یادداشتی خواندنی از گلشیفته فراهانی در نشریه مشق آفتاب*
زماني از خودم سوال ميكردم اگر من وارد سينما نميشدم امروز چه ميكردم. زماني كه 14 ساله بودم و در حياط مدرسه با دوستانم بازي ميكرديم و ساز ميزديم... همزمان تعطيل شدن با مدارس ديگر در يك ساعت دلهايمان را میلرزاند. هنوز بعد از مدرسه قبل از رسيدن به خانه گريزي به كافيشاپي و خوردن سيبزميني و نوشابه هيجانانگيز بود...هستههاي آلبالو را از بالاي پلهاي عابر به پايين پرت كردن، دوم خرداد، پخش كردن پلاكارتهاي تبليغاتي براي كساني كه از صميم قلب دوست داشتيم...وقتي با سازهاي كوچك و بزرگ چون ديوانگان از قفس پريده به خيابان ميزديم و خيابان انقلاب پر ميشد از صداي سازهاي ما، سازهايي كه حتي از درون جعبه بيرون نميآمدند تنها شمايل جعبه سازها كافي بود تا فضاي خيابان پر از موسيقي و شور شود...آن زمان كه قرار بود در يكي از بهترين كنسرواتورهاي جهان سوليست شوم و بعد از بازگشت به وطنم يك مدرسه شبانهروزي موسيقي در شمال برپا كنم...آن زمان كه مرتب كنسرت ميداديم و پدر مادرهايمان به ما افتخار ميكردند. در جشنوارههاي موسيقي مقام ميآورديم. همشاگرديهايم همه و همه از خانوادهاي چون خانواده خودم فرهنگي و تحصيل كرده بودند. شبهاي تولدهايمان بعد از رقص و پايكوبي مادر پدرها با هم مينشستند و از قديم حرف ميزدند. از زماني كه دانشجو بودند. از دانشكده هنر ملي، از ادبيات، از شعر...چه ميشد اگر آن روز گرم تابستان عكسهاي من به دست داريوش مهرجويي نميرسيد. من از بزرگترين هديه عمرم محروم ميشدم. آري زندگي چون سوزنبان، ایستگاههای مسير قطار مرا عوض كرد...من در باغهاي گلابي و سيب غرق شدم و چون دختري سحر شده، توسط سينما جادو شدم. من سوار بر درختان ميوه و بالزنان بر رودهاي دماوند تاختم و ديگر به زندگي گذشتهام بازنگشتم. در خزان محله مبارك آباد دماوند. در ساختن بادبادكها و دزديدن سيبهاي قرمز باغ همسايه، در گردو شكستنها، در همصحبتي با محمود كلاري، علی كني... زمانی که نمیدانستم رسالتی انجام میدهم که بزرگتر از آن چیزی است که فکرش را میکردم و اين به تمام صدماتي كه به من خورد ميارزيد ...هنگامي كه نميفهميدم دوستاني كه دو ماه كامل سر فيلمبرداري با آنها زيسته بودم و از آنها آموخته بودم چرا بايد براي هميشه در غبار زمان محو شوند... زير سرمها و در بيمارستانها تنها گريه ميكردم و نام دوستانم را در گروه زير لب زمزمه ميكردم و زماني كه دوباره به زندگي قديم خود بازگشتم ديگر بازيهاي هنرستان برايم جذاب نبود.دوستانم همه كودك شده بودند و من در ميان 25 همشاگرديم تنها ...ذهنم در حرفهايي بود كه شنيده بودم. چيزهايي كه ديده بودم. صحبت راجع به فلسفه زندگي، عشق، درد، شعر، ديگر كسي مرا نمیفهميد ...و سه سال بعد كه بليت سفرم در دستم بود و خانهام در وين اجاره شده بود مادرم را كنار كشيدم و گفتم: من نميخواهم بروم... اين راه، راه من نيست!مادرم هاج و واج مرا نگاه كرد و هيچ نگفت. انگار بارها اين صحنه را در خوابهاي خود ديده بود كه آنقدر پافشاري ميكرد من نروم سر فيلم درخت گلابي.ادامه دادم: من نميخواهم مخاطبينم قشر مرفه روشنفكري باشد كه معمولاً به ريستالهاي پيانو ميروند... من عاشق موسيقي راك هستم... وقتي خوانندگان متال مورد علاقهام دردهايشان را فرياد ميكشيدند من چنان خالي ميشدم كه هيچ ربطي به شوپن و موتسارت نداشت... مادرم من ميخوام براي مردم عام كار كنم... مادرم اشك در چشمانش درخشيد و هيچ نگفت و من از آن سال به رودخانه سينما افتادم. رسالت بزرگ سينما...