samedi, février 23, 2008

محمد قوچاني پا در جاي پاي پاسدار شريعتمداري


ايرج شكري
.
محمد قوچاني پا در جاي پاي پاسدار شريعتمداري
.
.

دونا و ابلها و پليدا كه درجهان
ز آزادگي و مردمي از بهر نان گذشت
شاهين نگر كه جز به سر كوه نارميد
عنقا نگر كه از سر پست آشيان گذشت
كليم كاشاني


كانون نويسندگان ايران چندي پيش اطلاعيه يي با عنوان «پرونده سازي مفتش فرهنگي» صادر كرد كه پاسخي بود به ياوه ها و اتهام زدنهای محمد قوچاني به كانون نويسندگان كه در مجله شهروند امروز كه سرديبري آن را دارد، درج شده بود. بهانه اين اتهام زدنها و پرونده سازي هم «سكوت كانون نويسندگان»، در مرگ شاعري بود كه تا زمان مرگش چندان شناخته شده نبود ولي وقتي درگذشت، از خامنه اي و خاتمي و سپاه پاسداران گرفته تا عناصر رده پايين تري مثل احمد مسجد جامعي،خطابه ها در بزرگداشت او نوشتند و خواندند. اين شاعر كه زماني هم در آغاز كار همراه با محسن مخلمباف در «حوزه هنري»، فعاليت داشته و بعد مثل مساله دار شده و از آن جا كنار گذاشته شده بود، قيصر امين پور نام داشت. چند روز پيش رايو بي بي سي گزارشي داشت(1) در مورد اين جدل كه در آن، نظرات سه تن از اعضاي كانون نويسندگان و محمد قوچاني را در اين رويداد انعكاس داد، البته معلوم بود كه خيلي به اختصار به گفته هاي دكتر زرفشان كه موافق اطلاعيه منتشر شده از سوي كانون بود، جا داده بودند و جمله هايي هم كه از اطلاعيه كانون نويسندگان در پاسخ به تحريفات و ياوه هاي قوچاني انتخاب شده بود، جمله هايي كه نكته يا دليل يا يكي از دلايل اصولي كانون كه در آن طلاعيه براي عدم واكنش به درگذشت قيصر امين پور آورده بود، نبود. مثلا آن جمله ها مي توانست اين قسمت باشد: «همه‌ی شرايط» عضويت در کانون نويسندگان ايران تنها داشتن دو کتاب و کارمند اداره‌ی سانسور نبودن نيست که در آن صورت هر ميرزابنويس پشت ساختمان دادگستری يا فلان انديکاتورنويس سازمان امنيت يا بهمان پادوی حجره‌ی بازار هم به صرف داشتن دو کتاب به خود جرئت می‌داد که از کانون درخواست عضويت کند. عضويت در کانون در وهله‌ی نخست مستلزم پذيرش منشور و اساسنامه کانون، سندهای مسلم آزاديخواهی کانون و کانونيان، نداشتن پيشينه‌ی سرکوب و حذف فرهنگی و بالاتر از همه اراده‌ی درافتادن با سانسور و سرکوب است. کانون از آغاز تولد خود هرگز جمع جبری مشتی نويسنده و شاعر و مترجمی نبوده است که برای گرفتن کوپن ارزاق، زمين و وام مسکن و گدايی از درگاه قدرت گرد هم آمده باشند. کانون هم از آغاز تنفس‌گاه آزاد همه کسانی بوده است که معتقد بوده‌اند «هنگامی که مقابله با موانع نوشتن و انديشيدن از توان و امکان فردی ما فراتر می‌رود، ناچاريم به صورت جمعی- صنفی با آن روبه‌رو شويم، يعنی برای تحقق آزادی انديشه و بيان و نشر و مبارزه با سانسور، به شکل جمعی بکوشيم. به همين دليل معتقديم حضور جمعی ما، با هدف تشکل صنفی نويسندگان ايران متضمن استقلال فردی ماست» (به نقل از متن 134 نویسنده- تاکيد از ماست). وانگهی، در اصل نخست منشور کانون نويسندگان ایران آمده است: «آزادی انديشه و بيان و نشر در همه‌ی عرصه‌های حيات فردی و اجتماعی بی هيچ حصر و استثنا حق همگان است. اين حق در انحصار هيچ فرد، گروه يا نهادی نيست وهيچ کس را نمی‌توان از آن محروم کرد». به ياد نداريم که «شاعر» مورد نظر نويسنده‌ی «شهروند امروز» (و شاعران و نويسندگانی از اين دست) حتی يک دم به اين اصول انديشيده باشد(2).

