آیا فروغ جاویدان با تاکتیک دیگری می توانست پیروز شود؟
ایرج شکری
ربع قرن از عملیات «فروغ
جاویدان» گذشت. آن عملیات، با توجه به هدفی که برای آن در نظر گرفته شده بود یعنی
رسیدن به تهران و سرنگون کردن رژیم در پایتخت، اکنون خیلی تخیّلی به نظر می رسد و
از این گذشته چنان عملیاتی را نمی شد سه چهار روزه برنامه ریزی کرد و تدارک دید.
چنان عملیاتی در واقع مطلقا در برنامه مسعود رجوی برای آن ارتش در نظر گرفته نشده
بود. تصیمیم به آن عملیات شتاب زده که بعد از اعلام پذیرش قطعنامه 598 و آتش بس با
عراق از سوی رژیم، گرفته شد، همچنان که تنی چند از شاهدان گفته اند، به این دلیل
از سوی مسعود رجوی اتخاذ شد که نشان بدهد که «ارتش آزادیبخش زائده جنگ نیست». در
واقع آن عملیات اقدامی بود که مسعود رجوی آن را بهتر از کوتاه آمدن از استراتژی
تعیین شده و تن دادن با شرایطی که برای بعد از آتش بس، در عراق می شد در انتظارش
بود، دیده بود و بدون اقدام، شاهد فروریختن آوار آتش بس عراق و رژیم بودن را،
«سوختن» و بی اعتبار شدن می دید. در واقع فروغ جاویدان، گریزاز واقعیتی بود که ناگهان
سر راه مسعود رجوی برای تحقق برانداخت رژیم به دست سربازان خودش و تحت امر و با
فرماندهی خودش، سبز شده بود، واقعیت پایان جنگ و پایان عملیات ارتش او. البته
شرایطِ آن زمان ارتش آزادیبخش که تازه یک پیروزی بزرگ در فتح مهران در عملیات
چلچراغ بدست آورده بود، و وضع بد رژیم نیز، زمینه های امیدواری برای پیش روی و
داشتن شانس پیروزی را به وجود می آورد. گریز از واقعیتی که هنوز ربع قرن بعد از
پایان جنگ و سرنگون شدن رژیم صدام و روی کار آمدن نیروهای دست پروده و طرفدار رژیم
در عراق، مسعود رجوی همچنان به آن ادامه می دهد و از آنجا که دیگر جای نمایش دادن
و کارناوال راه انداختن با یونیفورم های رنگارنگ مزّین به مدال در اشرف و از این
طریق همچنان بر ارتشی نمایشی و کارناوالی، فرمان راندن دیگر ممکن نیست، ایشان چند
ماه پیش یکباره تصمیم گرفتند که به «یکانهای ارتش آزادیبخش» در داخل کشور فرمان
برپا بدهند و...
در گزارشهای تصویری پخش شده
توسط مجاهدین از عملیات فروغ دیده ایم که چگونه صف طولانی خودروهای ارتش آزادیبخش
در عبور از تنگه ای در جاده متوقف شده اند و به خوبی مشهود است که چگونه چنان تله
های طبیعی ساخته شده از عوارض زمین، می توانست مهلکه های خونینی برای نفرات ارتش
آزادیبخش بشود، که شد. از تصوّرات طراحان فروغ جاویدان از جمله یکی هم این بود که
با رسیدن به شهر بزرگ کرمانشاه نیروی لازم برای پیش روی را از همانجا جذب خواهند
کرد و بعد فتح همدان و قزوین به همین سرعت و ، به تهران خواهند رسید و برای فتح
هرکدام از مراکز و تاسیسات مهم تهران هم فرماندهی تعیین شده بود. یک فرض هم شاید
این بوده است( و این در اظهارات بعضی از عوامل رژیم دیده می شود)، مجاهدین قصد
اشغال بخشی از غرب کشور به مرکزیت کرمانشاه و مستقر شدن در آنجا را بعد از آتش بس
داشته اند.
