شعر و مقاله منتشرنشده ای از احمد شاملو
***
سكوت آب
مىتواند
خشكى باشد و فرياد عطش؛
سكوت گندم
مىتواند
گرسنگى باشد و غريو پيروزمندانه ى قحط؛
همچنان كه سكوت آفتاب
ظلمات است ـ
اما سكوت آدمى فقدان جهان و خداست؛
!غريو را تصوير كن
مهرماه1370
****
مقالهاي منتشرنشده از احمد شاملو
شرفِ هنرمند بودن
آن كه مىخندد، هنوز
خبر هولناك را
نشنيدهاست! برتولد برشت
شرفِ هنرمند بودن
آن كه مىخندد، هنوز
خبر هولناك را
نشنيدهاست! برتولد برشت
بدون در ميان آوردن هيچ صغرا و كبرائى برآنيم كه ميان دو گونه برداشت از دستاوردهاى هنرى طى استحكاماتى بكشيم اگرچه دستكم از نظر ما جنگى فيزيكى در ميان نيست. اين خط، فقط مشخصكنندهى مرزهاى يك عقيده است در برابر دو گروه متضادالعمل كه يكى تنها به درونمايه اهميت قايل است حتا اگر اين درونمايه مرثيهئى باشد كه در قالب دفى-روحوضى ارائه شود، وآن ديگرى تنها به قالب ارج مىنهد حتا اگر اين قالب در غياب محتوا به ارائهى هيچ احساسى قادر نباشد. جنگ نامربوط كهنهئىكه تجديد مطلعاش را تنها شرايط اجتماعىى نامربوطى تحميل كرده است كه در فضايى غيرقابل تشخيص و غيرمنطقى معلق است.
كسـانى بر آناند كه هنر را جز خلق زيبائى، تا فراسوهاى زيبائىى مجرد حتا، وظيفهئى نيست. همچون زير و بمى كه از حنجرهئى ملكوتى بر مىآيد و آن را نيازى به كلام نيست.
ما از اين طايفه نيستيم و برخلاف بهتانى كه آن دستهى ديگر در رسانههاى رسمىى تبليغاتىى خود آشكارا عنوان مىكنند در پس حرف خود نيز نيتى شريرانه پنهان نكردهايم. ما نيز مىگوئيم: آرى چنان حنجرهئى نيازمند كلام نيست چرا كه كلمات به سبب مشخص بودن مصداقهاشان مىتواند، به مثل، از خلوص موسيقى بكاهد. کلام به مصداق توجه مىدهد و موسيقى از راه احساس ادراك مىشود. اين دو از يك خانواده نيستند، طبايعشان متضاد است و چون باهم در آيند آن چه لطمه مىبيند موسيقى است.
ما از اين طايفه نيستيم و هرچند هميشه اتفاق مىافتد كه در برابر پردهئى نقاشىى تجريدى يا قطعهئى شعر مجرد ناب از خود بىخود شويم و از ته دل به مهارت و خلاقيت آفرينندهاش درود بفرستيـم، بىگمان از اين كه چرا فريادى چنين رسا تنها به نمايش قدرت فنى پرداخته كسانى چون ما خاموشان نيازمند به همدردى را در برابر خود از ياد برده است دريغ خوردهايم.
اما گرچه ما از آن طايفه نيستيم آثارشان را مىخوانيم پردههاشانرا با اشتياق به تماشا مىنشينيم به موسيقىشان با دقت گوش مىدهيم و هر چيز مؤثرى را كه در آنها بيابيم مىآموزيم، زيرا بر اين اعتقاديم كه هرچه بيان پالودهتر باشد به پيام اثر قدرت نفاذ بيشترى مىبخشـد. چرا كه قالب را تنها براى همين مىخواهيم: پيرهن را براى تن، تا اگر نيت اثر، به مثل، نمايش شكوه جسم انسان است تن در آن هرچه برازندهتر جلوه كند.
ما برآنيم كه هنر حامل است و محمول: و اثر هنرى اگر فاقد محموله باشد در نهايت امر استرتيزتك شكيل و راهوارى است كه بىبار و بيعـار از علفزار به سر طويلهى معتاد خود مىخرامد حال آن كه دستاورد شبا روز و ماها سال كشتگران بسـيار خرمن خرمن بر زمين مانده است و بازارهاى نياز از كالا تهى است. استران پير و خسته را ديگر طاقت پاسخگوئى به نيازهاى بدبار و تل انبار روزگار نو نيست، و صاحبان استران اين زمان تنها دربند اصـلاح نژاد چارپايان خويشاند، چرا كه در نمايشگاهها گوش چارپا را كوچكتر و مياناش را لاغرتر، قوس گردناش را چشمگيرتر و عضـلات سينهاش را پيچيدهتر مىپسندند و نشان افتخار را تقديم خربندهئى مىكنند كه پسند گروه داوران را بهتر و بيشتر برآورد. مكتب چارپا به خاطر چارپا، نه چارپا درخور بارى كه بايد نيازهاى سنگين شهروندان را تمهيدى كنـد.
مطالعهى دستاوردهاى هنرىى انسان بازخواندن حماسهئى پرطبل و پرتپشاست: حماسهى آفريدهئى كه به چند هزاره رازهاى تركيب و تعبيه را تجربه مىكند تا سرانجام خود به كرسىى آفرينندهگى بنشيند. راهى كه شايد سرمنزلهايش دم به دم كوتاهتر شده اما سرشار از كوشش و مجاهدت بوده است: كوشش و مجاهدتى كه از راههاى بىشمار صورت پذيرفته. گاه به حجم وگاهى به صدا، گاهى به حركت گاهى به نوا، گاه به خط وگاه به رنگ، گاهى به چوب وگاه به سنگ... ـ كوشش و مجاهدتى از راههاى بسيار كه با موانع بىشمار پنجه در پنجه كرده است اما اگرچه هر بار پيروز از ميدان بازنيامده بارى از هر شكست تجربهئى اندوخته از هر سرخوردهگى معرفتى به دست كردهاست. جادهئى طولانى كه چه بسيار باشكمهاى به پشت چسبيده و پاهاى خونين و ايثارهاى شگفت پيموده شده. اما سنگينترين لحظات اين حماسهى رنج، ديگر امروز متعلق به گذشتههاست: تاريخاش مدون است و پاسخاش به چند و چون و چراها و اگرها و مگرها روشن و آشكار. زنجيرهئى است به هم پيوسته از حلقههاى منفرد و مجزاى تلاشهاى پراكنده. امروز ديگر تجربهى مجدد شيمى از دوران خون دل خوردن كيمياگر «گجستهدژ»، اگر سفاهت مطلق نباشد نشانهى كامل بيگانهگى با زمان حال است. كه آدمى، علىرغم تمامىى حماقتهائى كه از لحاظ اجتماعى در سراسر طول تاريخ خود نشان داده، بارى طبيعت خام را توانسته است رام قدرت آفرينندهگى خود كند و معضل كنونى او به جز اين نيست كه گيج و درمانده گرفتار چنبرهى هزار پيچ و گره بر گره اجتماع خويش است و هر بامداد با انديشهى هولناك تحقير تازه درآمدى كه بر او خواهد رفت از بستر كابوسهاى شبانه بر مىخيزد.