ادعا و عمل قوچاني و اركستر ارعاب رژيم عليه روشنفكران در گذشته

اما آنچه از فرمايشات محمد قوچاني در آن گزارش پخش شد چنين بود:«من فكر مي كنم يك مقداري ما( منظورش روشنفكران و نويسندگان عضو كانون است) بي انصافي مي كنيم و آن بي انصافي ما ناشي از اين است كه سعي مي كنيم همه را به شكل خود در بياوريم. روشنفكري اين است كه شما به همه انسانها اجازه زندگي كردن و توليد كردن و توليد فرهنگي كردن و متفاوت بودن بدهيد و اگر همه جاي دنيا يك جور فكر كنند و يك فرد متفاوت فكر بكند آن فرد حق دارد كه متفاوت بودن خود را حفظ بكند براي خودش. اين مشكلي است كه متاسفانه نه حكومت ما متاسفانه آن را درك مي كند نه روشنفكران نه اپوزيسيون ما»( فايل صوتي ضميه گزارش در زير نويس شماره يك). واقعا وقيحانه تر از اين مي شود روشنفكران كشور و اپوزيسيون را كه سي سال است تحت سركوبي و محروميت از حقوق شهروندي توسط رژيم قرار گرفته اند به بي انصافي متهم كرد و آنها را با رژيم كه سانسور و اخنتاقش را توسط قوه قضائيه و مجلس شوراي اسلامي(با تدوين و تصويب قوانين سركوبگرانه) و دو سه وزارت خانه قوه مجريه اعمال مي كند، در كنار هم قرار داد. روشنفكران كشور و كانون نويسندگان ايران جلوي كار و توليد و اظهار نظر كداميك از مجيز گويان و متملقان و كارگزاران رژيم را گرفته اند؟ اصلا آنها مگر چنين امكاني دارند؟ زماني( در آذر 69) روزنامه جمهوري اسلامي در سلسله مقالات دنبال دار، و زماني(شهريور 71) كيهان به همان ترتيب، روشنفكران كشور را به باد تهمت و توهين مي گرفتند بدون اين كه روشنفكران كشور امكان پاسخگويي داشته باشند. اين كارها حتما در برنامه هاي نظير هويت در راديو تلويزيون رژيم شده است. نقش پاسدار شريعتمداري با روزنامه كيهان تحت مديريتش در سمپاشي و پرونده سازي و توهين به روشنفكران كشور هم روشن تر از آن است كه احتياج به شرح داشته باشد*. كاظم انبار لويي سردبير رسالت در سرمقاله روزنامه رسالت 31 مرداد 1370 تحت عنوان توطئه فرهنگي كساني را كه مجوز نشريه فرهنگي – اجتماعي گرفته اند ولي «پا را از گليم خود فراتر گذاشته اند» و «چند سي سي سياست» به مطالب نشريه خود وارد كرده اند، حتي علنا تهديد به مرگ كرد و به آنان توصيه كرد «سعي كنيد آخر عمري به مرگ طبيعي دار فاني را وداع بگوييد». بعد از انشار بياينه 134 نفر از نويسندگان ايران تحت عنوان ما نويسنده ايم در اوائل پاييز 1373 كه در هيچ نشريه و رسانه داخل كشور انعكاس و انتشار نيافت، دير زماني نگذشت كه جسد بيجان كساني چون احمد مير علايي و زالزاده و دكتر تفضلي در خياباني يا در صندوق عقب اتومبيل خودشان