لذت هديه كردن لحظهاي از خودت به تماشاچي. هديهاي كه هرگز پس نخواهي گرفت. نميداني اين هديه، اين رود به كجاها خواهد رفت. نميداني چه كساني را سيراب و چه كساني را غرق ميكند... حتي شايد سالهاي سال بعد، زماني كه ديگر خودم از اين آب خارج شدم جوي باريكي هنوز در سر پاييني تپهاي به سوي گلي ميرود و آن گل را سيراب ميكند. رسالت هنر همين است...مگر فروغ زماني كه شعر ميگفت ميدانست 50 سال بعد از او هنوز زنها با شعرهايش زنده ميشوند و قدرتمند. مگر شاملو ميدانست، زماني كه خود را در اتاقش حبس كرده بود و تنها اشعارش را با ضبط صوتي ضبط ميكرد و امروز جوانان در كوههاي شمال تهران به اشعارش گوش ميدهند و جان ميگيرند... مگر اساتيد موسيقي ما ميدانستند كه با نواي صوت چنان حركتي ايجاد ميكنند. و من، من كوچك، من نوپا،كه كوچكتر از آنم كه اسمم كنار اين عزيزان بيايد، با خودم عهد كردم كه بازيگر نباشم... سلحشور باشم كه به ميدان جنگ ميرود. مهم پيروز شدن نيست، مهم جنگيدن است. براي مردمي كه حتي شايد دوستم نداشته باشند...هنر مانند آفتاب است مانند درخت. حتي به كساني كه دوستت ندارند هم بايد به همان اندازه درخشان بتابي... حتي به كساني كه با تبر قرار است قطعت كنند هم همانقدر سايه دهي، ذات هنر اين است ...و من بازي كردم و كردم. از خيلي مسائل گذشتم براي اهداف بزرگتر. رسالت سينما برايم آنقدر ارزشمند است كه هرگز براي پول كار نكردم. هرگز. بزرگترين چيزي كه به آن فكر كردم اين بود كه این فيلم چه تاثيري خواهد داشت... نه براي امروز كه براي فرداهايي دورتر... و نتيجه هم حاصل شد. هنوز كه هنوز مردم از بوتيك ياد ميكنند. از اشك سرما. و با وجود اشتباههايي هم كه داشتهام اميدوارم تعداد اين فيلمها براي من بيشتر و بيشتر شود...سنتوري تا ابد در ذهن تماشاگرانش خواهد بود... درد علي سنتوري درد جوانان كشور است... درد ستاره فيلم ديوار... درد سپيده در ميم مثل مادر... نميدانم دنياي امروز به سياستمداران همانقدر نيازمند است كه به هنرمند. اگر حافظ يا سعدي قانونگذار كشور بودند، اگر نيماها، سهرابها، حسين عليزادهها، داريوش مهرجوييها، كمال الملكها، اگر بهرام بيضاييها مردم را هدايت ميكردند،زندگي چگونه ميشد؟دنياي امروز ما بيش از هر چيز به هنر نياز دارد. هنري كه روح تمامي انسانها را جلا ميدهد و شاد ميكند. هنري كه ما ملت ايران بيش از هر ملتي به آن نيازمنديم چون با هنر زاده شديم و با هنر خواهيم مرد... شعر در خون ما است... همانطور كه عشق... همانطور كه موسيقي...من هم به اندازه مورچه كوچكي گوشهاي از اين ريسمان هستم. ريسماني كه ميتواند آنقدر قوي باشد كه ميليونها انسانها را از منجلاب ترس، غم، ناراحتي بيرون كشد. و اميد دهد به روزهاي سبزتر. روزهايي كه پر از شعر است و رنگين كمان. پر از مهر و عشق. عشق بيانتظار... چرا كه هنرمندان كساني هستند كه بيانتظار عشق ميورزند. من در مقابل تمام زجرهايي كه در هر فيلمي كشيدم هيچ انتظاري از مخاطبينم ندارم هيچ... حتي شايد با گوجه فرنگي و تخممرغ از من استقبال كنند ولي من تمام خودم را گذاشتم... هديهاي كه هرگز پس گرفته نميشود. عاشقانه به خاكم، به مردمم، عشق ميورزم و هرچه كردم براي آنها بوده و خواهد بود...
