش از دختر و از مادرِ خویش:
لبخندش با سرشکِ او درآمیخت.
هرچند به خون سرشت فرجامِ پدر،
از یاد نمی بَرَد جهان نامِ پدر.
وین نام تو را باشد و فرزندت را:
هان! تا نخوری غُصّه در اعدامِ پدر.
-"قربانِ تن و توشِ تَر و تازهی تو!
پُردل پسری نیست به اندازهی تو.
اعدامِ من ات به رزمگه خوانَد، کاین
پایانهی من باشد و آغازهی تو."
اینجا سه برادرند ، زادهی مردم،
پورانِ وطن، وینک درخاکش گُم:
ملّی و مجاهد و فدایی و به درد
از نابِهَمی شان دلِ ایران خانم.
اینجا سه برادرند اُفتاده به خاک ،
در پهنهی رزم هرسِهگان بس بی باک :
ملّی و مجاهد و فدایی. وینَک
از تفرقه در کنارِ هم گشته هلاک.
این کُشته کی اَست؟ وای این دیگر کیست؟
ملّی ست، فدایی اَست، کاک، افسر؟ کیست؟
کی بوده و کی نبوده فرقی نکند:
کُشتار چو عام گشت، هرکی هرکی¬ست!
یک یا دو، هزار یا که میلیون باشد:
فرقی نکند چون سخن از خون باشد.
یک تن چو کُشی، قاتلی: ای کز مردم
کشتارِ تو از شمار بیرون باشد!
من کُشته شوم، برادرِ من کُشته؛
ای رای تو بس مرد و بسی زن کُشته!
تو می کُشی و بسی ست بیش از بسیار
آنجا که به ناحق است یک تن کُشته.
- "نه ، آقا ! ده هزار کمتر بودهست:
بوده سه هزار و چند صد، گر بودهست."
- "در نفسِ جنایت چه تفاوت، ابله !
صد بوده و یا که صد برابر بودهست ؟"
-"مرگ ارچه همان مرگ بود، تا باشد،
بس فرق میانِ مردنِ ما باشد:
تو میری تا بهشتِ عقبی یابی،
من میرم تا بهشت دنیا باشد."
ای دین را پاسدار در باورِ خویش!
خود شرم نمی آیدت از مادرِ خویش ؟!
نفرین به تو ناخَلَف کند مامِ وطن:
زیرا که کُشی برادر و خواهرِ خویش.
تو نیز در آغاز زما بودی، لیک
دیدیم همه روی و ریا بودی، لیک
انسانی ناب می نمودی خود را:
اَهریمن در شکلِ خدا بودی لیک.
گویان، چو مسیح، بر سرِ پشته شوی؛
امّا به کلامِ کذب آغشته شوی:
با نامِ خدا مردمِ ما را بکشی.
آیا عجب است اگر که خود کُشته شوی؟
اِعدامی ی چندمین که اُفتد بر خاک ،
تو نیز کنی یاد ز فردای هلاک.
بادا که پشیمان شوی از کُشتنِ خلق ،
تا اُفتی خود به جان خویش ، ای سفّاک !
کاری که خدایی نبود لیک کنی،
در باورِ خود، به نیّتِ نیک کنی:
می پنداری که تیر بر خصم زنی،
غافل که به سوی دوست شلیک کنی.
شیخان! که به نامِ داد، بیداد کنید:
فردا هم هست: هان ، از آن یاد کنید.
زندانِ سیاسی نشناسد دین؟ پس
زندانی ها را همه آزاد کنید.
جُرم است زِ عشق و شادمانی گفتن،
برخود ز نشاطِ زندگی بشکفتن.
بی شور و شکوفه مان ، جوانا! مگر آنک
آماده ای از برای درخون خفتن.
فرهنگ خوش است، ویژه ایرانی ی او :
شیخ ار چه کمر بسته به ویرانی ی او.
اسلام به تازیان گذار و بِهراس
ز اندیشه و ریشهی اَنیرانی ی او.
آن را، به اوین، که نامِ زشتی دادند
بالینِ همیشگی زخشتی دادند؛
و آن را که نکُشتند به عمری کابوس،
بدتر از مرگ سرنوشتی دادند.
در چنبرِ قاضیانِ از خون سرمست،
بس جانِ جوان، که همچو جامی بشکست.