قبل از فروغ
جاویدان، ارتش آزادیبخش دو عملیات بزرگ انجام داده بود، یکی در7 فروردین 67 در منطقه فکه بود که مسعود رجوی اسم
عملیات آفتاب بر آن گذاشته بود(او برای این اسمها توصیف و معنای مذهبی بیان می
کرد) و از سوی مجاهدین اعلام شد که طی آن بیش از 3500 تن از نیروهای خمینی کشته و
زخمی شده و 508 تن به اسارت در آمده اند و غنائم نظامی به ارزش یکصد میلیون دلار
به دست نیروهای ارتش آزادیبخش افتاده است. در این عملیات 32 تن از رزمندگان ارتش
آزادیبخش شهید شدند. عملیات دیگر همزمان با سالگرد 30 خراد و در نیمه شب 29 خرداد
67 آغاز شد و ارتش آزادیبخش شهر مرزی مهران را که خالی از سکنه و منطقه ای نظامی و
محل استقرار نیروهای ارتش(لشکر16 زرهی قزوین) و نیروهای سپاه(لشکر 11
امیرالمومنین) بود به تصرف در آورد و
غنائم نظامی زیادی به دست آورد که ارزش آن رقم دومیلیارد دلار ذکر شد که رقمی مبالغه
آمیز به نظر می رسید. طی این عملیات بنا بر اطلاعیه مجاهدین بیش از 8000 تن از
نیروهای تحت امر رژیم کشته و مجروح شدند و 1500 تن به اسارت نیروهای مجاهدین در
آمدند که یک سرهنگ و یک سرهنگ دوم در شمار آنها بودند(از کارهایی که در آن زمان
مجاهدین کردند که به نظر من نباید می کردند و به لحاظ حقوق بشری هم درست نبود، به
مصاحبه تلویزیونی واداشتن افسران اسیر شده بود و طی سوالاتی که از آنها می شد آنها
ناگزیر از تایید برتری ارتش آزادیبخش بودند. این تحقیر شدیدی برای آنان بود که
مجاهدین با هدف «ایجاد رعب در نیروی دشمن» این کار را می کردند اما به هر حال کار
غلطی بود). در این عملیات 68 تن از رزمندگان ارتش آزادیبخش شهید شدند. سه هفته بعد
از عملیات چلچراغ، از 20 تیرماه، رژیم شکست های سنگین از ارتش عراق و عقب نشینی
هایی را در جبهه متحمل شد که تخلیه حلبچه در 21 تیر، شکست سنگین در زبیدات و تخلیه
این شهر عراقی و از دست دادن مناطق عین خوش و موسیان و فکه و حاج عمران از آن جمله
بود. این شکست ها همراه با از دست دادن انبوهی تجیهزات نظامی از تانک و توپ سلاح و
مهمات بود. این شکست ها در حالی صورت گرفت که در 12 خرداد به پیشنهاد خامنه ای در
نامه ای که به خمینی نوشته بود، تمام اختیارات مربوط به جنگ به یک نفر سپرده شده
بو و آن رفسنجانی بود و رژیم می خواست تمام امکانات خود را برای پیشبرد جنگ به طور
منسجم متمرکز کند. رژیم در پی چنین وضعیتی بود که در 27 تیر آتش بس را پذیرفت.