ديگر امروز هنر با قوانين مدون و دستاوردهاى پر بار از آزمايشگاههاى ابتدائى بيرون آمده دورههاى كاربرد جادوئى يا تزئينى بودن صرف را پس پشت نهاده به عرصهى پرگير و دار كارزار دانش با خرافهانديشى، معرفتگرائى با خشكباورىى تقديرى، عدالتخواهىى شرافتمندانه با قدرتمدارىى لومپنمسلكانه پانهاده ناطق چيرهدستى شده است كه بانگاش انعكاس جهانى دارد و سخناش مرز زبان نمىشناسد. پس ديگر بايد بتواند به حضور خود در اين معركه معنائى بدهد، وجودش را با جسارت به اثبات برساند، در عمل از حق حيات خود دفاع كند و در اين سنگر پرخون و آتشى كه در آن تنها سخن از مرگ و زندهگى مىرود و تنابندهئى را با تنابندهئى سرشوخى نيست مسووليتى آشكار متعهد شود.
امروزه روز ديگر هيچ هنرى بومى و اقليمىى صرف نيست وحتا نويسنده و شاعر نيز كه بناگزير گرفتار حصار زبان خويش است و ابلاغ پياماش نياز به واسطه دارد، باز به هر زبان كه بنويسد نويسنده و شاعر سراسر عالم است. با وجود اين مىتوان بر هنرهائى چون نقاشى انگشت نهاد كه درك سخناش، در مقايسه با هنرهاى ديگر، به مترجمان چيرهدست چربزبان نياز چندانى ندارد و مجال ارتباط بىواسطه بر او تنگ نيست. در اين حال، سخنورى با اين همه قدرت و امتياز را مىتوان ناديده گرفت و از او تنهـا به شنيدن افسـانهى خوابآور چهل قلندر دلخوش بود؟ طبيبى چنين را مىتوان به خود وانهاد تا درمان را واگذارد و دردها را پس پشت نسخهى مسكنها پنهانكند؟
اگر قرار بر اين است كه «هنرمند» همچنان به تفنن دل مشغول كشف شگردهاى بهتانگيز باشد: اگر همچنان دربند خوش طبعى نمودنها باقى بماند كدام پيام و پيغام مىبايد خيل دم افزون انسانهائى را كه درد مىكشند و وهن مىبينند و تحقير مىشوند يا همچنان گرفتار توهمات خويشاند و به سود “پاى تا سرشكمان”تحميق مىشوند از خواب خوشبينى بيداركند و طلسم ديرباورىشان را بشكند؟
اگر قرار بر اين است كه نقاشى همچنان در بند صنعـت و تجريد و بندبازى و چشمبندى لوطى صالحهاى زمانه باقى بماند، «وظايف مشترك انسانى» ـ كه همگامى چنين كارآيند او را به خود وانهاده است ـ به كدام پايگاه مى تواند نقل مكان كند؟ اگر براستى چنان كه خود ادعا مىكند زبان باز كرده چرا سخنى نمى گويد كه به كار آيد، و اگر چيزى براى گفتن ندارد ديگر اين همه قيل و قال بر سر چيست؟
مرا ببخشيد. مىدانم كه اينها نه تنها سخنان تازه درآمدى نيست، كه حتا از دورهى كهنهگىشان تا فراسوهاى اندراس نيز دههها و دههها و دهههاى باورنكردنى گذشته است! ـ بىگمان بسيارى از شما مرا از اين كه شايد گمان كردهام در پيام خود، به مثابه درآمدى بر اين محفل گفتوگو از نوآورىها، با پيش كشيدن سخنى مندرستر از مصداق ملموس هر اندراس، چه تحفهئى به طبق بر نهادهام سرزنش مىكنيد. اما آيا آن دوستان ملامتگو مىدانند كه ما در اين زمانه كجاى كاريم؟
آنچه بسيارىها نمىدانند اين است كه بهطور رسمى، ما تازه به دورهى كشف غزل عارفانه سقوط اجلال فرمودهايم، و بدين جهت آنچه من عرض مىكنم قرنها از زمانهى خود پيش است و اگر معمولا در مطبوعات رسمى وطنمان تنها به صورت احكام صادرهى “رسمى فرمايشى قانونى” (تو گيومه) فقط به انحرافى بودن آنها حكم مىكنند علتاش اين است كه هنوز از لحاظ تاريخى به آن جا نرسيدهايم كه بتوان منحرف بودن آنها را از طريق استدلال منطقى ثابت كرد!
به هرحال، توضيحى بود كه فكر كردم لازم است عرض شود.