پيدا شد. محمد جواد لاريجاني كارگزار و نظريه پرداز دربار ولايت فقيه، (كه در زمان انتشار بيانيه ياد شده، نماينده مجلس و رئيس مركز پژوهشهاي مجلس بود) در واكنش به بيانيه نويسندگان ايران كه از رسانه هاي خارجي پخش شده بود، در يك سخنراني در جامعه اسلامي مهندسين كه از كانونهاي وابسته به جناح هار رژيم است، اعتراض روشنفكران كشور به سانسور را سازماندهي شده از خارج دانست و با اشاره به پخش آن در چهار نوبت از شبكه جهاني بي بي سي، نتيجه گرفت «توطئه يي» عليه رژيم در حال انجام است كه «فراتر از توطئه ي نظامي است»(رسالت 9 آبان 73). توطئه وزارت اطلاعات در سرنگون كردن اتوبوس حامل گروهي از نويسندگان به دره و كشتن آنها كه ناموفق ماند و ربودن فرج سركوهي از رويدادهاي بعد از بيانيه ما نويسنده ايم است. در 12 مرداد سال 77 دري نجف آبادي وزير اطلاعات دولت خاتمي، در يك سخنراني در بابل به « جريانات مزدور، فاسد و غير ديني و به قلم بدستان بي دين» اعلان جنگ كرد و تاكيد كرد كه در« برابر آنان با قدرت مي ايستيم»( رسالت12 مرداد 1377). چند ما بعد، در پاييز همان سال قتلهاي زنجيره يي توسط «محافل خودسر» در وزارتخانه تحت تصدي او، سازمان داده و اجرا شد كه دو عضو كانون نويسندگان ايران، از قربانيان آن بودند. جناب حجت الاسلام خاتمي خود قبل از رسيدن به رياست جمهوري، در كتاب بيم موج كه چاپ اول آن در سال 1372 انتشار يافت، درمورد روشنفكران چنين حكم صادر فرموده:«جامعه ما جامعه ديني است، و طبيعي است كه بي دينان مدعي روشنفكري در اين جامعه پايگاه و در دل مردم جايگاهي نداشته باشند و نداشته اند...هيچگاه صداي مدعيان روشنفكري اين مرز و بوم از "كافه ترياها!!!" و قهوه خانه هاي خاصي كه در آنجا پز" اپوزيسيون!!" مي دادند بيرون نيامد و اگر آمد مردم صداي آنان را نشيدند و اگر شيندند زبان آنان را نفهميدند و در نتيجه هيچ تفاهمي بوجود نيامد...روشنفكر بي دين بخواهد يا نخواهد و بداند يا نداند، آب به آسياب دشمن مي ريزد، دشمني كه مخالف استقلال ماست و با فرهنگ اصيل و ديانت و آزادگي اين ملت سر ستيز دارد» خاتمي فقط شريعتي و جلال آل احمد را به خاطر پايبندي آنان به اسلام نزد مردم داراي محبوبيت دانسته است.(**). براي خاتمي هر آدم غير مذهبي بي دين است و معني ديني هم كه او بر آن تاكيد دارد، البته چيزي جز مذهب شيعه اثني عشري نيست. با مرور به اين موضع گيريها عليه روشنفكران كشور مي بينم كه آن كه به روشنفكران كشور نپريده بود، همين جوجه كلاغ ... دريده بود كه حالا با اين خيز برداشتن شروع كرد و البته پاسخ درخور و كوبنده كانون را هم دريافت كرد.