حدود دو یا سه سال بعد از
فروغ جاویدان، یک روز تصادفا با آقای
(...) که قبلا افسر ارشد در نیروهای مسلح ایران بود و از هوادار مجاهدین بود و یک
دختر او در عملیات فروغ شرکت کرده و شهید(یا مفقود
الاثر) شده بود، مرا در مترو دید. شنیده بودم که او همسرش دیگر از مجاهدین کنار
کشیده اند(گویا بعدا در کانادا مقیم شدند). البته بعد از فروغ در چند اجتماع و مراسم آنها را دیده بودم و همسر
ایشان در مراسم بزرگداشت شهدای فروغ با روحیه خیلی استوار دیده می شد و لباس سیاه
به تن نکرده بود. او نزدیک آمد و سلام و احوالپرسی کرد و بعد سر درد دلش باز شد و ضمن
صحبت هایش گفت که «طراحی عملیات فروغ جاویدان به شکلی که انجام شد غلط بود و آن
وقت که گفتند که "می خواهیم شهاب وار به تهران برسیم"، من گفتم این
"شهاب بی فروغ" است»(نقل به مضمون). آنطور که او می گفت مسعود رجوی گفته
بود که می خواهیم شهاب وار به تهران برسیم. او معتقد بود که به جای انتخاب حرکت
خطی به عمق، باید حمله در نقاط مختلف مرز و به شکل عرضی انجام می شد. او می گفت در
آن زمان سراسر مرز خالی بود و برای پیش روی حتی نیازی به نفربر هم نداشتیم. او در
ضمن اضافه کرد که تمام «عملیات ارتش آزادیبخش از جمله عملیات آفتاب و عملیات
چلچراغ را من خودم طراحی کردم». او گفت مسعود حق نداشت در عملیات(چلچراغ یا
آفتاب،درست یادم نمانده کدام را گفت و بیشتر چلچراغ به ذهنم می آید)، دستور
استفاده از نفربر را بدهد و تاکید داشت که اگر از نفربر استفاده نمی شد ما آن
تعداد شهدا را هم نداشتیم. می گفت از نفر بر استفاده کردند آنها(نیروهای رژیم) هم
از پشت خاکریزها آنها را با آرپی چی می زدند، بعد ناچار شدند از نفر بر ها پیاده
بشوند. من با شنیدن این حرف یادم آمد که چندی بعد از عملیاتی که به یادم مانده که
چلچراغ بود، یکی از مسئولان مجاهدین که داشت از چگونگی عملیات و شجاعت بچه ها صحبت
می کرد، می گفت به خاطر این که نفربر ها در صحنه عملیات به شدت در برابر آرپی جی
هایی که از پشت خاکریزها شلیک می شد، آسیب پذیر بودند و چند تا از آنها هدف قرار
گرفتند، بچه ها از نفر برها پیاده شده و پیاده به طرف خاکریزها حمله ور شدند. افسر
یاد شده با تاثر از شهدایی که در فروغ داده شد یاد کرد و به روح دخترش سوگند یاد
کرد به خاطر شهید شدن دخترش نیست که ناراحت است، بلکه او همه آنهایی را که در آن
عملیات شهید شدند مثل بچه های خودش می داند و تاکید کرد که به خاطر آن ناراحت است
که این عملیات غلط بودنش از اول معلوم بود. ایراد دیگری که او می گرفت این بود که
مسعود رجوی جنگ را شروع کرد بدون این که ستادی داشته باشد و او همه فرماندهانش را
به عملیات و صحنه جنگ فرستاد. از نظر او این کار یک گسیختگی در فرماندهی را سبب می
شد و امکان هدایت صحنه جنگ را از طریق ستاد فرماندهی غیر ممکن می کرد. آنطور که او
می گفت او در نشستی که این عملیات در آن برای رزمندگان شرح داده می شده حضور داشته
است و وقتی دستش را بلند کرده بود صحبت بکند، نفر کنار دستی او که از فرماندهان