نقاشى و شعر و تئاتر و باقى قالبهاى هنرى امروز ديگر فقط ابزارى براى سرگرمى و تفنن نيست. بچهى بازيگوش كودكستانىى ديروز، اكنون انسان پختهى كاملى است فهيم و پرتجربه و خردمند، كه مىتواند جامعه را به درك خود و فرهنگ و مفهوم عميق آزادىى انديشه و رهائى از قيد و بندهاى خرافات مدد برساند. و بىشك صرف «توانستن» ايجاد مسووليت مىكند. اگر امروز هـم هنر نتواند پس از آن همه كوشش و جوشش در به دست آوردن شيوههاى بيـان، انديشهئى كارآيند را به معرفتى فراگير مبدل كند حضورش جز به حضور قدحى خالى اما سخت پرنقش و نگار بر سفرهى بىآشگرسنهگان به چه مىماند؟
از اتهامات ما يكى اين است كه گويا مثـلا شعر عاشقانه را نمىپسنـديم به اين دليل كوتهفكرانه كه چنين اشعارى فردى است و اجتماعى (بخوانيد «سياسى») نيست. بگذاريد براى آنكه ناگفتهئى بر زمين نماند اين را گفته باشيم كه قضا را آنچه مـا نمىپسنديم شعر سيـاسى است كه بناگزير از دريچه تنگ تعصبات سخن مىگويد و آنچه سخت اجتماعى مىشماريم شعر عاشقانه است كه درس محبت مىدهـد. ما در دنيائى سرشار از خصومت و نفرت زندگى مىكنيم. دنيائى به وزن سرب و به رنگ سياه و به طعم تلخ. مىبينيد كه در فاصلهئى كوتاه از خانه خودمان، براى پارهئى از مردم اين روزگار، رهائى از يوغ وحشت و ادبـار به معنى آزادى تيغ بركشيدن و كشتن ديگران است. مـا بايد عشق را بياموزيم تا بتوانيم از زندان تنگ تعصب و نفرت رها شويم.
گفتهاند مشت زنى سبب تقويت عضـلات و سرعت واكنش مىشود. مىبينيم كه براى بسيارى كسـان اين «وسيله» چنان به «هـدفى مجرد» تبديل مىشود كه حاصـل آن به اصـطلاح سرعت واكنش و عضلات پولادين ديگر جز در همان صـحنه پيكار و جز در برابر حريف مقابل در هيچ عرصه ديگرى به دو پول سياه نمىارزد. آقـاى كلى كه روزگارى شرق و غرب عالم را براى نمايش دادن پتك مشتهايش در مىنوشت احتمالا موجود مزاحمى نيست، منتها اين سوآل اهل تعقل براى هميشه باقى مـىماند كه اگر دستكش و كيسه تمرين و رينگ و سوت و داوران ريز و درشت و خيل ستايشگران بيكار از وجودش ازاله شـود از او چه باقى مىمانـد كه جز تفوق بر همزادان بى سود و ثمر ديگرش خير عـامى هـم دست كم براى جامعه گرفتار خويش داشته باشـد؟
به اعتقاد ما «هنـر» بسيارى از هنرمندان را تنـها مىتوان با چيـزى نظير «هنر» مشت بازان حرفهئى سنجيد. سرورانى كه براى آوردن آب به كنار جوى رفتهانـد وآب جـوى ايشـان را با خود برده است. همچنين مىتوان گفت بسيـارى از هنرمندان هنر خود را گرفتار همان سرگذشتى كردهاند كه در تاريخ رقص مىتوان ديد: يعنى راه از صورت به معنا نبردن و در نيمراهه دچار بىحاصلى شدن.
[...]
مطالعه مجموعههاى آثـار هر دوره مشخـص طبعا بايد شناسه اجتماعى آن دوران باشـد. به مثل، در ايران، در قرنهـاى سكوت، انسـان دوران سلطه قاجاريه مثـلا، فاقد شناخت ابزار است. در پردههاى نقاشان آن عصر هر آدميزادى نمودار همه ابناى خويش است: چيزى كه به دو ابروى پيوسته و چشمـانى خمـارآلوده تصوير مىشـده است. هيچكس هيچكس نيست و هركس همه است. و مىبينيم كه نقاشان عصر، از ديدگاه انتقـادى، رسالت تاريخىشـان را گرچه ناآگـاهـانه، اما دقيقـا از همين راه به انجام رساندهاند. «ناآگاهانه» از آن رو كه بىگمان آنان نمىتوانستهاند قاضى هوشمند آثار يا داوران صاحب صلاحيت جامعـه خود باشنـد: پيشهورانى بودهانـد كه از سـر ناگزيرى طبيعت طبقه خاصـى را چشمبسته عريان كردهاند بى اين كه خود بدانند چه مىكنند. دوره فروش نمىدانـد كه مىتوان با يك نظر به كالاهـاى درون كولبـارهاش مشتريان ويژه او را شناسائى و حتى حـدود استطاعت مالى و برداشت شان از زيبائى را برمـلا كرد. اگر آن نقاشان در پردههاى خود تنها به جزئيات لباس و پرده و آذينها پرداختهاند نه گناه ايشان است نه تعمـدى آگاهانه در كارشـان: حقيقت اين است كه انسان پيرامون اين نقاشان، خود را در فضاى سرد ميان پردهها و گلدانها و احتمالا در برابر عشوه مبتذل و بىاحساس رقاصگـان از ياد برده است. اينجـا نقاش بينـوا تصـويرگر واقعيت محصـورهئىاست كه در آن حقيقـتى مطرح نيست. محـدودهئى كه آدمى درآن تنها به دو چشـم بادامى و دو ابروى پيوسته بازشناختـه مىشود و اگر در مثـل يكى چون كمالالملك به هر دليل كه باشد گوشه پردهئى از زندگى طبقات بيرون ارگ شاهى به كنار زند كارش راهى به دهكورهئى نمىبرد و حداكثر قضاوتى كه درباره آن مىشود اين است كه شازده چيزميزميرزائى سرى بجنباند و بگويد:ـ با مزهس! خيلى با مزهس... فالگير يهودى!
اما اين حكايت ديروزها و ديسالها است. روزگار ما ديگر روزگار خاموشى نيست، هرچند كه بازار دهانبندسازى همچنان پررونق باشد. روزگار تفنن و اينجور حرفها هـم نيست، چرا كه امروزه روز آثار هنرى بر سر بازارها به نمايشعام در مىآيد و دور نيست كه بيننده، مدعىى بىگذشتى از آب درآيد و براى گرفتن حق خود چنگ در گريبان هنرمند افكند. دور نيست كه كسانى اثر هنرىى فاقد پيام و اشارت هنرمند فاقد بينش را ـ به هر اندازه هم كه با شگردها و فوت و فنهاى بهتانگيز عرضه شده باشد ـ تنها در قياس با ماشين ظريف و پيچيدهئى قضاوت كنند كه در عمل كارى از آن ساخته نباشد.
