ایرج شکری
روز 19 فروردین یاد آور رویداد فاجعه باری برای مجاهدین
مستقر در عراق و درکمپ اشرف است که درندگی نوری المالکی به نیابت از رژیم و تکبّر
و خود محوربینی باند ثلاثه مزوّر جبّار - که تعیین کننده خط و سیاست سازمان
مجاهدین هستند و مسئولیت مشترک در فاجعه آفرینی ها برای مجاهدین را دارند-، آن را
رقم زد. در این فاجعه در 19 فروردین سال 90
سی هفت تن از مجاهدین در اجرای خط و فرمان جنون آمیز مسعود رجوی در
«بیابیا» گفتن به دشمن تا دندان مسلح، در حالی که خود نه سلاحی داشتند و نه
حفاظتی، در مقابله با نیروهای عراقی که برای محدود کردن منطقه در اختیار مجاهدین،
به محل رفته بودند به طرز دلخراشی کشته شدند و گروه زیادی از مجاهدین هم سر و دست
شکسته و مجروح شدند. این فاجعه تکرار به مراتب خونینی تر رویدادی بود که دوسال قبل
از این رویداد، در مرداد 88 باز هم در اثر همان دو عاملی که یاد شد، درندگی مالکی
و تکبّر و خود محوربینی رهبری مجاهدین اتفاق افتاده بود. در آن زمان نیروهای عراقی
برای استقرار پاسکاههایی به اشرف رفته بودند و رهبری مجاهدین که در اوهام
مالیخولیایی خود، کمپ اشرف را سرزمین فرمانروایی خود می دانست، استقرار پاسگاه
توسط عراقیها ها را تعرّض به «حاکمیت» خود می دید. نتیجه آن تصمیم و فرمان جنون
آمیزهم ، «خوردن چوب و پیاز هردو» بود و
هزینه سنگین و خونین آن را مجاهدین بیچاره و اسیر بیگانه و اسیر رهبر پرداختند*. مسعود رجوی اما آن رویداد فاجعه بار و خونین را یک
پیروزی برای خود دانست و اسمی هم برای آن گذاشت. در مورد فاجعه 19 فروردین 90، مهر
تابان مسعود رجوی بعدا در مراسمی در بزرگداشت آن جانسوختگان گفت که مسعود رجوی در
مورد این رویداد گفته است«فتح مبین فقط همین». مسعود رجوی اسمی هم برای این
«پیروزی» گذاشت که مثل مورد قبلی با «هذایان» اشرف و «فروغ» همراه بود. آن یکی
فروغ ایران بود این یکی فروغ اشرف. اشرفی که با سقوط رژیم صدام حسین و بمباران آن
توسط آمریکا و انگلیس(جرج بوش و تونی بلر)
و بعد خلع سلاح مجاهدین توسط آمریکا، در واقع برای هر صاحب اندک شعور و فهم سیاسی،
دیگر به کلی مهر باطل شدن اعتبارش به عنوان محل استقرار و تجمع نیروهایی که قرار
بود در ایران «موتور» انقلاب را روشن کنند، زده شده بود،. رهبری متکبّر و خود محوربین مجاهدین باید می
فهمید که دیگر اشرف و عراق، جایی برای ماندن و تلاش برای تحقق هدفی که تعیین شده
بود نیست و کلا باید شکست استراتژی سرنگون کردن رژیم با وارد کردن «ارتش آزادیبخش»
به صحنه در ایران را که از بعدا از آتش بس رژیم با عراق و به ویژه بعد از اشغال
کویت توسط عراق و حمله نیروهای غربی به رهبری آمریکا به عراق، عیان شده بود و
مسعود رجوی حاظر به پذیرش آن نبود، می پذیرفت و در خواست ترک عراق را در برابر
نیروهای آمریکایی که نیروی اشغالگر بودند و در این زمینه دارای مسئولیت بودند،
قرار می داد که نداد و در خواب شتری لف لف خوردن پنبه دانه نقش «بلدچی» و راهنما
بازی کردن در حمله آمریکا به ایران که خوابش را می دید** و آرزویش را داشت ، خواستار ماندن در عراق شد.