ارتش آزادیبخش بوده دست او را پایین آورده بوده است. من البته فقط گوش کردم و وارد
سوال و جواب با او نشدم. این که اگر به جای حمله خطی در عمق، حمله بشکل عرضی و در
نقاط مختلف صورت می گرفت می توانست به پیروزی مورد نظر بیانجامد، من مطمئن نیستم،
چرا که به هرحال سرنگونی رژیم در پایتخت تنها با قیام قهرآمیز مردم علیه رژیم ممکن
بود و این که آیا درگیری گسترده در شهرهایی در مرز یا در غرب و جنوب، می توانست به
چنین قیامی در پایتخت بیانجامد، امری نه قطعی بود و نه این که می توانست به سرعتی
که مورد نظر رهبری مجاهدین بود اتفاق بیافتد. شاید می توانست نقاط و شهرهایی را برای
مدتی در اختیار مجاهدین قرار بدهد و داستان به کلی صورت دیگری به خود بگیرد. اما
ذهنی بودن طرح اجرا شده را بهتر می توان دید. اگر چه رژیم در زمان عملیات ابتدا از
آن ترسیده بود و حالا هم داستانسرایی های زیادی در مورد اهمیت «مرصاد» خودشان می
کنند که دروغ و یک کلاغ چهل کلاغ در آن زیاد است و در واقع تارو مار کردن نیروهای
مجاهدین به خاطر نداشتن پشتیبانی هوایی و بمباران شدن و بکارگیری انتقال نیرو توسط
هوانیروز کار زیادی برای رژیم نبرد. در مورد ذهنی بودن طرح، به طور مثال چگونه
فرمانده کل ارتش آزادیبخش و طراحان این عملیات به این یقین رسیده بودند که شهر
بزرگ کرمانشاه را می توانند بدون دردسر زیادی تصرف کرده و بعد با خیال راحت از
آنجا به همدان حرکت کنند و بعد آنجا را هم بدون دردسر زیاد و معطل شدن به طرف
قزوین و تهران راه بیافتند. هرکدام از این شهرهای بزرگ، در صورت سازمان دهی جنگ
پراکنده توسط بسیج و سپاه،مثل دریایی می توانست نفرات ارتش آزادیبخش را در خود فرو
ببرد. مجاهدین هم که سازماندهی قبلی مردم را در شهر ها که نداشتند. در زمان درگیری
ارتش آزادیبخش با نیروهای رژیم در اطراف چهار زبر هم مسعود رجوی به عنوان «رهبر» و
فرمانده کل ارتش آزادیبخش از «جوانان غیور» تهران خواست که به صحنه بیایند و با
نیرو های رژیم درگیر شوند، اما پیامش بی پاسخ ماند. ده سال بعد از آن هم مسعود
رجوی در تیر ماه 78 و در آن قیام و شورش چند روزه دانشجویان، با لباس نظامی در
تلویزیون مجاهدین ظاهر شد و ضمن تهیج جوانان به مقابله با رژیم و تکرار«مسلح شوید،
مسلح شوید، مسلح شوید» وزن و نفوذ و نقش رهبری خود را در عمل به آزمایش گذاشت، اما
پاسخی نیافت و البته در این آزمون مردود شد. ده سال بعد دیگر در رویدادهای 88
دوباره او شروع به رهنمود دادن و فرمان دادن کرد که اندکی هم عجیب و غریب بود«مثل
در آوردن محرم و مساجد از چنگ رژیم و تغییر نام خیابانهایی که به اسم خمینی است،
به ولیعصر) که باز هم جوابی نگرفت و در تظاهرات خیابانی روز عاشورا در دیماه 88
شعار«این لشکر حسین است / یاور میرحسین است» شنیدده می شد. باز هم مسعود رجوی در
امتحان عملی رهبری، مردود شد. بنابراین در دو امتحان هرکدام به فاصله ده سال از
یکدیگر، برهمگان معلوم شد که نه او و نه مهرتابانش، برای ادعایی که می کنند در
داخل کشور اعتباری ندارند، ادعاهایشان ذهنی و خیالی است.