زماني از خودم سوال ميكردم اگر من وارد سينما نميشدم امروز چه ميكردم. زماني كه 14 ساله بودم و در حياط مدرسه با دوستانم بازي ميكرديم و ساز ميزديم... همزمان تعطيل شدن با مدارس ديگر در يك ساعت دلهايمان را میلرزاند. هنوز بعد از مدرسه قبل از رسيدن به خانه گريزي به كافيشاپي و خوردن سيبزميني و نوشابه هيجانانگيز بود...هستههاي آلبالو را از بالاي پلهاي عابر به پايين پرت كردن، دوم خرداد، پخش كردن پلاكارتهاي تبليغاتي براي كساني كه از صميم قلب دوست داشتيم...وقتي با سازهاي كوچك و بزرگ چون ديوانگان از قفس پريده به خيابان ميزديم و خيابان انقلاب پر ميشد از صداي سازهاي ما، سازهايي كه حتي از درون جعبه بيرون نميآمدند تنها شمايل جعبه سازها كافي بود تا فضاي خيابان پر از موسيقي و شور شود...آن زمان كه قرار بود در يكي از بهترين كنسرواتورهاي جهان سوليست شوم و بعد از بازگشت به وطنم يك مدرسه شبانهروزي موسيقي در شمال برپا كنم...آن زمان كه مرتب كنسرت ميداديم و پدر مادرهايمان به ما افتخار ميكردند. در جشنوارههاي موسيقي مقام ميآورديم. همشاگرديهايم همه و همه از خانوادهاي چون خانواده خودم فرهنگي و تحصيل كرده بودند. شبهاي تولدهايمان بعد از رقص و پايكوبي مادر پدرها با هم مينشستند و از قديم حرف ميزدند. از زماني كه دانشجو بودند. از دانشكده هنر ملي، از ادبيات، از شعر...چه ميشد اگر آن روز گرم تابستان عكسهاي من به دست داريوش مهرجويي نميرسيد. من از بزرگترين هديه عمرم محروم ميشدم. آري زندگي چون سوزنبان، ایستگاههای مسير قطار مرا عوض كرد...من در باغهاي گلابي و سيب غرق شدم و چون دختري سحر شده، توسط سينما جادو شدم. من سوار بر درختان ميوه و بالزنان بر رودهاي دماوند تاختم و ديگر به زندگي گذشتهام بازنگشتم. در خزان محله مبارك آباد دماوند. در ساختن بادبادكها و دزديدن سيبهاي قرمز باغ همسايه، در گردو شكستنها، در همصحبتي با محمود كلاري، علی كني... زمانی که نمیدانستم رسالتی انجام میدهم که بزرگتر از آن چیزی است که فکرش را میکردم و اين به تمام صدماتي كه به من خورد ميارزيد ...هنگامي كه نميفهميدم دوستاني كه دو ماه كامل سر فيلمبرداري با آنها زيسته بودم و از آنها آموخته بودم چرا بايد براي هميشه در غبار زمان محو شوند... زير سرمها و در بيمارستانها تنها گريه ميكردم و نام دوستانم را در گروه زير لب زمزمه ميكردم و زماني كه دوباره به زندگي قديم خود بازگشتم ديگر بازيهاي هنرستان برايم جذاب نبود.دوستانم همه كودك شده بودند و من در ميان 25 همشاگرديم تنها ...ذهنم در حرفهايي بود كه شنيده بودم. چيزهايي كه ديده بودم. صحبت راجع به فلسفه زندگي، عشق، درد، شعر، ديگر كسي مرا نمیفهميد ...و سه سال بعد كه بليت سفرم در دستم بود و خانهام در وين اجاره شده بود مادرم را كنار كشيدم و گفتم: من نميخواهم بروم... اين راه، راه من نيست!مادرم هاج و واج مرا نگاه كرد و هيچ نگفت. انگار بارها اين صحنه را در خوابهاي خود ديده بود كه آنقدر پافشاري ميكرد من نروم سر فيلم درخت گلابي.ادامه دادم: من نميخواهم مخاطبينم قشر مرفه روشنفكري باشد كه معمولاً به ريستالهاي پيانو ميروند... من عاشق موسيقي راك هستم... وقتي خوانندگان متال مورد علاقهام دردهايشان را فرياد ميكشيدند من چنان خالي ميشدم كه هيچ ربطي به شوپن و موتسارت نداشت... مادرم من ميخوام براي مردم عام كار كنم... مادرم اشك در چشمانش درخشيد و هيچ نگفت و من از آن سال به رودخانه سينما افتادم. رسالت بزرگ سينما...