قوچاني و وظيفه جديد

اما پرونده سازي جهت گيري و نقشي كه چندي است قوچاني پيش گرفته است و در بيانيه كانون به حق او را مفتش فرهنگي ناميده اند، درپريدن به كانون نويسندگان ايران خلاصه نمي شود. قبل از اين در واكنش به مراسمي كه مهر ماه سال جاري تحت عنوان «چه مثل چمران برگذار شد» و از دختر و پسر چه گوارا براي شركت در آن دعوت به عمل آمده بود، در سر مقاله هفته نامه شهروند امروز، تحت عنوان «التقاط جديد» از جمله نوشت: « هنگامي كه قواعد اساسي فقه اسلامي در اصالت فرد و اقتصاد آزاد را ناديده مي‌گيريم آيا مي‌توانيم از بازگشت دوباره چپ‌ها به دانشگاه‌ها نگران نباشيم؟ [...] كافي است دمي تامل كنيم كه امروزه چه كساني چه‌گوارا را در ايران احيا مي‌كنند: اول نسل جديدي از سوسياليست‌ها كه بهتر است به آنها لقب سوسول سوسياليسم را بدهيم. همان طبقه متوسطي كه چون تاريخ ملي‌اش را نخوانده و قهرمانانش مرده‌اند و در پي قهرمان گمشده‌اش مي‌گردد كه امروزين باشد و مد روز و خوش‌قيافه و موضوع گفت‌وگوهاي عاشقانه رو به سوي ارنستو چه‌گوارا مي‌برد و روي تي‌شرت و پوستر و مجله و ديوار خانه او را بت خويش مي‌سازد.
دوم نسل جديدي از دولتمردان كه چون عشق جوانان به نمادهايي از اين دست را دريافته‌اند به قاعده پوپوليسم، خود مبلغ آن مي‌شوند و در حالي كه از يك سو رجوع به آراي متفكران درجه اول غرب از روسو و هابز و لاك و كانت و نيز ماركس را غربزدگي مي‌دانند اسطوره‌سازي از چهره‌هاي درجه چندم آمريكاي لاتين مانند كاسترو و چاوس، چه‌گوارا را غربزدگي نمي‌دانند كه اين غربزدگي مضاعف و جهل مركب است و از آن بدتر قرباني كردن تاريخ و فرهنگ يك ملت به پاي قدرت و دولت و سياست.» و در پايان نتجه گرفت و حكم صادر كرد كه :«اين گونه است كه پوپوليسم همان‌گونه كه اصول‌گرايي را به قدرت رساند آن را از محتوا تهي و مانند ميوه خشكيده حرام خواهد كرد و اين تجربه‌اي است كه يك بار ماركسيست‌هاي اسلامي در حق اسلام‌گرايي روا داشتند. شايد به همين دليل است كه ضروري است محافظه‌كاران سرشناسي از جنس همان مقام عالي‌رتبه دولت فعلي اين بار مانع از تكرار فاجعه شوند و التقاط جديد را در نطفه خفه كنند كه خير دنيا و آخرت ايرانيان مسلمان در آن است». اما خباثت او در پرونده سازي و گرايش او به ايجاد خفقان و جامعه تك صدايي و تمايلات استبداي و تعصب تحجر حزب اللهي وار او، بيش از اين دو نوشته، در مطلبي كه با عنوان تراژدي مخلمباف در همان هفته نامه نوشته بود منعكس است. او كارنامه مخلمباف را از زمان حزب اللهي بودن و تا فاصله گرفتن بعدي او از گرايش اوليه را با ارائه تحريف آميزي از فيلمهايي كه او بعد از دگرگوني فكري ساخته، مورد بررسي قرار داده و از جمله با اشاره به فيلم سلام سينما و صحنه يي از فيلم «نون و گلدون» او را به انتقام گرفتن از مردم متهم مي كند و مستمسك او براي اين اتهام اين است كه او در زمان شاه زماني كه 17 ساله بود و پاسباني را مجروح كرده بود، مردم با فرياد آي دزد دستگيرش كرده و تحويل پليش داده بودند و اقدام مخملباف به ساختن فيلم در جاهايي مثل افغانستان و تاجيكستان را كه علت اصليش گريز از آمريت دستگاه سانسور بوده است را هم گريز از مردم ايران تعبير و تفسير كرده و از اينها هم فراتر مي رود و براي خوشايند اربابان قدرت در ايران كه اكنون عناصر جناح هار موسوم به «اصولگرا» و كساني امثال احمدي نژاد هستند، مخلمباف را متهم به نامسلمان بودن و جديت در پافشاري بر اين نامسلمان بودن كرده و مي نويسد:« در همان خاطره خواندنى از بازداشت در 17 سالگى مخملباف مي‌نويسد: "شعارهاى سياسى مي‌دادم [بعد از حمله به پاسبان و موقع فرار] تا بدانند دزد نيستم و شعارهاى مذهبى مي‌دادم تا بدانند كمونيست نيستم. از رياكارى بدم مي‌آيد اما گمان دارم براى رفع هرگونه سوءتفاهم و شايعات ريز و درشت اين شعار دوم را بايد تا آخر عمر سال به سال تكرار كنم". مخملباف اما اكنون ديگر شعار مسلمانى نمي‌دهد، شعار نامسلمانى مي‌دهد. او فيلم نمي‌سازد تا ثابت كند فيلمساز است فيلم مي‌سازد تا ثابت كند مسلمان نيست. اگر روزى فيلم مي‌ساخت تا ثابت كند مسلمان است اكنون زمانه ديگرى است. هيچ فيلمساز نامسلمانى به اندازه مخملباف در اثبات نامسلمانى خود نكوشيده است و اين داستان سياهى است. داستان قهرمان و هنر اسلامى در آخر داستان نه هنرمند شد و نه مسلمان ماند. كسى كه مي‌خواست همچون همه روشنفكران دينى كيمياگرايانه دو جهان متفاوت را با هم آميزش دهد خسرالدنيا و الاخره شد». اين است انصاف اين عاليجناب كه به ديگران درس انصاف مي دهد. با يك چنين جوسازي سنگين عليه كسي آيا مي شود باور كرد نويسنده اعتقادي به تنوع افكار و اعتنا و احترامي به حقوق دگرانديشان و آزادي بيان دارد؟