اما در مورد ادعای آن
افسرارشد در مورد طراحی عملیات بزرگ ارتش آزادیبخش قبل از فروغ جاویدان، فکر می
کنم که در درستی ادعای او نباید تردید کرد. بعد از عملیات چلچراغ، مجاهدین در
سالنی در پاریس در 12 تیر فیلمهای مربوط به عملیات چلچراغ را به نمایش گذاشتند و
در این اجتماع همان افسر شرحی در مورد عملیات و اهمیت آن و توانائیهای ارتش
آزادیبخش برای وارد آوردن ضربات نظامی در آینده داد، البته بدون این که حرفی از
طراح عملیات بودن بزند. دیگر این که حالا با تجربه و شناختی که از اختلاف ده سال
پیش و بر سرآن مقاله که در آن پیشنهاد جبهه همبستگی را داده بودم، از خود محوربینی
و خودخواهی و تکبّر مسعود رجوی پیدا کرده ام، یقین دارم آن افسر ارشد، در آن
گفتگویی که بین من او گذشت دروغ نمی گفت. در ماجرای مکالمه تلفنی مسعود رجوی با من
از بغداد، بر سر آن مقاله منتشر نشده که در آن پیشنهاد جبهه همبستگی ملی را داده
بودم(قبلا در مطلب دیگری آن را شرح داده ام)* مسعود
رجوی اول با فریاد کشیدن، سعی در مرعوب کردن من داشت و گویی خیال داشت از من بشنود
که ببخشید غلط کردم که گفتم باید اصلاحاتی صورت بگیرد و باید گشایشی به بیرون
داشته باشیم(مثل همین ارعابی که این بار با سازمان دادن لشکرکشی علیه دکتر قصیم و
روحانی راه انداخته اند)، بعد که من خونسردانه از نظرم دفاع کردم، بعد از چند بار
پرسیدن از من یا در واقع تعهد گرفتن از من که «خیال استعفا نداری، تا آخرش هستی»،
گویی یک منتی به سر من می گذاشت و کاری را داشت برای من انجام می داد که گفت که
خودش هم خیال مطرح کردن چنان طرحی را داشته است و اجلاسی برای اینکار تشکیل خواهد
شد و تاکید کرد «اما با اطلاعیه خودم» و تاکید کرد که در این مورد هم نباید تا
برگزاری اجلاس صحبتی بشود. من به حال این آدم در آن وقت تاسف خوردم که چرا دچار
چنین استحاله ای شده است و در همان وقت بود که آخرین تردیدهایم که مبادا در قضاوت
در مورد جناب ایشان و خودخواهی وخیم ایشان، مورد پیشداوری بشوم، فروریخت. بعد هم
که اجلاس تشکیل شد و آن طرح جبهه همبستگی ملی با آن شکل و با خفظ غده چرکین «دولت
موقت جمهوری دموکراتیک اسلامی»در دل خودش
به تصویب رسید، ایشان در اطلاعیه اش از زبان شورا از تلاشهای همسر خودشان، در این زمینه تقدیر کرد: «2-شورا، وسعت نظر
سياسي و احساس مسوليت ملي و
پيگيريهاي خانم مريم رجوي در اين خصوص
را مورد استقبال قرار داد »**. این آدم با این درجه از تنگ نظری و انحصار طلبی
و فرصت طلبی، آیا موجود رقت انگیزی نیست؟ به نظر من که رقت انگیز است. حال در نظر
بگیریم که اگر بر عکس قرار بر شورایی عمل کردن و مطرح کردن «آلترناتیو» در افکار
عمومی بود، آیا بهتر نبود، به جای آن رفتار زشت و فئودال منشانه، آن پیشنهاد من از
طریق دبیرخانه برای طرح در شورا به مسئول شورا منتقل می شد و بعد از بحث در مورد
آن بعنوان پیشنهاد یک عضو شورا، و بعد از تایید آن، طی اطلاعیه شورا و یا اطلاعیه
مسئول شورا، اما به این شکل به اطلاع افکار عمومی می رسید که پیشنهاد یکی از اعضای
شورا (حتی لازم نبود اسم ببرند) در مورد تشکیل جبهه همبستگی با موافقت مسئول شورا
در اجلاس شورا مورد بحث قرار گرفت و با اصلاحاتی به تصویب رسید. ایشان باز هم می
توانست از تلاشهای رئیس جمهور عزیز درُدادنه خوشان هم تقدیر بکند.اما تازه بدوران
رسیدگی و فرصت طلبی مانع از دیدن افقی دورتر از نوک دماغ آدم فرصت طلب می شود. این