اين را نيز ناگفته نگذاشته باشيـم كه هنرمند نيز ماننـد هر انسان ديگرى دست كم بدان اندازه آزاد هست كه چيزى را بپذيرد و چيزى را به دورافكند. يكى بر آن است كه هنر به خودى خود فرهنگ و تربيت است، يكى بر آن است كه هنر مىتواند بر حسب پيام خود ضداخلاق باشـد و ضـد فرهنگ. در اين ميان كسان ديگرى هم هستند كه مىگويند اكنون كه هنرمنـد مىتوانـد با گردش و چرخش جادوئى ابزار كارش چيزى بگويد تا ما (دست كم ما مردم چپاول شونده و فريب خورنده را كه بى هيچ تعارفى انسانهـاى جنوبى مىخوانند كه در انتقال از امروز به فرداى خويش حركتى ناگزير در جهت فروتر شدن مىكنيـم و متأسفـانه از اين حركت نيز توهمى تقديرى داريـم آگاهـى بدهد) چرا بايد اين امكـان والا را دست كـم بگيرد؟ ـ سخنى كه راستى را به سـود هنرمند نيز هست كه خـود قطرهئى از همـين اقيـانوس است. به قولى: «هنرمنـد اين روزگار همچون هنرمند دوران امپراتورى رم بر سكوهاى گرداگرد ميدان ننشسته است كه، خواه از سر همدردى و خواه از سر خصومت با آنان و خواه به مثابه يكى تماشاچى بى طرف، صحنه دريـدهشدن فريب خوردگان به چنگال شيران گرسنه را نقش كند. هنرمند روزگار مـا بر هيچ سكوئى ايمن نيست، در هيچ ميدانى ناظـر مصـون از تعرض قضايـا نيست. او خود مىتواند در هر لحظه هم شير باشد هم قربانى. زيرا همه چيز گوش به فرمان جبر بىاحساس و ترحمى است كه سراسر جهان پهناور ميدان كوچك تاخت و تـاز او است و گنهـكار و بيگناه و هواخواه و بىطرف نمىشناسـد.»
در چنين شرايطى كدام انسان شريف مىپذيرد كه خود را به صرف اين كه اهل هنر است از معركه دور نگه دارد؟ ما چنين «هنرى» را بهانهى غيرقابل قبول و عذر بتر از گناه كسانى مىشماريم كه هنگام تقسيم مواجب و رتبه سرهنگاند و در معركهى جدال بنهپا! ـ هنرمند در حضور قاضىى وجدان خود محكوم است در جبههى مبارزه با خطر متعهد كوششى بشود، و دريغا كه سختىى كار او نيز درست در همين است:
نقش چهرههاى دردكشيدهئى كه گرسنهگى مچالهشان كرده، به نيت ارائه دادن مشكلى جهانى چونگرسنهگى؟ ــ تصوير صفى بىانتها از مشتى انسان پا در زنجير يوغ برگردن، به قصد باز نمودن فجايع ناشى از بهرهكشىى آدمى از آدمى؟ ــ يا تجسم محبوسى كه ميلههاى سياه قفساش را به رنگ سفيد مىاندايد، به رسم هشدار دادن از خوش خيالىها؟ ــ
نه، مسلما هيچ كس مشوق سادهگرائى و سطحىنگرى، مبلغ خودفريبى و رفع تكليف و خواستار خلق شعارهاى آبكىى بىارز نيست. رويهى ديگر هنر اعتلاى فرهنگ است، و بينش هنرمند مبنائى استوار از منطـق وآگاهىى عميق و گسترده مىطلبد تا بتواند جوابگوى علل وجودى خويش در عرصهى زمان باشد، ـ چيزى كه نام ديگرش مشاركت در همآوردى در صحنهى جهانىى فرهنگ بشرى است.
شمار زيادى از هنرمندان ما ترجيح مىدهند از همان مرز استادى در چم و خم و ارائهى شگردهاى فنىى كار پا فراتر نگذارند. ترجيح مىدهند ناطقانى بلبلزبان باشند اما سخنى از آن دست به ميان نياورند كه احتمالا مالشان را بىخريدار بگذارد چه رسد به بازگفتن حقايقى كه جان شيرينشان را به مخاطره اندازد.
اوضاع مملكت قاراشميش است
احمد شاملو
اعتمادملي: احمد شاملو در سالهاي دهه هفتاد قصد داشت به شيوه سفرنامههاي قجري مطالب طنزي بنويسد كه چندي از آنها را نوشت. اين قطعه يكي از آن نوشتههاي كوتاه است كه تاكنون منتشر نشده است.
اوضاع مملكت قاراشميش است. به طور دقيق نمىدانيـم چه اتفاقاتى افتاده است. بعضي نوكرهـا مىگوينـد از اطراف شنيدهاند كه رعايا دست از كسب و كار كشيده دكان و بازار را تختهكردهاند كه آزادى مىخواهيم. هرچه فكر مىكنيم آزادى را مىخواهند چهكـار يا به كدام دردشـان شفا است عقلمان قد نمىدهد. صـدراعظـم نامرد در مختصرجوابى كه به تلغراف تند و تيز ما عرضكرده و در آن ما را دركمال نمكبهحرامى «شاهمخلوع» خوانده، تهديد نموده است چنانچه به خاك كشور خودمان پا بگذاريم بلافاصله دستگير و استنطاق مىشويم وعندالاقتضا بهدارمكافات الصاق مىشويم و در كفرآباد به خيل محاربان با خدا و رسول الحاق مىشويم.
(بدنيست توضيحا اين را هم گفته باشيم: اول هر چه زور زديم كه بفهميم شاه مخلوع چه معنى دارد هيچ سر در نياورديم. آسيدحسين آمد نشست قدرى فعل يفعل كرد در نهايت گفت مخلوع صيغه مفعولى است و معنىاش مىشود «شاهخلعتگرفته»، كهنوكرها همه خنديدند گفتند براى شاه افت دارد صيغه مفعولى بشود و خلعت بگيرد، تا باز ميرزاطويل از راه رسيد و مشكل را حل كرد.)
خلاصه، اوضاع اينطورهاست كهگفتيم. پول هم نداريم و با اين همه فىامانالله همنيستيم. خلاصه هيچ چيزمان به آدم نمىبرد. از هتل هم عذرمان را خواستهاند. عجالتا در جوار هتل كنار خيابان نشستهايم. از آن همه سال سلطنت با سلطه و جبروت برايمان چه باقى مانده؟ مشتى باسمه و صندوقچهاى تيله شيشهاى با يك قابعكسگوشماهى و يك طغرا خرس ماهوتى كه در كشاكش ايام يكى از چشمهايش هم افتاده... به خودمان مىفرماييم: «خوشا كنج درويشى! اين نيز بگذرد!» - اما دل كجا فريب اين ياوه مىخورد؟ـ به همان خداى احد و واحد لم يلد قسم كه همين الان دلمان براى يكشكم خورشت آلو اسفناج لميولد علىاكبرخانى ضعف مىرود.