با این همه از شکنجه مُردن خوشتر
تا حالِ کسی که زنده از زندان رَست.
امروز کَز آسمان فرود آمدهایم،
وز قُلِّهی هر گمان فرود آمدهایم ،
از اوجِ خدا دیده زمین بانوی خویش ،
در دامنِ مامِ مان فرود آمدهایم.
-"اَلمُفسِدِ فی الاَرض مرا نام دهید،
هر روز و شبم وَعیدِ اعدام دهید.
ایمانِ شما بشکند، امّا ، کُفرم:
از من به جنابِ شیخ پیغام دهید!"
گر راه شناسیم و اگر گمراهیم،
بر خواسته های دلِ خویش آگاهیم:
کز بهرِ جهان و مردمان و دِلِشان
آبادی و آزادی و شادی خواهیم.
این کشتِ سَمآلوده درو خواهــد شد:
در بادِ فنا شدن وِلو خواهد شد.
هرکُهنه که هست از میان خواهد رفت:
نو، نو، همه هر چه هست نو خواهد شد.
می بگذرد امروز، چو هر روزِ دگر.
آید، پسِ ما، نسلِ نوآموزِ دگر:
نسلی، به نواندیشی، هرروزی از او
نوروزی: فردایش نوروز دِگر.
نوروز سرآغازِ سَبکبالی باد.
سالی که رسد سالِ نکوحالی باد.
پُر باد دلِ مردم از اُمّید و نوید،
زندان ها از مبارزان خالی باد.
هربازی ی او نمودی از آزادی-ست.
با کاغذ خانهی عروسک سازد:
یعنی دِلَک اش شیفتهی آبادی-ست.
این کودکِ نازدانه زندانْ زاد است.
هم بندان را دل از نشاطش شاد است.
بیداد نداند که چه باشد، امّا،
با بودِ خود، او نمودی از بیداد است.
خیره شده در رفتنِ مامان پسرک،
آویخته اشکی ش به مژگان پسرک.
اِنگار نگشته سیر از شیر هنوز:
کـَ انگشت مکد به جای پِستان پسرک.
تا بوده ، ورا داشته دربر مادر:
دختر گل و بوته ای گُل آور مادر.
وینک سوی دار می رود زن، دلْ-خون
از ضَجِّهی دخترک که : "مادر! مادر!"
بی تابی ی او کاهَد تابْ انسان را.
با زاری ی خود کِشَد به آتش جان را.
اعدام شدهست مادرش. امّا او
خواهد بَغَل و نوازشِ مامان را.
آن دَم که ورا گلوله شارَگ بگُسیخت
وَ خونش بر زمینِ زندان می-ریخت،
یاد آمدش از دختر و از مادرِ خویش:
لبخندش با سرشکِ او درآمیخت.
هرچند به خون سرشت فرجامِ پدر،
از یاد نمی بَرَد جهان نامِ پدر.
وین نام تو را باشد و فرزندت را:
هان! تا نخوری غُصّه در اعدامِ پدر.
-"قربانِ تن و توشِ تَر و تازهی تو!
پُردل پسری نیست به اندازهی تو.
اعدامِ من ات به رزمگه خوانَد، کاین
پایانهی من باشد و آغازهی تو."
اینجا سه برادرند ، زادهی مردم،
پورانِ وطن، وینک درخاکش گُم:
ملّی و مجاهد و فدایی و به درد
از نابِهَمی شان دلِ ایران خانم.
اینجا سه برادرند اُفتاده به خاک ،
در پهنهی رزم هرسِهگان بس بی باک :
ملّی و مجاهد و فدایی. وینَک
از تفرقه در کنارِ هم گشته هلاک.
این کُشته کی اَست؟ وای این دیگر کیست؟
ملّی ست، فدایی اَست، کاک، افسر؟ کیست؟
کی بوده و کی نبوده فرقی نکند:
کُشتار چو عام گشت، هرکی هرکی¬ست!
یک یا دو، هزار یا که میلیون باشد:
فرقی نکند چون سخن از خون باشد.
یک تن چو کُشی، قاتلی: ای کز مردم
کشتارِ تو از شمار بیرون باشد!
من کُشته شوم، برادرِ من کُشته؛
ای رای تو بس مرد و بسی زن کُشته!