که می گویم فرصت طلب است تهمت نیست ایشان
به خاطر همین خصلت، اصلا مروج امتیاز طلبی در درون روابط است. چون امتیازها را
خودشان توزیع می کنند و از این روش برای چسب و وصل اطرافیان و هواداران به خودشان
استفاده می کنند. یکبار در یکی از جلسات شورا به خود من هم که باز در بحث در مورد
مسائل ایران و امر تبلیغات، بر اهمیت نقش اهل قلم و فعالان عرصه فرهنگی و هنری
تاکید داشتم (چون معتقدم بودم که در خلاء نبودن احزاب و گروههای اپوزیسیون در
داخل، اینها بار سنگینی در بیان خواستهای مردم و در ایستادگی در برابر ارتجاع درنده
به دوش می کشند) گفت که پس فرق تو که همه وقتت را در کنار مقاومت صرف می کنی با آن
نویسنده و روشنفکری که در داخل زندگیش را می کند و کارش با نظارت رژیم به بازار می
آید و زندگیش را از راه آن می گذراند چیست، من هم ضمن یاد آوری این که اگر من در
خارج فارغ از فشار سانسور و سرکوب، علیه رژیم کار سیاسی- فرهنگی می کنم انتخاب
خودم بوده است و از بابت با مقاومت بودن حق ندارم منّتی به گردن آنها یی که در
داخل مانده اند و کار فرهنگی و هنری زیر فشار سانسور و اختناق می کنند، بگذارم یا
امتیازی طلب کنم و تاکید کردم که آنها(البته آنهایی که زیر عبای رژیم و مبلغ رژیم
نیستند) با کار فرهنگی خود به همان مردمی خدمت می کنند که مقاومت برای رهایی آنها
از چنگ رژیم تلاش می کند. از آنجا که می دانستم چنان بینشی به عنوان خط و روش در
رویکردهای سازمانی بکار گرفته می شود، بعدا در یادداشت و گزارش ایران زمین همان
گفتگو را به عنوان گفتگو و سوال جوابی بین
من و یک «دوست» منعکس کردم و توضیح بیشتری در مورد مساله دادم(ایران زمین شماره
113- بیست سوم مهر 1375)
باری، بر می گردم به مساله
طراحی فرماندهی عملیات، حالا با این ملاحظاتی که یاد آور شدم وقتی برگردیم به سال
67 و اخبار مربوط به عملیات مجاهدین و ارتش آزادیبخش را بخوانیم می بینم که در خبر
اولین عملیات بزرگ ارتش آزادیبخش که در فکه بود در اطلاعیه مجاهدین تاکید شده است
که «... فرماندهی این تهاجم را که عملیات بزرگ آفتاب نامگذاری شده است، مسعود رجوی
فرماندهی کل ارتش آزادیبخش شخصا به عهد داشت و فرمان آتش و شروع حمله توسط مریم
رجوی، جانشین فرماندهی کل صادر شد...»(گاهشمار ماهنامه شورا شماره 39 و فروردین
و40 اردیبهشت 67 ص 149). ملاحظه می شود که اینان چقدر شیفته نقش خود و خود محور
بینی هستند.
در پایان به یاد آن جانسوختگان
که در عملیات فروغ جاویدان، در راه رهایی مردم میهن خویش، بی پروا به دل آتش زدند
و پروانه وار سوختند، قسمتی از شعر بلند «در ماه کسی نیست» کمال رفعت صفایی که خود
شیرآهنکوه مردی بود در چنگ در چنگ شدن با جهل و جبّارت دستگاه رهبری مجاهدین، را
می آورم. شعر در ماه کسی نیست، هم سوگنامه ایست برای آن جانسوختگان، هم مانیفست
شاعر است در برابر جهل و جبّاریت و تزویر و سرقت صداقت و پیمان شکنی.
از ما بودند
و مثل آب خوردن پرنده
زیبا بودند
****
ماهی های مرده ی من
دریای فلس های تابان شما را
می بوسم،
تا اندوه در من چراغ بر
افروزد
تا دریایم که صیاد مقدس
بر بام موج های اعتماد بی
خرد زاده می شود
آسمانی که می سرودی«راز بزرگ
میلاد آبی ام را ستایش کنید»
چه را ستایش کنیم
چرا؟
ستایش ناگزیر تشنگان
سنگپاره ی نفرتی نهانی ست
که پرتاب می شود.
----------------------------------------------------
سه شنبه ۸ مرداد ۱۳۹۲ - ۳۰
ژوئیه ۲۰۱۳