وزير دربار رفته است قاورنرصاحب را پيدا كند از او به گدايى براى اقامت موقت ما در يك گوشه پارك جواز مخصوص بگيرد، كه تازه معلوم نيست بدهد يا نه. آقاسيدحسين را خواستيم فرموديم برايمان يك دهن [...] بخواند. به اواسط [...] رسيده بود كه ناگهان سر و كله گزمهاى پيدا شد. گريه و بىقرارى ما را كه ديد، سيد بيچاره اولاد پيغمبر را دستبندزده اشتلمكنان با خود برد. درماندهايم با اين اوضاع چه كنيم
كسـانى بر آناند كه هنر را جز خلق زيبائى، تا فراسوهاى زيبائىى مجرد حتا، وظيفهئى نيست. همچون زير و بمى كه از حنجرهئى ملكوتى بر مىآيد و آن را نيازى به كلام نيست.
ما از اين طايفه نيستيم و برخلاف بهتانى كه آن دستهى ديگر در رسانههاى رسمىى تبليغاتىى خود آشكارا عنوان مىكنند در پس حرف خود نيز نيتى شريرانه پنهان نكردهايم. ما نيز مىگوئيم: آرى چنان حنجرهئى نيازمند كلام نيست چرا كه كلمات به سبب مشخص بودن مصداقهاشان مىتواند، به مثل، از خلوص موسيقى بكاهد. کلام به مصداق توجه مىدهد و موسيقى از راه احساس ادراك مىشود. اين دو از يك خانواده نيستند، طبايعشان متضاد است و چون باهم در آيند آن چه لطمه مىبيند موسيقى است.
ما از اين طايفه نيستيم و هرچند هميشه اتفاق مىافتد كه در برابر پردهئى نقاشىى تجريدى يا قطعهئى شعر مجرد ناب از خود بىخود شويم و از ته دل به مهارت و خلاقيت آفرينندهاش درود بفرستيـم، بىگمان از اين كه چرا فريادى چنين رسا تنها به نمايش قدرت فنى پرداخته كسانى چون ما خاموشان نيازمند به همدردى را در برابر خود از ياد برده است دريغ خوردهايم.
اما گرچه ما از آن طايفه نيستيم آثارشان را مىخوانيم پردههاشانرا با اشتياق به تماشا مىنشينيم به موسيقىشان با دقت گوش مىدهيم و هر چيز مؤثرى را كه در آنها بيابيم مىآموزيم، زيرا بر اين اعتقاديم كه هرچه بيان پالودهتر باشد به پيام اثر قدرت نفاذ بيشترى مىبخشـد. چرا كه قالب را تنها براى همين مىخواهيم: پيرهن را براى تن، تا اگر نيت اثر، به مثل، نمايش شكوه جسم انسان است تن در آن هرچه برازندهتر جلوه كند.
ما برآنيم كه هنر حامل است و محمول: و اثر هنرى اگر فاقد محموله باشد در نهايت امر استرتيزتك شكيل و راهوارى است كه بىبار و بيعـار از علفزار به سر طويلهى معتاد خود مىخرامد حال آن كه دستاورد شبا روز و ماها سال كشتگران بسـيار خرمن خرمن بر زمين مانده است و بازارهاى نياز از كالا تهى است. استران پير و خسته را ديگر طاقت پاسخگوئى به نيازهاى بدبار و تل انبار روزگار نو نيست، و صاحبان استران اين زمان تنها دربند اصـلاح نژاد چارپايان خويشاند، چرا كه در نمايشگاهها گوش چارپا را كوچكتر و مياناش را لاغرتر، قوس گردناش را چشمگيرتر و عضـلات سينهاش را پيچيدهتر مىپسندند و نشان افتخار را تقديم خربندهئى مىكنند كه پسند گروه داوران را بهتر و بيشتر برآورد. مكتب چارپا به خاطر چارپا، نه چارپا درخور بارى كه بايد نيازهاى سنگين شهروندان را تمهيدى كنـد.
مطالعهى دستاوردهاى هنرىى انسان بازخواندن حماسهئى پرطبل و پرتپشاست: حماسهى آفريدهئى كه به چند هزاره رازهاى تركيب و تعبيه را تجربه مىكند تا سرانجام خود به كرسىى آفرينندهگى بنشيند. راهى كه شايد سرمنزلهايش دم به دم كوتاهتر شده اما سرشار از كوشش و مجاهدت بوده است: كوشش و مجاهدتى كه از راههاى بىشمار صورت پذيرفته. گاه به حجم وگاهى به صدا، گاهى به حركت گاهى به نوا، گاه به خط وگاه به رنگ، گاهى به چوب وگاه به سنگ... ـ كوشش و مجاهدتى از راههاى بسيار كه با موانع بىشمار پنجه در پنجه كرده است اما اگرچه هر بار پيروز از ميدان بازنيامده بارى از هر شكست تجربهئى اندوخته از هر سرخوردهگى معرفتى به دست كردهاست. جادهئى طولانى كه چه بسيار باشكمهاى به پشت چسبيده و پاهاى خونين و ايثارهاى شگفت پيموده شده. اما سنگينترين لحظات اين حماسهى رنج، ديگر امروز متعلق به گذشتههاست: تاريخاش مدون است و پاسخاش به چند و چون و چراها و اگرها و مگرها روشن و آشكار. زنجيرهئى است به هم پيوسته از حلقههاى منفرد و مجزاى تلاشهاى پراكنده. امروز ديگر تجربهى مجدد شيمى از دوران خون دل خوردن كيمياگر «گجستهدژ»، اگر سفاهت مطلق نباشد نشانهى كامل بيگانهگى با زمان حال است. كه آدمى، علىرغم تمامىى حماقتهائى كه از لحاظ اجتماعى در سراسر طول تاريخ خود نشان داده، بارى طبيعت خام را توانسته است رام قدرت آفرينندهگى خود كند و معضل كنونى او به جز اين نيست كه گيج و درمانده گرفتار چنبرهى هزار پيچ و گره بر گره اجتماع خويش است و هر بامداد با انديشهى هولناك تحقير تازه درآمدى كه بر او خواهد رفت از بستر كابوسهاى شبانه بر مىخيزد.
