غزلی از
اسماعیل خوئی
به دیدن ات چو می آیم ، چو باد چالاک ام
به دیدن ات چو می آیم ، چو باد چالاک ام،
چو می رسم به تو، چون سایه ی تو بر خاک ام.
به شوقِ بوسه که، چون جام، گیرم از لبِ تو،
چو نوشخنده ی گلگونِ می، طربناک ام.
خوشا که روی تو آرایه ی هر آیینه ست:
چنانکه مهرِ تو پیرایه ی دل پاکم
شراب کهنه ی آیندگانِ میکده ام:
که سال هاست نهانجوش در رگِ تاک ام.
سوار خنگِ زمین رندی ام، پس از خیام،
که می برم مه و خورشید را به فتراک ام.
چه گویم؟! این چه دروغ است و ژاژ و لاف و گزاف؟!
که پیرم، اما بیناست چشم ِ ادراک ام.
مرا ز کاوه یکی بی خرد نبیره شناس
که، از خطاکنشی، باز اسیر ضحاک ام.
چرا نه تُندرِ پُر نعره باشم، ای دمِ عمر!
که در برابرِ مرگ، آذرخشِ بی باک ام؟!
یگانه بهره ام از عمر این بود، به یقین،
که از دروغ رها گشت جانِ شکاک ام.
خوش ام به عزلتِ خود"، لاک پشتِ پیری گفت:
"ز ترس نیست اگر سر فروست در لاک ام."
بیست وهشتم فروردین ۱٣۹۰،
بیدرکجای لندن
منبع : اخبار روز