رشد فكري مخملباف، و انحطاط قوچاني

اما برخلاف اين ادعا، محسن مخملباف تا زماني كه يك حزب الهي متعصب بود و فيلم ساختن را درخدمت تبليغ تحجر و تعصب به كار گرفته بود، كار درخور اعتنايي عرضه نكرد، نازل بودن و آميخته به جهل و تعصب آميز بودن در آن فيلمها چنان بود كه فيلم «دو چشم بي سو» و « بايكوت» او حتي در روزنامه كيهان آن زمان مورد انتقاد قرار گرفت و از جمله در نقدي در مورد فيلم بايكوت كه در كيهان دوشنبه 17 آذر 1365 با تيتر اصلي «بايكوت مبارزه» درج شد نويسنده ياد آور شد كه «در صنحه يي از فيلم كارگردان جماعت مبارز را چنان به باد مسخره و انتقاد مي گيرد كه گوشه گيران خلوت سلامت و عافيت دوران ستم شاهي در دلشان قند آب مي كنند». اما مخملباف با ساختن فيلم سه اپيزودي دستفروش، كه به گمان من به مثابه بيانبه او بود در روي گرداني از خمينيسم، و محكوم كردن خونريزي و خشونت(***)، مثل كسي كه از خواب بيدار شده باشد، تلاش كرد چشم به روي واقعيتها بگشايد و مسائل اجتماعي را بدور از تعصب مورد توجه قرار دهد. بعد او فيلم عروسي خوبان را ساخت كه شايد نوعي اداي ديني بود از سوي او به بسيجيان و «بچه مسلمان» هايي كه خود را در اردوي آنها و به نوعي نماينده فرهنگي- هنري آنان مي دانست، بسيجياني كه قرباني جنگي بيهوده و قرباني بي توجهي و بي عدالتي رژيم بودند و او به جاي توجه به آن به دنبال تقويت تعصبات مذهبي و ضد چپ بود . اين واقعگرايي به اندازه همان ابتذال قبلي ناديده گرفتني نبود. و در واقع مخلمباف بعد از رويگرداني از خمينيسم كارگردان شد. به همين خاطر آدمي چون من هم كه به خاطر تعصب و تحجّر او، از او متنفر بودم، در برابر حقيقت و واقعيت تغييرات در روش و بينش او، برخلاف برخي در خارج كشور كه به حكمي كه يكبار و براي هميشه در مورد او صادر كرده بودند، پافشاري مي كردند و برخي هنوز هم مي كنند، به داوري پيشين خود در مورد او نچسبيدم و پافشاري برآن را نادرست يافتم. با اين كه در آن زمان بايد در چارچوبي كه از سوي رهبري گروه سياسي كه با آن كار مي كردم تعيين شده بود و من پيوسته به نارسايي و خود محوربينانه بودن آن معترض بودم، مطلب مي نوشتم، اما از فيلم « نوبت عاشقي» او كه در خارج كشور نمايش داده شد و من آن را ديدم، به عنوان «گامي جسورانه در نفي تعصب مردانه» ياد كردم، و با اشاره به حمله هايي كه به او به خاطر ساختن اين فيلم و فيلم شبهاي زاينده رود شده بود و با اشاره به مصاحبه هاي او و متن فيلم كه ضد تعصب و خشونت عليه زنان و محكوم كردن «قتلهاي ناموسي» بود حتي كنار كشيدن معشوق از سر راه زن مورد علاقه اش كه كس ديگري را دوست داشت و كمك براي رسيدن او به كسي كه دوستش