ديگر امروز هنر با قوانين مدون و دستاوردهاى پر بار از آزمايشگاههاى ابتدائى بيرون آمده دورههاى كاربرد جادوئى يا تزئينى بودن صرف را پس پشت نهاده به عرصهى پرگير و دار كارزار دانش با خرافهانديشى، معرفتگرائى با خشكباورىى تقديرى، عدالتخواهىى شرافتمندانه با قدرتمدارىى لومپنمسلكانه پانهاده ناطق چيرهدستى شده است كه بانگاش انعكاس جهانى دارد و سخناش مرز زبان نمىشناسد. پس ديگر بايد بتواند به حضور خود در اين معركه معنائى بدهد، وجودش را با جسارت به اثبات برساند، در عمل از حق حيات خود دفاع كند و در اين سنگر پرخون و آتشى كه در آن تنها سخن از مرگ و زندهگى مىرود و تنابندهئى را با تنابندهئى سرشوخى نيست مسووليتى آشكار متعهد شود.
امروزه روز ديگر هيچ هنرى بومى و اقليمىى صرف نيست وحتا نويسنده و شاعر نيز كه بناگزير گرفتار حصار زبان خويش است و ابلاغ پياماش نياز به واسطه دارد، باز به هر زبان كه بنويسد نويسنده و شاعر سراسر عالم است. با وجود اين مىتوان بر هنرهائى چون نقاشى انگشت نهاد كه درك سخناش، در مقايسه با هنرهاى ديگر، به مترجمان چيرهدست چربزبان نياز چندانى ندارد و مجال ارتباط بىواسطه بر او تنگ نيست. در اين حال، سخنورى با اين همه قدرت و امتياز را مىتوان ناديده گرفت و از او تنهـا به شنيدن افسـانهى خوابآور چهل قلندر دلخوش بود؟ طبيبى چنين را مىتوان به خود وانهاد تا درمان را واگذارد و دردها را پس پشت نسخهى مسكنها پنهانكند؟
اگر قرار بر اين است كه «هنرمند» همچنان به تفنن دل مشغول كشف شگردهاى بهتانگيز باشد: اگر همچنان دربند خوش طبعى نمودنها باقى بماند كدام پيام و پيغام مىبايد خيل دم افزون انسانهائى را كه درد مىكشند و وهن مىبينند و تحقير مىشوند يا همچنان گرفتار توهمات خويشاند و به سود “پاى تا سرشكمان”تحميق مىشوند از خواب خوشبينى بيداركند و طلسم ديرباورىشان را بشكند؟
اگر قرار بر اين است كه نقاشى همچنان در بند صنعـت و تجريد و بندبازى و چشمبندى لوطى صالحهاى زمانه باقى بماند، «وظايف مشترك انسانى» ـ كه همگامى چنين كارآيند او را به خود وانهاده است ـ به كدام پايگاه مى تواند نقل مكان كند؟ اگر براستى چنان كه خود ادعا مىكند زبان باز كرده چرا سخنى نمى گويد كه به كار آيد، و اگر چيزى براى گفتن ندارد ديگر اين همه قيل و قال بر سر چيست؟
مرا ببخشيد. مىدانم كه اينها نه تنها سخنان تازه درآمدى نيست، كه حتا از دورهى كهنهگىشان تا فراسوهاى اندراس نيز دههها و دههها و دهههاى باورنكردنى گذشته است! ـ بىگمان بسيارى از شما مرا از اين كه شايد گمان كردهام در پيام خود، به مثابه درآمدى بر اين محفل گفتوگو از نوآورىها، با پيش كشيدن سخنى مندرستر از مصداق ملموس هر اندراس، چه تحفهئى به طبق بر نهادهام سرزنش مىكنيد. اما آيا آن دوستان ملامتگو مىدانند كه ما در اين زمانه كجاى كاريم؟
آنچه بسيارىها نمىدانند اين است كه بهطور رسمى، ما تازه به دورهى كشف غزل عارفانه سقوط اجلال فرمودهايم، و بدين جهت آنچه من عرض مىكنم قرنها از زمانهى خود پيش است و اگر معمولا در مطبوعات رسمى وطنمان تنها به صورت احكام صادرهى “رسمى فرمايشى قانونى” (تو گيومه) فقط به انحرافى بودن آنها حكم مىكنند علتاش اين است كه هنوز از لحاظ تاريخى به آن جا نرسيدهايم كه بتوان منحرف بودن آنها را از طريق استدلال منطقى ثابت كرد!
به هرحال، توضيحى بود كه فكر كردم لازم است عرض شود.
نقاشى و شعر و تئاتر و باقى قالبهاى هنرى امروز ديگر فقط ابزارى براى سرگرمى و تفنن نيست. بچهى بازيگوش كودكستانىى ديروز، اكنون انسان پختهى كاملى است فهيم و پرتجربه و خردمند، كه مىتواند جامعه را به درك خود و فرهنگ و مفهوم عميق آزادىى انديشه و رهائى از قيد و بندهاى خرافات مدد برساند. و بىشك صرف «توانستن» ايجاد مسووليت مىكند. اگر امروز هـم هنر نتواند پس از آن همه كوشش و جوشش در به دست آوردن شيوههاى بيـان، انديشهئى كارآيند را به معرفتى فراگير مبدل كند حضورش جز به حضور قدحى خالى اما سخت پرنقش و نگار بر سفرهى بىآشگرسنهگان به چه مىماند؟
از اتهامات ما يكى اين است كه گويا مثـلا شعر عاشقانه را نمىپسنـديم به اين دليل كوتهفكرانه كه چنين اشعارى فردى است و اجتماعى (بخوانيد «سياسى») نيست. بگذاريد براى آنكه ناگفتهئى بر زمين نماند اين را گفته باشيم كه قضا را آنچه مـا نمىپسنديم شعر سيـاسى است كه بناگزير از دريچه تنگ تعصبات سخن مىگويد و آنچه سخت اجتماعى مىشماريم شعر عاشقانه است كه درس محبت مىدهـد. ما در دنيائى سرشار از خصومت و نفرت زندگى مىكنيم. دنيائى به وزن سرب و به رنگ سياه و به طعم تلخ. مىبينيد كه در فاصلهئى كوتاه از خانه خودمان، براى پارهئى از مردم اين روزگار، رهائى از يوغ وحشت و ادبـار به معنى آزادى تيغ بركشيدن و كشتن ديگران است. مـا بايد عشق را بياموزيم تا بتوانيم از زندان تنگ تعصب و نفرت رها شويم.
