چکامه ی دین های خاوری
اسماعیل خویی
من تا خدا رساندم حدّ دلآوری را:
یعنی که کردم انکار او و آفرینگری را.
آخوند را ولایت منکر شدن که هیچ است،
رد کرده ام امامت، حتّا پیمبری را.
تمییزِ نیک وبد را، داور کنم خِرَد را:
وز بد بتر می یابم سه دینِ خاوری را.
دین های دیگری نیز هستند و، چون همین سه،
هر یک ز خویش دانند هر گونه برتری را.
هر یک از آن سه آیین القا کنند، چون دین،
بر رهبرانِ خود بین آیینِ سروری را.
هر یک دو دیگری را خود کامه زا می یابد:
خود باشد ار چه الگو خودکامه پروری را.
هر سرکشی ز رهبر در دم رسد به کیفر:
خود کامه بر نتابد، البته، خودسری را.
پیرو تنی ز گلّه ست، رهبر شبانِ مطلق:
با پیروی، در ایمان، فرق است رهبری را.
زن را و مردِ دین را چندان تفاوتی نیست:
آن روسری پذیرد، وین نیز توسری را!
هر دین خراج گیرد از پیروان به شکلی:
می دوشد این دکاندار، چون گاو، مشتری را.
آرَد برای دینکار آقایی ی خدایی،
وز بهرِ پیروان اش، بی مُزد نوکری را.
داند خدای خود را فرمانروای مطلق:
یعنی از او شناسد هر گون ستمگری را!
هر آیه ای که آرَد چون و چرا ندارد:
باید از او پذیری هر گون دری وری را!
وَ بنده ای حقیری، وقتی که می پذیری
فرمانِ بی چرای از چند وچون بری را.
پیوندِ مومنان با دین شان به یادم آید:
با انتران چو بینم رفتارِ انتری را.
در عصرِ ماهواره، باور به استخاره؟
از خر چه گونه باید پیراستن خری را؟!
باور به جنّ و جادو، یا هر چه همچو این دو؟!
خوشتر بسی می یابم من هیچ باوری را.
دیدن خمیرِ حوّا را دنده ای از آدم:
در حقّ این دو نافی ست، بی شک، برابری را.
در عصرِ فنّ و دانش، از جهل یا ریا دان
باور به جنّ و جادو یا دیو یا پری را.
من در شگفت مانم از دینوَری که دانم
او خوب می شناسد علم وفن آوری را.
هر کس، چو دین پذیرد، نآمُخته، یاد گیرد
آموزه ی شنیدن با گوشی از کری را!
نشنیده گیرد او هر آموزه ای ز دانش؛
وز دینِ خود پذیرد هر ژاژِ منبری را.
گر عیبِ دین بگویی، از او امان نداری:
گستاخ تر کند دین نادانکِ جری را.
همدین اش ار نباشی، گویی بشر نباشی:
کاو بر تو کرده باشد از پیش داوری را.
خونریزی آورد دین: چون، اندک اندک، از کین
گیرد بدیلِ«دشمن» مفهومِ «دیگری »را.
بوده ست ذاتِ باور جرثومه ای شرآور:
با بر خِرَد گزیدن دین وپیمبری را.
بیرون ز هر چه باور، کیهان بُوَد خودآور
وآموزگارِ برتر خود خویش گستری را.
در هر کجا که باشد، خود هست، تا که باشد:
معنای دیگری نیست هر چی که بنگری را.
این هر چه ها که باشد، خود هست، تا که باشد:
با یا که بی گزینش خُشکی و یا تری را.
ور پُرسی: ـ «این تنآور چونین چراست بی بر؟»
پاسخ جز این نباشد ک:ـ«او هست، بی بری را.
وآنگه، بر ار نیارد، چتری ز برگ دارد:
با سایه اش نمودی دیگر بر آوری را.»
تا بر تو خود نماید، دیدی ت ژرف باید:
کیهان نمی پسندد دیدارِ سرسری را.
تا بشنوی ش و بینی، باید که بر گزینی
گوشِ سکوتِ ناب و چشمانِ اختری را!
بس کن، منا! چه گویی؟! هُش دار تا نپویی
راهی دگر به سوی افسانه باوری را.
ترسم که دین بسازی کیهانخُدایی ات را:
تا خود در آن ببازی نقشِ پیمبری را!
با مرگ در برابر، سخت است نفیِ هر دین:
پیری ز من نگیرد کاش این دلآوری را!
وقت است تا نشینم با خویش وبرگزینم
بر بحث های دینی شعرِ خوشِ دری را.
هشتم فروردین ۱۳۹۶،
بیدرکجای لندن