لذت هديه كردن لحظهاي از خودت به تماشاچي. هديهاي كه هرگز پس نخواهي گرفت. نميداني اين هديه، اين رود به كجاها خواهد رفت. نميداني چه كساني را سيراب و چه كساني را غرق ميكند... حتي شايد سالهاي سال بعد، زماني كه ديگر خودم از اين آب خارج شدم جوي باريكي هنوز در سر پاييني تپهاي به سوي گلي ميرود و آن گل را سيراب ميكند. رسالت هنر همين است...مگر فروغ زماني كه شعر ميگفت ميدانست 50 سال بعد از او هنوز زنها با شعرهايش زنده ميشوند و قدرتمند. مگر شاملو ميدانست، زماني كه خود را در اتاقش حبس كرده بود و تنها اشعارش را با ضبط صوتي ضبط ميكرد و امروز جوانان در كوههاي شمال تهران به اشعارش گوش ميدهند و جان ميگيرند... مگر اساتيد موسيقي ما ميدانستند كه با نواي صوت چنان حركتي ايجاد ميكنند. و من، من كوچك، من نوپا،كه كوچكتر از آنم كه اسمم كنار اين عزيزان بيايد، با خودم عهد كردم كه بازيگر نباشم... سلحشور باشم كه به ميدان جنگ ميرود. مهم پيروز شدن نيست، مهم جنگيدن است. براي مردمي كه حتي شايد دوستم نداشته باشند...هنر مانند آفتاب است مانند درخت. حتي به كساني كه دوستت ندارند هم بايد به همان اندازه درخشان بتابي... حتي به كساني كه با تبر قرار است قطعت كنند هم همانقدر سايه دهي، ذات هنر اين است ...و من بازي كردم و كردم. از خيلي مسائل گذشتم براي اهداف بزرگتر. رسالت سينما برايم آنقدر ارزشمند است كه هرگز براي پول كار نكردم. هرگز. بزرگترين چيزي كه به آن فكر كردم اين بود كه این فيلم چه تاثيري خواهد داشت... نه براي امروز كه براي فرداهايي دورتر... و نتيجه هم حاصل شد. هنوز كه هنوز مردم از بوتيك ياد ميكنند. از اشك سرما. و با وجود اشتباههايي هم كه داشتهام اميدوارم تعداد اين فيلمها براي من بيشتر و بيشتر شود...سنتوري تا ابد در ذهن تماشاگرانش خواهد بود... درد علي سنتوري درد جوانان كشور است... درد ستاره فيلم ديوار... درد سپيده در ميم مثل مادر... نميدانم دنياي امروز به سياستمداران همانقدر نيازمند است كه به هنرمند. اگر حافظ يا سعدي قانونگذار كشور بودند، اگر نيماها، سهرابها، حسين عليزادهها، داريوش مهرجوييها، كمال الملكها، اگر بهرام بيضاييها مردم را هدايت ميكردند،زندگي چگونه ميشد؟دنياي امروز ما بيش از هر چيز به هنر نياز دارد. هنري كه روح تمامي انسانها را جلا ميدهد و شاد ميكند. هنري كه ما ملت ايران بيش از هر ملتي به آن نيازمنديم چون با هنر زاده شديم و با هنر خواهيم مرد... شعر در خون ما است... همانطور كه عشق... همانطور كه موسيقي...من هم به اندازه مورچه كوچكي گوشهاي از اين ريسمان هستم. ريسماني كه ميتواند آنقدر قوي باشد كه ميليونها انسانها را از منجلاب ترس، غم، ناراحتي بيرون كشد. و اميد دهد به روزهاي سبزتر. روزهايي كه پر از شعر است و رنگين كمان. پر از مهر و عشق. عشق بيانتظار... چرا كه هنرمندان كساني هستند كه بيانتظار عشق ميورزند. من در مقابل تمام زجرهايي كه در هر فيلمي كشيدم هيچ انتظاري از مخاطبينم ندارم هيچ... حتي شايد با گوجه فرنگي و تخممرغ از من استقبال كنند ولي من تمام خودم را گذاشتم... هديهاي كه هرگز پس گرفته نميشود. عاشقانه به خاكم، به مردمم، عشق ميورزم و هرچه كردم براي آنها بوده و خواهد بود...
بيانتظار
بيانتظار
بيانتظار
من دست كساني كه مرا دوست ندارند را هم محكمتر ميبوسم و سعي ميكنم براي آنها بهتر و بهتر بازي كنم. بيشتر و بيشتر تلاش كنم...
با عشق- گلي
****************************
*این مطلب از وبلاگ طرفداران گلشیفته نقل شده است و متاسفانه تاریخ نداشت . ولی احتمالا باید مربوط به قبل از رویدادهای اخیرو اقامت او در آمریکا باشد.