گفتهاند مشت زنى سبب تقويت عضـلات و سرعت واكنش مىشود. مىبينيم كه براى بسيارى كسـان اين «وسيله» چنان به «هـدفى مجرد» تبديل مىشود كه حاصـل آن به اصـطلاح سرعت واكنش و عضلات پولادين ديگر جز در همان صـحنه پيكار و جز در برابر حريف مقابل در هيچ عرصه ديگرى به دو پول سياه نمىارزد. آقـاى كلى كه روزگارى شرق و غرب عالم را براى نمايش دادن پتك مشتهايش در مىنوشت احتمالا موجود مزاحمى نيست، منتها اين سوآل اهل تعقل براى هميشه باقى مـىماند كه اگر دستكش و كيسه تمرين و رينگ و سوت و داوران ريز و درشت و خيل ستايشگران بيكار از وجودش ازاله شـود از او چه باقى مىمانـد كه جز تفوق بر همزادان بى سود و ثمر ديگرش خير عـامى هـم دست كم براى جامعه گرفتار خويش داشته باشـد؟
به اعتقاد ما «هنـر» بسيارى از هنرمندان را تنـها مىتوان با چيـزى نظير «هنر» مشت بازان حرفهئى سنجيد. سرورانى كه براى آوردن آب به كنار جوى رفتهانـد وآب جـوى ايشـان را با خود برده است. همچنين مىتوان گفت بسيـارى از هنرمندان هنر خود را گرفتار همان سرگذشتى كردهاند كه در تاريخ رقص مىتوان ديد: يعنى راه از صورت به معنا نبردن و در نيمراهه دچار بىحاصلى شدن.
[...]
مطالعه مجموعههاى آثـار هر دوره مشخـص طبعا بايد شناسه اجتماعى آن دوران باشـد. به مثل، در ايران، در قرنهـاى سكوت، انسـان دوران سلطه قاجاريه مثـلا، فاقد شناخت ابزار است. در پردههاى نقاشان آن عصر هر آدميزادى نمودار همه ابناى خويش است: چيزى كه به دو ابروى پيوسته و چشمـانى خمـارآلوده تصوير مىشـده است. هيچكس هيچكس نيست و هركس همه است. و مىبينيم كه نقاشان عصر، از ديدگاه انتقـادى، رسالت تاريخىشـان را گرچه ناآگـاهـانه، اما دقيقـا از همين راه به انجام رساندهاند. «ناآگاهانه» از آن رو كه بىگمان آنان نمىتوانستهاند قاضى هوشمند آثار يا داوران صاحب صلاحيت جامعـه خود باشنـد: پيشهورانى بودهانـد كه از سـر ناگزيرى طبيعت طبقه خاصـى را چشمبسته عريان كردهاند بى اين كه خود بدانند چه مىكنند. دوره فروش نمىدانـد كه مىتوان با يك نظر به كالاهـاى درون كولبـارهاش مشتريان ويژه او را شناسائى و حتى حـدود استطاعت مالى و برداشت شان از زيبائى را برمـلا كرد. اگر آن نقاشان در پردههاى خود تنها به جزئيات لباس و پرده و آذينها پرداختهاند نه گناه ايشان است نه تعمـدى آگاهانه در كارشـان: حقيقت اين است كه انسان پيرامون اين نقاشان، خود را در فضاى سرد ميان پردهها و گلدانها و احتمالا در برابر عشوه مبتذل و بىاحساس رقاصگـان از ياد برده است. اينجـا نقاش بينـوا تصـويرگر واقعيت محصـورهئىاست كه در آن حقيقـتى مطرح نيست. محـدودهئى كه آدمى درآن تنها به دو چشـم بادامى و دو ابروى پيوسته بازشناختـه مىشود و اگر در مثـل يكى چون كمالالملك به هر دليل كه باشد گوشه پردهئى از زندگى طبقات بيرون ارگ شاهى به كنار زند كارش راهى به دهكورهئى نمىبرد و حداكثر قضاوتى كه درباره آن مىشود اين است كه شازده چيزميزميرزائى سرى بجنباند و بگويد:ـ با مزهس! خيلى با مزهس... فالگير يهودى!
اما اين حكايت ديروزها و ديسالها است. روزگار ما ديگر روزگار خاموشى نيست، هرچند كه بازار دهانبندسازى همچنان پررونق باشد. روزگار تفنن و اينجور حرفها هـم نيست، چرا كه امروزه روز آثار هنرى بر سر بازارها به نمايشعام در مىآيد و دور نيست كه بيننده، مدعىى بىگذشتى از آب درآيد و براى گرفتن حق خود چنگ در گريبان هنرمند افكند. دور نيست كه كسانى اثر هنرىى فاقد پيام و اشارت هنرمند فاقد بينش را ـ به هر اندازه هم كه با شگردها و فوت و فنهاى بهتانگيز عرضه شده باشد ـ تنها در قياس با ماشين ظريف و پيچيدهئى قضاوت كنند كه در عمل كارى از آن ساخته نباشد.
اين را نيز ناگفته نگذاشته باشيـم كه هنرمند نيز ماننـد هر انسان ديگرى دست كم بدان اندازه آزاد هست كه چيزى را بپذيرد و چيزى را به دورافكند. يكى بر آن است كه هنر به خودى خود فرهنگ و تربيت است، يكى بر آن است كه هنر مىتواند بر حسب پيام خود ضداخلاق باشـد و ضـد فرهنگ. در اين ميان كسان ديگرى هم هستند كه مىگويند اكنون كه هنرمنـد مىتوانـد با گردش و چرخش جادوئى ابزار كارش چيزى بگويد تا ما (دست كم ما مردم چپاول شونده و فريب خورنده را كه بى هيچ تعارفى انسانهـاى جنوبى مىخوانند كه در انتقال از امروز به فرداى خويش حركتى ناگزير در جهت فروتر شدن مىكنيـم و متأسفـانه از اين حركت نيز توهمى تقديرى داريـم آگاهـى بدهد) چرا بايد اين امكـان والا را دست كـم بگيرد؟ ـ سخنى كه راستى را به سـود هنرمند نيز هست كه خـود قطرهئى از همـين اقيـانوس است. به قولى: «هنرمنـد اين روزگار همچون هنرمند دوران امپراتورى رم بر سكوهاى گرداگرد ميدان ننشسته است كه، خواه از سر همدردى و خواه از سر خصومت با آنان و خواه به مثابه يكى تماشاچى بى طرف، صحنه دريـدهشدن فريب خوردگان به چنگال شيران گرسنه را نقش كند. هنرمند روزگار مـا بر هيچ سكوئى ايمن نيست، در هيچ ميدانى ناظـر مصـون از تعرض قضايـا نيست. او خود مىتواند در هر لحظه هم شير باشد هم قربانى. زيرا همه چيز گوش به فرمان جبر بىاحساس و ترحمى است كه سراسر جهان پهناور ميدان كوچك تاخت و تـاز او است و گنهـكار و بيگناه و هواخواه و بىطرف نمىشناسـد.»