داشت را پيام مي داد، از جمله نوشتم:« شايد تا آن جا(تاآن اندازه) كه مخملباف بردباري و گذشت را توصيه مي كند من در اعماق ضميرم نتوانم اورا تاييد كنم. اگر چه آن را خيلي انساني مي يابم اما تعصب به آساني دست بردار نيست» و اضافه كردم « در اين جا در خارج كشور هنوز از سوي برخي محافل ، مخملباف هم چنان حزب اللهي خوانده مي شود و حاضر نيستند بپذيرند كه اين آدم نگاهش به مسائل تغيير كرده و در جستجوي چيز ديگري است... مخملباف در چند سال گذشته نشان داده است كه گامهاي بلند و جسورانه يي در تلاش براي يافتن ارزشهاي انساني برداشته است... به نظر من شهامت اخلاقي اورا در اين زمينه بايد ستود»( ياداشت و گزارش- ا.ش مفسر، هفته نامه ايران زمين 10 ارديبهشت 1375 شماره 93). من چرخش او را نشانه يي از شكست ايدئولوژي و معيارهاي ارتجاعي كه خميني معرف آن بود مي دانستم. از اين مطلب البته متعصبان پيرو رابطه مريدي و مرادي و تشيع علوي و اسلام راستين ترش كردند و يك فرصت طلب نيز به جدل قلمي با من پرداخت. يك يا دو خواننده نشريه هم در حمايت از من نامه به نشريه فرستادند، اما گروه كر و اركستر بزرگ ارعاب متعصبان، در جلسه پشت درهاي بسته عليه من راه افتاد. البته منهم از ميدان بدر برو نبودم. من گمان نمي كنم كه حتي آدم متعصبي مثل ده نمكي يك چنين مهري كه قوچاني روي اسم و كارهاي بعدي مخملباف كوبيده، بكوبد و چنين سمپاشي و داواري خبيثانه اي عليه اوبكند. مثلا چطور مي شود مدعي شد كه او فيلم سكوت را براي پافشاري بر نامسلمان بودن خود ساخته است، فيلمي كه در تاجيكستان، كشوري با جمعيت مسلمان ساخته شده است. در آن فيلم از جمله او پيام مي دهد كه « زنبور گل نشين را كه عسل اش نغز است، با زنبو گ.. نشين كه عسل اش نغز نيست بايد از صداي وز وز آن تشخيص داد». قوچاني هنوز صاحب اين تشخيص نشده و از «عسلهاي» زنبورهاي نوع دوم خورده و وزوزهاي نوع خميني و پاسدار شريعتمداري را تكرار مي كند. مطلبي كه مخملباف به بهانه درگذشت بورقاني با عنوان از دفتر خوابها(3) نوشته، به نظر مي رسد كه پاسخ غير مستقيمي به قوچاني باشد، به وپژه آنجا كه مي گويد:« هر چند كه از بي‌خوابي اعصابم به هم ريخته است. هرچند كه توانايي هر كاري را جز نخوابيدن از دست داده‌ام، اما نخوابيدن تنها مسووليت من است. چه كنم؟ اولويت زندگي من همين است.همان مدتي را هم كه خوابيده بودم بر خودم نمي‌بخشم. من خوابيدم كه پسر مادربزرگ خودش را كشت. من خواب بودم كه رفيق‌هاي نازنينم را يكي‌يكي در گور كردند. حالا‌ كم‌كم دارد يادم مي‌آيد كه چه دوستان نازنيني را با خواب خود در گور كرده‌ام.اي لعنت بر شب‌هايي كه در خواب بودم...اي لعنت...ايٍ