اما فاجعه آفرینی برای مجاهدین به خاطر در دست داشتن اشرف با19 فروردین 90 خاتمه
نیافت و اصرار او برای نگهداشتن گروهی صد نفره که اسم آن را «لشکر فدایی» گذاشته
بود، کشتار بیرحمانه و توطئه گرانه مشترک رژیم و عراق را رقم زد که در آن قاتلان
اعزامی مجهز به مسلسل های دارای صدا خفه کن در 10 شهریور 92، پنجاه و دو نفر از آن
«لشکر فدایی اشرف» را به خاک و خون کشیدند و 7 نفر را هم ربودند و بردند. این
اقدام مشترک رژیم آخوندی و عراق، به نظر می رسید که پاسخی بود به نعره زنی های بی
معنی و مسخره مسعود رجوی در اردیبهشت جریان انتخابات ریاست جمهوری رژیم در
خردادهمان سال قرار بود برگزار شود و خط و نشان کشیدن به ولی فقیه «درهم شکسسته» و
رهنمود دادن به رفسنجانی برای متحد کردن
بازار و حوزه با خودش برای کله پا کردن خامنه ای!
بعد از انتقال مجاهدین به کمپ لیبرتی هم رهبری مجاهدین
رغبتی به انتقال مجاهدین به خارج از عراق نشان نداد و سخنان مسعود رجوی در این
مورد از صراحت کافی برخوردار است. این که «مجاهدین بین موش شدن در برابر رژیم و
موشک خودردن در لیبرتی مخیّر بودند» یا «ماندن در لیبرتی عین کارزار سرنگونی است»
از آن جمله است.
اآنهایی که آن روزها(و بعضی هم در این روزها) به توجیه و
ستایش و حماسه نمایاندن از آن فاجعه که حاصل شقاوت دشمن و بلاهت و تکبّر رهبری
مجاهدین بود، پرداخته اند***، خوب است به یک نکته
توجه کنند و آن این که از دو حال خارج نیست یا اظهارات و ستایشهای آنها از آن
فاجعه دلخراش (و رویدادهای مشابهی که اشاره شد) درک و برداشت واقعی آنها از مساله
است – که این نشان دهنده سطح نازل آگاهی آنان و از مرحله پرت بودن است - و یا این
که ارزیابی و برداشتشان چیز دیگری است و آنها هم آن رویدادهای فاجعه بار را ناشی
از خود محوربینی یا دستکم ناشی از نداشتن ارزیابی درست و ناشی از خط و سیاست غلط
رهبری مجاهدین می دانند، اما برای خوش رقصی برای رهبری مجاهدین یا برای حفظ ظاهر و
حمایت از رهبری مجاهدین، اینطور انمود می کنند. اینان باید بدانند که در هر دو حالت
خودشان را در افکار عمومی بی اعتبار کرده و می کنند. مردم چطور می توانند چنین
آدمهای از مرحله پرت(در حالت اول) و یا درغگو و وقیح(در حالت دوم) را جدی بگیرند و
به آنها به عنوان راهنما و یا کسانی که خواستها و آرزوهای آنها را نمایندگی و تحقق
آن را دنبال می کنند اعتماد کنند. این را هم باید پرسید که به راستی «سفله» کیست؟
کسانی که به انتقاد از روشها و تصمیمات غلطی که رنج فراوان به مجاهدین تحمیل می
کرد بدون این که واندک حاصلی داشته باشد(مثل همان بیا بیا گفتن ها و آن اعتصاب
غذای طولانی بیهوده)، یا کسانی که مجاهدین را به ورطه فاجعه و مصیبت می افکنند تا
نعره ابلهانه «انّا فتحنا و...» سربدهند؟
* من موضع رهبری مجاهدین را در سخنان و
مسعود رجوی و مریم رجوی در مورد آن رویداد در یادداشتهای مورد انتقاد قرار دادم لینک در زیر آمده است.
** - این آرزو در پیام و تحلیل طولانی او
در 8 آذر 87 به روشنی دیده می شود. نگارنده مطلبی در نقد آن تحلیل و ارزیابی او از
اوضاع نوشتم که لینک آن در زیر آمده است:
انتقادی از مساله تاخیر در تدفین اجساد جانباختگان 19
فروردین و کارهای نمایشی رهبری مجاهدین در این زمینه
چهارشنبه ۱۸ فروردین ۱۳۹۵ - ۶ آوریل ۲۰۱۶