در چنين شرايطى كدام انسان شريف مىپذيرد كه خود را به صرف اين كه اهل هنر است از معركه دور نگه دارد؟ ما چنين «هنرى» را بهانهى غيرقابل قبول و عذر بتر از گناه كسانى مىشماريم كه هنگام تقسيم مواجب و رتبه سرهنگاند و در معركهى جدال بنهپا! ـ هنرمند در حضور قاضىى وجدان خود محكوم است در جبههى مبارزه با خطر متعهد كوششى بشود، و دريغا كه سختىى كار او نيز درست در همين است:
نقش چهرههاى دردكشيدهئى كه گرسنهگى مچالهشان كرده، به نيت ارائه دادن مشكلى جهانى چونگرسنهگى؟ ــ تصوير صفى بىانتها از مشتى انسان پا در زنجير يوغ برگردن، به قصد باز نمودن فجايع ناشى از بهرهكشىى آدمى از آدمى؟ ــ يا تجسم محبوسى كه ميلههاى سياه قفساش را به رنگ سفيد مىاندايد، به رسم هشدار دادن از خوش خيالىها؟ ــ
نه، مسلما هيچ كس مشوق سادهگرائى و سطحىنگرى، مبلغ خودفريبى و رفع تكليف و خواستار خلق شعارهاى آبكىى بىارز نيست. رويهى ديگر هنر اعتلاى فرهنگ است، و بينش هنرمند مبنائى استوار از منطـق وآگاهىى عميق و گسترده مىطلبد تا بتواند جوابگوى علل وجودى خويش در عرصهى زمان باشد، ـ چيزى كه نام ديگرش مشاركت در همآوردى در صحنهى جهانىى فرهنگ بشرى است.
شمار زيادى از هنرمندان ما ترجيح مىدهند از همان مرز استادى در چم و خم و ارائهى شگردهاى فنىى كار پا فراتر نگذارند. ترجيح مىدهند ناطقانى بلبلزبان باشند اما سخنى از آن دست به ميان نياورند كه احتمالا مالشان را بىخريدار بگذارد چه رسد به بازگفتن حقايقى كه جان شيرينشان را به مخاطره اندازد.
اوضاع مملكت قاراشميش است
احمد شاملو
اعتمادملي: احمد شاملو در سالهاي دهه هفتاد قصد داشت به شيوه سفرنامههاي قجري مطالب طنزي بنويسد كه چندي از آنها را نوشت. اين قطعه يكي از آن نوشتههاي كوتاه است كه تاكنون منتشر نشده است.
اوضاع مملكت قاراشميش است. به طور دقيق نمىدانيـم چه اتفاقاتى افتاده است. بعضي نوكرهـا مىگوينـد از اطراف شنيدهاند كه رعايا دست از كسب و كار كشيده دكان و بازار را تختهكردهاند كه آزادى مىخواهيم. هرچه فكر مىكنيم آزادى را مىخواهند چهكـار يا به كدام دردشـان شفا است عقلمان قد نمىدهد. صـدراعظـم نامرد در مختصرجوابى كه به تلغراف تند و تيز ما عرضكرده و در آن ما را دركمال نمكبهحرامى «شاهمخلوع» خوانده، تهديد نموده است چنانچه به خاك كشور خودمان پا بگذاريم بلافاصله دستگير و استنطاق مىشويم وعندالاقتضا بهدارمكافات الصاق مىشويم و در كفرآباد به خيل محاربان با خدا و رسول الحاق مىشويم.
(بدنيست توضيحا اين را هم گفته باشيم: اول هر چه زور زديم كه بفهميم شاه مخلوع چه معنى دارد هيچ سر در نياورديم. آسيدحسين آمد نشست قدرى فعل يفعل كرد در نهايت گفت مخلوع صيغه مفعولى است و معنىاش مىشود «شاهخلعتگرفته»، كهنوكرها همه خنديدند گفتند براى شاه افت دارد صيغه مفعولى بشود و خلعت بگيرد، تا باز ميرزاطويل از راه رسيد و مشكل را حل كرد.)
خلاصه، اوضاع اينطورهاست كهگفتيم. پول هم نداريم و با اين همه فىامانالله همنيستيم. خلاصه هيچ چيزمان به آدم نمىبرد. از هتل هم عذرمان را خواستهاند. عجالتا در جوار هتل كنار خيابان نشستهايم. از آن همه سال سلطنت با سلطه و جبروت برايمان چه باقى مانده؟ مشتى باسمه و صندوقچهاى تيله شيشهاى با يك قابعكسگوشماهى و يك طغرا خرس ماهوتى كه در كشاكش ايام يكى از چشمهايش هم افتاده... به خودمان مىفرماييم: «خوشا كنج درويشى! اين نيز بگذرد!» - اما دل كجا فريب اين ياوه مىخورد؟ـ به همان خداى احد و واحد لم يلد قسم كه همين الان دلمان براى يكشكم خورشت آلو اسفناج لميولد علىاكبرخانى ضعف مىرود.
وزير دربار رفته است قاورنرصاحب را پيدا كند از او به گدايى براى اقامت موقت ما در يك گوشه پارك جواز مخصوص بگيرد، كه تازه معلوم نيست بدهد يا نه. آقاسيدحسين را خواستيم فرموديم برايمان يك دهن [...] بخواند. به اواسط [...] رسيده بود كه ناگهان سر و كله گزمهاى پيدا شد. گريه و بىقرارى ما را كه ديد، سيد بيچاره اولاد پيغمبر را دستبندزده اشتلمكنان با خود برد. درماندهايم با اين اوضاع چه كنيم
اعتماد ملی -4مرداد88