توصيه يي به جوجه كلاغ

قوچاني اين جوجه كلاغ ... دريده، با هوش و حافظه قوي، كه هوشش را در «تشخيص جهت باد» به كار انداخته وظيفه و مسوليت خود را در محكم و نفوذ ناپذير كردن ديوار بين خودي و غير خودي با توليد سيمان و بتن از شواهد تاريخي و بكار گرفتن آن ديده است، خوب است كه يك نگاهي به مطلب آقاي دكتر ملكي با عنوان اسلام «مصادره شده»(4) بكند تا اندكي با فضاي زمان سقوط رژيم سلطنتي و حقه بازيهاي كه خميني كرد تا رژيم ولايت فقيه را بناينگذاري كند كه جناب ايشان در آن با استفاده از رانت توليد شده از سركوبي و پايمال كردن حق دگرانديشان و انحصار قدرت توسط مرتجعان مذهبي، مبلغ و روزنامه نگار شده آشنا شود. يك نگاهي هم به پارس كردنهاي امام راحل عليه دگر انديشان بكند كه در روزنامه كيهان 5 خرداد 1358 درج شده و در آن مكرر مردم را از دشمنان اسلام و خدا مي ترساند و به آنها رهنمود مي داد كه« حجتي كه خدا برايم دارد ادا كردم اين برنامه كوتاه مدت شماست كه با تمام اينها مبارزه يي بكنيد بدتر از آن مبارزه اي كه با شاه كرديد. او در عين قدرتش هم، باز اسم خدا را مي آورد ، باز به زيارت مي رفت ولو به طور ريا بود. اما اينها به طور ريايي هم حاضر نيستند. بعضي از نويسنده هاي ما حاضر نيستند براي جلو بردن مقصدشان يك كلمه اسلام به كار ببرند ولو براي اين كه ما را بازي بدهند. ما با اينها بايد همان مبارزه اي را بكنيم كه با محمد رضا كرديم براي اين كه توطئه در كار است نه قضيه آزادي...»، و نگاهي به بركف برلب آوردن خميني در 27 مرداد1358عليه مطبوعات و احزاب و گروههاي دگرانديش بكند كه تاسف مي خورد چرا از اول چوبه هاي دار در ميدانهاي بزرگ برپا نكرده و همه آنها را« درو» نكرده است. شايد دريابد كه نقش و مسئوليتي كه براي خودش برگزيده، نتيجه يي بهتر از آنچه كه خميني كه احساسات مذهبي بخش عظيمي از توده هاي محروم نا آگاه را هم همراه خود داشت، و امثال فلاحيان و سعيد امامي و خلاصه نماينده و برگزيده مقام ولايت در راْس روزنامه كيهان پاسدار شريعمتداري، به دست آورندند، يعني نفرت و انزجار بخش آگاه به ويژه نسل جوان جامعه پوياي ايران، به دست نخواهد آورد. نسل جوان نوجو، بيزار از فتاتيسم و بيزار از اختناق و گريزان از قرار گرفتن در رابطه مقلد و مرجع تقليد است. اين نكته هم براي ياد آوري لازم است كه اگر چه گوارا در بين جوانان ايران، مثل جواناني كه در كشورهاي غربي عليه تشديد استثمار و نابرابري كه با جهاني شدن اقتصاد جهش يافته، فعاليت مي كنند، محبوب است، به خاطر«خوش قيافه و موضوع گفتگوهاي عاشقانه بودن» و « تبليغ «سوسول سوسياليستها» نبوده و نيست كه امكاني هم براي چنين تبليغاتي نداشته اند، بلكه دقيقا به خاطر نقش عملي او در تغيير مناسبات ظالمانه استعماري و استبداي است كه هم مردم كوبا و هم بخش بزرگي از مردم آفريقا گرفتار آن بودند، و به خاطر ايمان و اراده يي بود كه چه گوارا در راه مبارزه با امپرياليسم و استعمار از خود نشان داد و با كشته شدن در اين راه اسطوره و ناميرا و جاودانه شد. نقش كمكهاي نظامي كوبا با اعزام نيرو و تسليحات در پيروزي مردم آفريقا عليه استعمار و نژاد پرستي از جمله استقلال مردم آنگولا و ناميبيا كه چه گوارا هم براي سازمان دادن اين كمكها به آن سرزمينها سفر كرده بود فراموش شدني و نفي كردني نيست.


