جوانه هست و می خیزد*
ویدا فرهودی
بریده صبر میهن را دروغین لحن گفتارت
همانی که نهان سازی پسِ اوهام و انکارت
نمی فهمی تو عاشق را که درگیری به "باید"ها
و قتلش را روا دانی،به حکم دین جبّارت
از آن روزی که دزدیدی وطن را وقت آزادی
پریشانند خلقی از جنایت های بسیارت
تمام شهر زندان شد،پرنده سینه اش لرزان
مبادا شورِآوازش نیاید خوش به پندارت!
به او گوید ولی لاله که باید همچنان خوانی
تو را هستی است در خواندن،بیا می گوی اسرارت
ببین من لاله ی سـُرخم،نکردم پیشِ کس سَـر خـَم
به زاهد گفته ام "خون ها چکد ازدست و دستارت
و سُرخایم که می بینی فرازَد از دل میهن،
زبس که دیده شادی را فراز چوبه ی دارت
نمی پاید تقلایت،که پوسیده است کالایت
جوانسالان میهن را دگر کهنه است بازارت
ببند این کهنه دکان را،رها کن خلق ایران را
جوانه هست ومی خیزد، به پیکارت،به انکارت"
ویدا فرهودی
پاییز ١۳٩٠
*بعضی دوستان می گویند چقدر شعر سیاسی می گویی؟در پاسخشان می گویم که این ها عاشقانه هایی هستند برای ایران!
منبع: اخبار روز پنجشنبه ٣ آذر ۱٣۹۰ - ۲۴ نوامبر ۲۰۱۱