یک سال از اعدام جنایتکارانه ریحانه جباری گذشت
سال قبل در سحرگاه سوم آبان ریحانه جباری 26 ساله که توسط دستگاه بیداد گر قضایی رژیم اسلامی به اعدام محکوم شده بود به دار آویخته شد. حکم توسط پسر فرومایه مرتضی سربندی پست فطرت که به دست ریحانه جباری قبل از اینکه بتواند نیت پلید تجاوز به او را عملی کند، بدرک واصل شده بود، اجرا شد. ریحانه در 19 سالگی به خاطر دفاع از شرف خود در برابر یک عامل وزارت اطلاعات رژیم به اسم دکتر مرتضی سربندی که مقدمات تجاوز به او را آماده کرده بود( از جمله خوراندن آب میوه یی که در آن داروی بیهوش کننده ریخته بود) با کارد آشپزخانه آن دیو شهوت را زخمی کرده بود که منجر به مرگ آن پست فطرت شده بود. ریحانه شجاع کسی را از پای در آورده بود که یک متر و نود سانتیمتر قدش بود و«قهرمانه» کاراته هم بود. ریحانه جباری ایراندختی است که از یاد نخواهد رفت. در زیر بخش منتشر شد از نوار صوتی وصیت او و متن نوشتاری آن آمده است. ننگ و نفرت ابدی بر دست اندرکاران فرومایه تسبیح گردان و تکبیر گوی این رژیم مذهبی لعنتی باد
شعله جان، امروز
فهمیدم که چه اتفاقی افتاده؛ فهمیدم حالا دیگر در نوبت اجرای حکم قصاص قرارگرفته
ام. از تو گله دارم که چرا خودت به من نگفتی که به آخرین صفحهٔ کتاب زندگی ام
رسیده ام. به نظر تو این حق من نبود که بدانم؟! تو که میدانی چقدر از غمگین بودنت
شرم زده ام، چرا فرصت عذر خواهی و یا بوسیدن دست خودت و بابا را برایم کوتاه تر
کردی؟!
دنیا به من اجازهٔ
نوزده سال زندگی را داد، آن شب شوم می باید من کشته می شدم، جسدم در گوشه ای از
شهر می افتاد و بعد از چند روز نگرانی، پلیس شما را برای شناسایی ام به پزشکی
قانونی می برد و تازه آنجا می فهمیدید که به من تجاوز هم شده!
قاتل هرگز پیدا نمی
شد زیرا ما زر و زور آن ها را نداریم و همهٔ شما رنجور و شرم زده به زندگی تان
ادامه می دادید، چند ماه یا چند سال بعد هم دق می کردید و تمام!
اما با آن ضربهٔ
لعنتی، قصه عوض شد، جسدم نه در بیابان ها، که در گور زندان «اوین» و بندهای بالا و
پایین و انفرادی و حالا در زندان گور مانند شهر ری رسیده است. اما تسلیم سرنوشت
باش و هرگز گلایه نکن!
تو بهتر از من می دانی مرگ پایان زندگی نیست! تو یادم دادی هر انسانی به دنیا می آید تا تجربه ای کسب کند و درسی یاد بگیرد و با هر تولد، رسالتی بر دوش انسان گذاشته می شود. من یاد گرفتم که گاهی باید جنگید.
یادت هست داستان
نیچهٔ فیلسوف را برایمان می گفتی که به مرد گاریچی که به اسبش شلاق می زد، اعتراض
کرد و صاحب اسب شلاق را به سر و صورت نیچه کوبید و در نهایت به مرد سنجابی. تو می
گفتی، او به همه یاد داد که در راه خلق یک ارزش باید ایستاد، حتی اگر بمیری! تو به
ما یاد دادی که در گیرودار مدرسه، دعوا ها و چُغلی های کودکانه باید خانم بود.
یادت هست چقدر روی رفتار ما تأکید داشتی؟! تجربه ات غلط بود!
وقتی به حادثه پرت
شدم، آموزشم کمکی به من نکرد. رفتار آرامم در دادگاه مرا به خونسردی در قتل و
جنایت کار بی رحم بودن متهم کرد. اشک نریختم، التماس نکردم و کولی وار هوار نزدم.
چون به حمایت قانون اطمینان داشتم، اما متهم شدم به بی تفاوتی در برابر جنایت.