-----------------------------------------------
منابع و توضيحات:

1 -
http://www.bbc.co.uk/persian/arts/story/2008/02/080214_bd-pp-kanoon.shtml
2 -
http://www.kanoon-nevisandegan-iran.org/2pBShahrvand.htm
3-
http://emruz.biz/ShowItem.aspx?ID=13011&p=1
4-
http://asre-nou.net/1386/bahman/16/m-maleki.html
*ضديت هيستريك گردانندگان كيهان عليه روشنفكران كشور تا آن جاست كه روزنامه كيهان 10 فروردين 74 در مطلبي كوتاهي با عنوان«حيف از طلا كه خرج مطلا كند كسي»- كه بهانه نوشتن آن مطلب به اصلاح طنز آميز مخالفت نويسنده با مصرف كاغد كه كمبود آن شديد بود براي انتشار نشرياتي كه وي آنها را شايسته ريختن به سطل آشغال مي دانست بود-، با اشاره به مطلبي كه در سال71 يكي از همان نوع نشريات مورد حمله طنز نويس كيهان،« با آب و تاب» در مورد انتشار اشعار شاملو به زبان فارسي نوشته بود، افزود كه:« يكي از شاعران شوخ طبع و حقيقت گو سه بيت شعر در اين رابطه سروده و به انجمنهاي ادبي تهران فرستاد كه به نظر من همين سه بين با همه شوخي و طنزي كه همراه دارد بر تمامي آثار اولين و آخرين شاملو رجحان دارد، سه بيت شعر اين بود:
شد منتشر ولي نه پي خواندن اي عزير
گر لايق مطالعه بود آن كتاب شعر
من مي خريدم و رفقاي من و تو نيز
مسيو خاچيك مي خرد آن را كه جاي آب
زان استفاده كرده و خود را كند تميز» . اين مطلب را كيهان هوايي نيز كه توسط عنصر فرومايه يي از قماش شريعتمداري به نام مهدي سليمي نمين اداره مي شد، در شماره 30 فروردين 74 در ستون نكته ها از كيهان نقل كرد. منش و تربيت سياسي پيروان و مريدان خميني جنايتكار، آن«ابليس پيروز مست» كه با ملاخور كردن انقلاب مردم ايران«سور عزاي ما را به سفره نشست»، جز اين نمي توانند باشند.
**
بيم موج، نوشته سيّد محمد خاتمي چاپ پنجم- ناشر موسسه سيماي جوان صفحات199 و 200
***
در مطلبي كه من با عنوان «پاره اي از مشكلات سينماي امروز- د. ناطقي» در نشريه آزادي و ابسته به جبهه دموكراتيك ملي در شماره 10 و 11، مرداد- اسفند 1368 نوشتم، 15 صفحه از آن مطلب 26 صفحه يي به شرح فيلم دستفروش اختصاص داشت كه من چهار بار آن را كه در پاريس نمايش داده مي شد، ديدم تا زبان سمبليك آن را كه او خصوصا در قسمت «تولد يك پيرزن» به كار گرفته بود دريابم. دو صفحه هم مربوط به شرح سابقه كار مخملباف بود. چندي بعد از انتشار آن آقاي متين دفتري بمن گفت كه آقاي فرخ غفاري( كه در 26 آذر سال قبل درگذشت) آن مقاله را مطلب خوبي يافته بود..پير زن فلج كه خاموش روي صنلي چرخدار قرار داشت، و جوان خل وضع در آروزي خلاصي از سنگيني حضور او بر زندگيش بود، به گمان من سمبل خميني بود كه سر انجام جوان براي راحت شدن از دست او، او را در توالت خانه قرار داد و در را بر روي او بست.

پ-4 اسفند 1386- 23 فوريه 2008

Aucun commentaire:

مهدی یراحی؛ روسری تو در بیار موهاتو واز کن

   مهدی یراحی؛ روسری تو در بیا موها تو واز کن