تو می کُشی و بسی ست بیش از بسیار
آنجا که به ناحق است یک تن کُشته.
- "نه ، آقا ! ده هزار کمتر بودهست:
بوده سه هزار و چند صد، گر بودهست."
- "در نفسِ جنایت چه تفاوت، ابله !
صد بوده و یا که صد برابر بودهست ؟"
-"مرگ ارچه همان مرگ بود، تا باشد،
بس فرق میانِ مردنِ ما باشد:
تو میری تا بهشتِ عقبی یابی،
من میرم تا بهشت دنیا باشد."
ای دین را پاسدار در باورِ خویش!
خود شرم نمی آیدت از مادرِ خویش ؟!
نفرین به تو ناخَلَف کند مامِ وطن:
زیرا که کُشی برادر و خواهرِ خویش.
تو نیز در آغاز زما بودی، لیک
دیدیم همه روی و ریا بودی، لیک
انسانی ناب می نمودی خود را:
اَهریمن در شکلِ خدا بودی لیک.
گویان، چو مسیح، بر سرِ پشته شوی؛
امّا به کلامِ کذب آغشته شوی:
با نامِ خدا مردمِ ما را بکشی.
آیا عجب است اگر که خود کُشته شوی؟
اِعدامی ی چندمین که اُفتد بر خاک ،
تو نیز کنی یاد ز فردای هلاک.
بادا که پشیمان شوی از کُشتنِ خلق ،
تا اُفتی خود به جان خویش ، ای سفّاک !
کاری که خدایی نبود لیک کنی،
در باورِ خود، به نیّتِ نیک کنی:
می پنداری که تیر بر خصم زنی،
غافل که به سوی دوست شلیک کنی.
شیخان! که به نامِ داد، بیداد کنید:
فردا هم هست: هان ، از آن یاد کنید.
زندانِ سیاسی نشناسد دین؟ پس
زندانی ها را همه آزاد کنید.
جُرم است زِ عشق و شادمانی گفتن،
برخود ز نشاطِ زندگی بشکفتن.
بی شور و شکوفه مان ، جوانا! مگر آنک
آماده ای از برای درخون خفتن.
فرهنگ خوش است، ویژه ایرانی ی او :
شیخ ار چه کمر بسته به ویرانی ی او.
اسلام به تازیان گذار و بِهراس
ز اندیشه و ریشهی اَنیرانی ی او.
آن را، به اوین، که نامِ زشتی دادند
بالینِ همیشگی زخشتی دادند؛
و آن را که نکُشتند به عمری کابوس،
بدتر از مرگ سرنوشتی دادند.
در چنبرِ قاضیانِ از خون سرمست،
بس جانِ جوان، که همچو جامی بشکست.
با این همه از شکنجه مُردن خوشتر
تا حالِ کسی که زنده از زندان رَست.
امروز کَز آسمان فرود آمدهایم،
وز قُلِّهی هر گمان فرود آمدهایم ،
از اوجِ خدا دیده زمین بانوی خویش ،
در دامنِ مامِ مان فرود آمدهایم.
-"اَلمُفسِدِ فی الاَرض مرا نام دهید،
هر روز و شبم وَعیدِ اعدام دهید.
ایمانِ شما بشکند، امّا ، کُفرم:
از من به جنابِ شیخ پیغام دهید!"
گر راه شناسیم و اگر گمراهیم،
بر خواسته های دلِ خویش آگاهیم:
کز بهرِ جهان و مردمان و دِلِشان
آبادی و آزادی و شادی خواهیم.
این کشتِ سَمآلوده درو خواهــد شد:
در بادِ فنا شدن وِلو خواهد شد.
هرکُهنه که هست از میان خواهد رفت:
نو، نو، همه هر چه هست نو خواهد شد.
می بگذرد امروز، چو هر روزِ دگر.
آید، پسِ ما، نسلِ نوآموزِ دگر:
نسلی، به نواندیشی، هرروزی از او
نوروزی: فردایش نوروز دِگر.
نوروز سرآغازِ سَبکبالی باد.
سالی که رسد سالِ نکوحالی باد.
پُر باد دلِ مردم از اُمّید و نوید،
زندان ها از مبارزان خالی باد.
---------
منبع: اخبار روز