می بینی! من که حتی
پشه ها را نمی کشتم و سوسک را با شاخکش بیرون می انداختم، شدم جانی، آن هم با قصد
قبلی! رفتارم با حیوانات تمایل به پسر بودن تعبیر شد و قاضی حتی به خودش زحمت نداد
که توجه کند. هنگام حادثه ناخن هایم بلند و سوهان کشیده بود و بی توجه به این گفت
که من بوکسر بوده ام.
چه خوش خیال بودیم که
از قضات توقع عدل و داد داشتیم. او هرگز از خود نپرسید که آیا دست هایم ضمانتی
ورزشکاران به خصوص ورزشی مثل بوکس را ندارد. در این کشور که تو عشقش را در دلم
کاشتی، هیچ کس مرا نخواست و هیچ کس حمایتم نکرد، وقتی زیر ضربه های بازجو فریاد می
زدم و رکیک ترین الفاظ را می شنیدم. وقتی آخرین نشانهٔ زیبایی را از خودم دور کردم
و موهایم را تراشیدم جایزه گرفتم، یازده روز انفرادی!
شعله جان گریه نکن به
چیزهایی که از من می شنوی! من همان روزهای اول در آگاهی، وقتی پیر دختری به اسم
مأمور آگاهی از خجالت ناخن هایم درآمد، فهمیدم زیبایی چیزی نیست که مطلوب این دوره
باشد، زیبایی ظاهر، زیبایی افکار و آرزوها، زیبای خط، زیبایی چشم و بینش و حتی
داشتن صدایی خوش.
مادر عزیزم، جهان
بینی من عوض شده و تو مسئولش نیستی. حرف هایم تمامی ندارد و همه را به کسانی داده
ام تا اگر زمانی دور از چشم تو و بی خبر اعدامم کردند، به تو برسانند. من ارثیهٔ
کاغذی فراوانی برایت گذاشته ام.اما قبل از مرگ چیزی می خواهم که تو باید با تمام
توان از هر راهی که می توانی برایم فراهم کنی. در واقع این تنها چیزی است که از
این دنیا، کشور و از تو می خواهم. می دانم برای این کار نیاز به زمان داری، به
همین دلیل این بخش از وصیت نامه ام را زودتر به تو می گویم.
تو را به خدا اشک
نریز و گوش کن! از تو می خواهم به دادگاه بروی و تقاضایم را بگویی. از داخل زندان
امکان نوشتن چنین نامه ای را که به تأیید رئیس زندان برسد، ندارم و تو باید یک بار
دیگر برایم عذاب بکشی. این تنها چیزی است که اگر برایش التماس کنی ناراحتم نمی
کند، هرچند بارها به تو گفته ام برای نجاتم از اعدام التماس نکن.
مهربان مادرم، شعله
جانم، عزیزتر از جانم، نمی خواهم زیرخاک بپوسم. نمی خواهم چشم یا قلب جوانم خاک شود. التماس کن که ترتیبی داده شود که
به محض دار زدنم، قلب، کلیه، چشم، کبد، استخوان ها و هرچه که قابل پیوند زدن است،
از بدنم جدا و به کسی که نیاز دارد هدیه شود. نمی خواهم گیرندهٔ عضو نامم را
بداند، گلی برایم بخرد یا حتی فاتحه ای برایم بخواند. از صمیم قلب می گویم نمی
خواهم قبری داشته باشم که تو خاکستر نشینش باشی.
نمی خواهم سیاه پوشم
شوی. همهٔ تلاشت را بکن تا فراموش کنی روزهای سخت را. مرا به دست باد بسپار. دنیا
مرا دوست نداشت، سرنوشت مرا نمی خواست و اکنون من تسلیم محضم و با آغوش باز از مرگ
استقبال می کنم. چرا که در دادگاه خداوند، متهم می کنم مأمورین آگاهی را، متهم می
کنم بازپرس شاملو را، متهم می کنم قاضی تردست و قضات دیوان عالی کشور را، کسانی که
بی دریغ کتکم زدند و در آزار فروگذار نکردند. من در دادگاه خالق هستی متهم می کنم
دکتر سربندی را، متهم می کنم قاسم شعبانی را و تمام کسانی را که بی توجه یا به
دروغ یا از روی ترس حق مرا ناحق کردند و توجه نکردند که گاهی آنچه واقعیت به نظر
می رسد، با حقیقت متفاوت است.
شعلهٔ دل نازکم، در
جهان دیگر، در سرای باقی، من و تو شاکی هستیم و دیگران متهم. تا خدا چه خواهد. دلم
می خواهد در آغوشت باشم تا بمیرم.
ریحانه جباری
یادداشتی در مورد اعدام ریحانه جباری نوشتم